عبدالروف رویش

royesh

 عبدالروف رویش

 abdulrauf.royesh@akdn.org

صفحه مقالات

چند نمونه اشعار عبدالروف “رویش

تاریخ نشر: ۱۳ اکتوبر ۲۰۱۷

خوشا بلبل كه ازگل زار ميگفت

غمي   دل را   براي يار ميگفت

بنالـــــــيد ازسر شب تا  صحرگاه         

هـــزاران نكته از دلدار ميگفت

جنونش سرزده غمش  فــــــراوان

به يادش تاصحربـــيدار ميگفت

به گلـــــزار ازغـم گل زار ناليــــد       

به نزد گل جفاي خــــار ميگفت

هرآن  روزي كه بلبل نالـــه ميكرد

برايــم قصه ازاغیـــــار ميگفت

من آن روزي كه ازبلبـل شنيــــدم

جوابــــــم راهمه يك بارميگفت

بدان “رويش”جواب عاشــــقان را

كه بلبل بادل خـون بــار ميگفت

☆☆☆☆☆

آمد بهــارخـرم وخورشيد سركشيد

كـوه دمـن چادر سبز را به بـركشيد

مـرغ چمن زناله خود كرد چهـچۀ

بلــبل بسوز ازغـم دل آهي سركشيد

ازابرچون غريوبرآمد به دشت وكوه

ژالـه زابرآمـد وبـرفش زبـر رمــيد

آهو به كوه خيززنان با غـزال خود

كبك از کنار چشمه بسوي ديگرپريد

طفلان روند  به مكتب ومردان بكاروبار

هركس بكارخويش بجاي ديگررسيد

اندیش لحظۀ که گذشت هر بهار عمر

بنگركه عمرخويش چگونه بسر رسيد

“رويش”بگير پند ازين گردش زمان

 طفلي گذشت وفصل جواني بخود گزید

☆☆☆☆☆

گــــردید سحر از پی آن دغــدغه شب

خورشید زده نیزه خود در دل کوهسار

از فیـض وجــودش شده گــیتی روشن

آنگــاه که از دامـــن کوه  گشت پدیــدار

هر دانه شبنم به ســری برگ درخـتان

چون دُر بدرخشیده به هرشاخۀ اشجار

با ســـاز نیسم رقــص کنان انجمـن گل

از ســایه بــید ســـرزده تا پای سپیــدار

از رقـص گلی لاله و یا  جشن  صنوبر

یاد است مـرا ساحل و آن سایه دیــوار

یادش بخیر تا که پی اش دق شدم امروز

شاهانه صفت بود آن  فصل گل وگلذار

اکنون که رسید فصل خزان بر درهرباغ

برگها  همه افتیده و خون شد  دل انار

 ☆☆☆☆☆

فضای  خــالی از ابــر خیالــی

رخم کوه چشمه باشد دیده گانم

غریو رد ، برق و باد  و باران

زاوج کهـکشـــان تا بوســـتانم

ببـارد بــر زمینی مهــر و الفت

 بـرویـــــد لالــه از آه و فغـــانم

بروی  نسترن اشک سحـــرگاه

چو مرواریـــد و دُر در آستـانم

شود سبزوطرنم دشت و صحرا

بود صد سرو و  بلـبل میزبـانم

بپاشد عطــر شادی بر چمن گل

 رسـد بوی خوشش از بوستانم

صـدای انـدلیب صبحــــــــگاهی

بروی غنـــچه هـــای گلفشــانم

☆☆☆☆☆

اي بهـار آيي من در تو خــزان

مرغ بي بال و  پرم  در آشـيان

سوخت چون در آتش غمها تنم

مي برد  خاكسترم  بادي خزان

ميشگافد  كوه را چون اخگرم

 مي نشـاند داغ را اندر جهــــان

ميكند افسوس به حالم آن كسي

همچو دارد دردلش داغي نهـان

سينـه”رويش”زغم ها تيرگـون

همچو ابــــري تيره انـدر آسمان

☆☆☆☆☆

در لابلای نیسان، غوغــای اشک باران

ماهیان غوطه زنان؛ در موج آب شاران

پروانه ها پــریـدند، هـــرسـو  پرکشـیدند

برفها ز بر رمیدند، از عمق کوهستاران

نیلگـون  گشته چمن، از لاله صد انجمن

از هرسو سرو سمن، قامت کشیده تاران

شوقی نـدای بلـبل، رقص و نمـای سنـبل

عطر وجودی هر گل، صحرا مشکباران

درسن باغ  وگلشن، شگوفه کرده سوسن

هوای صاف وروشن، گلغنچه های خندان

رویش! زرویش بهار، گلها شگفته هزار

صوت و صدای آبشار، ازفیض نوبهاران

☆☆☆☆☆

ازگريه من  اشك چو باران باران

ازخندۀ من مشعوقه حيران حيران

هر رهگذري به قصه هم گوش كند

آنگاه برود زپيشم گـــريان گـريان

باد سحري به مويش عنبر بخشــيد

هرقبضه زلفش گشت لرزان لرزان

اين عــلقــه زلف او زولانـــــه من

آن علقه زلف او پيچـــان پيچـــــان

ازساغر عشق خود دهد پيك بمن

شايد كه روم بسويش خندان خندان

آفتاب جمال او رسيد ازپســـي كوه

 مشتاق جمال آن هم سوزان سوزان

هرگاه كه رود بسوي گلزار وچمن

چون غنچه گل آهسته جنبان جنبان

ازمحرم عشق او”رويش”چه خبر

آنگه كه رود بسويش ترسان ترسان

☆☆☆☆☆

زمستان رفت آمـدفصل بهارآهسته آهسته

كه دهقان ميرد دركاروبارآهسته آهسته

بزيرجويبار بنگــرجوش سبزه بسياراست

نسيم صبحدم بشگفت خارآهسته آهسته

زابربهمني بنگــر كه باران بهار است اين

دميده سبزه اندر كوهسار آهسته آهسته

 بيا با خانه  ما اي برادرروز نو روزاست

صباح ميريم سوي هر ديارآهسته آهسته

كه شبان ميرود با رمه اش دربين هرجنگل

تماشاي لب دريا وديـــــارآهسته آهسته

صــداي اندليبان چمن درگـــوش مـــا افتید

رسيده چهچه بلبل به گـلزارآهسته آهسته

غزالان  راببين درگردش كوه وكنارهستند

كه صياد ميرود سوي شكارآهسته آهسته

بيابشنو”رويش”اين سخن را ازنسيم صبح

كه ميوزد به هركوه كـــــــنارآ هسته آهسته

☆☆☆☆☆

اي گل آرزوي من عاشق زار كيستي

باغ ، بهار وبوي من ميل كناركيستي

ابر بهمني  مني، چشمه  زمزمي مني

آب روان بجوي من به كشتزاركيستي

وقتي که ناز ميكني  مژه دراز ميكني

باش بساز خوي من گل دركناركيستي

غنچه باغ من شدی بسينه داغ من شدی

پروا نۀ بكوي من مست وخماركيستي

يوسف زنداني شدم مصري وكنهاني شدم

آمد زليخاسوي من صبروقراركيستي

مجنون وار درصحرا آيم بسوي خاره ها

 ليلي  راز گوي  من  ليل  و نهار كيستي

اشك  به ديده ميرسد آب به سبزه ميرسد

اشك رود به روح من به يادگاركيستي

مژده دهد نوبهار،گل به شگفتن انتظار

اي گل تازه بوي من درسبزه زار كيستي

قامت سرو وسوي من دارنداركيستي

☆☆☆☆☆

گلــی یا یاسمــــین یا بـرگ زردی

نویــــدی یا امـــــید یا کـــــه دردی

نهـــــــال بــاغ و بستان یا کویری

تبســـــم ، خنـــــــدی  یا آۀ سـردی

محال است هرچه گویم این فضارا

نمیــــدانم گــرمی یا که ســـــــردی

خــــــروش از موج دریای تلاطــم

تنـــین انــداز جمعِ یــا که فــــــردی

دور از وطن

فصل گل آمد و بلبل بخواند به چمن

گلِ نو رسته چنان بین به هر سو و دمن

ما مسافر شده ایم دور ز هر خویش و تبار

قاصدا نامۀ ما را تو ببر سوی وطن

برسان درد دلم را به همان آب روان

که همیش می زدود رنج و غمم را ز من

قصۀ گرمی بکن با شجرِ روی تپه

سایه اش را نبر از یاد و بگو باز سخن

به همان پیرِ کهن سال پر از اندرز است

قیمت هر سخنش است چو یاقوتِ یمن

به همه دشت و صحرای وطن گوی سلام

به تماشاگه آن باز رسم روزی به صحن

غوغای اشک  باران

در لابلای نیسان، غوغای اشک باران

ماهیها غوطه زنان؛ در موج آب شاران

پروانه ها پریدند، هرسو پرکشیدند

برفها ز بر رمیدند، از عمق کوهستاران

نیلگون گشته چمن، از لاله صد انجمن

از هرسو سرو سمن، قامت کشیده تاران

شوقی ندای بلبل، رقص و نمای سنبل

عطر وجودی هر گل، صحرا مشکباران 

 در سن باغ و گلشن ، شگوفه کرده سوسن

هوای صاف و روشن، گلغنچه های خندان

“رویش” ز رویش بهار، گلها شگفته هزار

صوت و صدای آبشار ، از فیض نوبهاران

دخت وطن

نگارا قامتت چون حور و حسنت هم پری باشد

خرامان رفتنت یارا بسی کبک دری باشد

جمالت میکند پرتو فشان در جادۀ شغنان

بدخشان از لب لعلت بسا پر گوهری باشد   

قد سروت میان کوچه های شهر ما دایم

بسان رهزن دلها و قتل دلبری باشد

هوایت کوه نو شاخ و دلت جهیل چقمقتین

صفایت وادی پامیر وصفت آذری باشد

بیا رویش سراسر گوی وصفش بر یارانت

درین اشعار بی موزون  شعرت شکری باشد

عنقای خیال

خیالاتم چون عنقا میرود برچرخ نیلابی

که شام تار اشعارم شود انوار مهتابی

سکوتم بشکند در واژه های گرم افکارم 

خروش عزم فریادم شود چون موج گردابی

شود چون ابر نیسان نکته های دفتر شعرم

ببارد بر زمین ذهن های فارس و اعرابی

دلم خواهد اگر خواند بوجد آرد وجودش را

ترنم های این مصدر به جام پاک عنابی 

بیا رویش پیاپی گو غزل های غنایی را 

بخواند مطرب خوشخوان ورا با ساز روحبابی

تکبر

ای بسته به ذولانۀ شیطان تکبر

 کوتاست بدان عرصۀ جولان تکبر

 با جامه پر زرق و تهی مغز زعرفان

 خود رانده بسی اسپ به میدان تکبر

 ای بی خبر از معنی آزادی افکار

پاگیر غرور و شب زندان تکبر

 در کوره اخلاق نه آهگر مایر

 بس کوفتۀ سخت به صندان تکبر

 روزی که رود عمر نماند می و مستی

 است کف به سری آب چو دوران تکبر

کبر

آمدی بر شیشۀ ما سنگ زدی

جهل و نادانی پی آهنگ زدی

توده ای از کفر ایمان ساختی

بر حریم بینوایان تاختی

جهل و نادانی پیاپی کاشتی

صد سخن از قوم و مذهب داشتی

بر زمین پست تو راه میروی

فکر مکن از کوه ها بالا تری

از حماقت دانش ات برتر مگو

قطرۀ در بحر نیستی عیبجو!

خرقۀ از جهل تعصب دور کن

از متانت چهره را پر نور کن

خشم را از خود برون آر ای رفیق

فکر کن در هستی دینا عمیق

تو ومن هردو یکی ایم مشت خاک

هر چه باشیم آخرین است این مغاک

از فروتن بودنت حاصل بود

کبر دانی  کاری هر جاهل بود

دل به  قربانت کنم

ای قرار جان بیایم دل به قربانت کنم 

لحظه های زندگی را پیش چشمانت کنم

گر شود عیدی بیایم بر کلبه جانانه ات 

گل بدستانت دهم و سخت حیرانت کنم

گر نشینی لحظۀ اندر کنار من نگار

خیره خیره با نگاه ها سوی چشمانت کنم

می شود هنگام دیدن عرق چشمانت شوم

میزند در سینه دل صد تیرمژگانت کنم

تاب گیسوی کمندت را ندارم زیر دار

در گریز از چنگ زلفان پریشانت کنم

آرزو دارم بیایم در کنارت لحظه ای

گر بسان ابر بهاری بوسه بارانت کنم

☆☆☆☆☆

امشب چرا شکسته دلم از زمانه ها

از نوک خامه بر لوح دفتر نشانه ها

پیوسته میزند دلم تکتک به سینه ام

گویا که اشک سر زده از من جوانه ها

انبوه بغض و درد شده میزبان من

مهمان خاص این همه آب و دانه ها

رنجور،زار وسنگ صبور گشته ام کنون

رنج وعذاب ساخته زمن برج ولانه ها

سرشانه های پامیر

من و آن ستارۀ صبح سرشانه های پامیر

بکند طلوع چو خورشید به کرانه های پامیر

من و آن مسافر دور که به ساربان بگوید

بنشین دمی که امروز به بهانه های پامیر

بشنو زمطربانش که سرود مهر خوانند

زدف ، نی و رباب و زچغانه های پامیر

بشنو زشاعرانش که حدیث عشق گویند

به تو از رساله آرند زنشانه های پامیر

ز صفا و صلح همیشه مزین چوساکنانش

بنگر که سرفراز است همه لانه های پامیر

بنگر تو گنچ و عرفان زجوانه های پامیر

نپزیرد وحشت و جنگ به میان سخره هایش

نه روا به خلق دارد  ز جوانه های پامیر

چو زر و گهر بخفته به دل کوه و کنارش

بنگر لعل و جواهر زخزانه های پامیر

☆☆☆☆☆

درمورد قتل سربازان درجرم بدخشان

نیست گوش شنوا تا شنود ناله ما

چشم به را پدر است طفلک هفت ساله ما

سپه داران وطن را تن بی سرکردند

کو توانی که رود راه تن واله ما

یک نظر دجله کوکچه بشد رنگ عقیق

درد یک روزه کشد عمر صدساله ما

رفته چوپان لدر عین سحر خواب عمیق

گرگ خونخوار پرید در سرکی شاله ما

☆☆☆☆☆

میان جادۀ خاموش، 

کنج باغ تنهایی!

همه رفتند ویران شد، 

جهان آرزوهایم. 

فسونگر باد پاییزی 

غوغاگرد بردوشم 

تکبر موج دریابود

که من خاموش در ساحل. 

بدستم ریگ دریا را، 

-گرفتم از لب دریا، 

– بدیدم لحظۀ بگذشت،

که!

 ناگه باد پرخشمی،

بیامد از کفم آن ریگ دریا برد.

دست خالی برگشتم 

بسان برگ پائیزی

چنین است زندگی آخر

همه دانند  

به گریه آمدی و میروی آخر.

همه رفتند و  ویران شد جهان آرزوهایم

عبدالروف رویش

☆☆☆☆☆

چه باید کرد؟

من از دیار خموشان سخن میزنم

میدانی !

سکوت در ظلمت شامیکه ؛

از نهیب و لهیب ” آتیلا ” سیرتان سایه افگنده –

برمن و تو تحمیل گردیده است.

چرا؟

برای آنکه در تحمل افراط کرده ایم.

چه باید کرد؟

که تا این عبوس هراس خونین،

در کویر مغاره های تاریخ دفن گردد.

(“تو شاهینی قفس بشکن به پرواز آی و مستی کن “

که بر آزاده گان داغ اسارت سخت ننگین است ” – اقبال لاهوری )

-پیروزی از آن رزم آوران است.

فریاد و یورش بر شکست سکوت می انجامد

با همرائی  استاد  دولت محمد جوشن

☆☆☆☆☆

آبی که ز سرچشمه غــــــــاران من است

خونی ز رگ،  ورید و شــریان من است

از زیچ ، ونیــــــد تا به  گلبــــــاغ وبدارد

هر جاه که روی خویش و تباران من است

☆☆☆☆☆

در کنار دهکـده رفـــــتم بسـوی گـلشنش

آب شیرین و خنک آمد فرود از مخزنش

لاله رنگین به لب ماند و پیچک زلف یار

برمشامم میرسد بوی خوش ازهر گلبنش

☆☆☆☆☆

بگویم چشمت ای گل دوست دارم

نـــگاهت با تغـــافــل دوست دارم

به باغســـتان رویای وجـــــــــودم

که زلفت همچو سنبل دوست دارم

☆☆☆☆☆

هــرگز نشود بهار است درجـــريان

نان شب پادشــاه وعمــــري دهقــان

باشد چو بهار خوش روزي همه يك

نـــان شب پادشاه و همچــون دهقـان

☆☆☆☆☆

یک روز بنفشه زار بود این گلشن

بر هـر سر دشت میخرامید سوسن

از بــوی گل لاله و از برگ  سمـن

برچــهره عاشقان عطـــری زچمن

☆☆☆☆☆

آن یار گل اندام لبش چون پســــته

ابروی ســـــیاۀ نازکش پیوســــــته

خواهی که حریف قد سروش باشی

یا غنچــــه گل شوی ویا گلدســـــته

☆☆☆☆☆

نگـــــــــارا مثل گلهــــای قشنگی

میــــــــان بوســــتانم رنگ رنگی

درین رویای من احساس شــعری

برای واژه هــایم بس فـــرهـــنگ

 ☆☆☆☆☆

امروزهجرت بسی  زوالم ساخته 

از قطره اشک آب زلالم ساخته

درگیر غمم کسی به دادم نرسید

دردهای زمانه بس ملالم ساخته

☆☆☆☆☆

از چشمم ترم آب روان است هردم

اشکم چو زلال ازو نشان است هردم

پیمانه به پیمانه زدم دور نشد

آن غم که به من تیر و کمان است هردم

☆☆☆☆☆

امشب غم تو مرا به میخانه کشاند 

از درد دلم پیاله صد اشک فشاند

ساقی ز می زلال پرکن جامی

آبی که غمم زدود و شادی بنشاند

☆☆☆☆☆

 تو در خواب و خیالم بودی امشب

کمین گاه وصالم بودی امشب

به مینای وجودم شربت از تو

درین ظلمت هلالم بودی امشب 

وجه تسمیه ولسوالی های پامیر بدخشان- دولت محمد “جوشن”

گله میهن به ملت 

یکی گفتا که من تاجک تبارم 

دیگر گفتا که من از قندهارم

یکی با نام اسلام کرد چاکم 

دیگر گفتا که من اهل تبارم

نه اففانم نه ازبک نه هزاره 

نه تاجک مادری تو پاسدارم

چو خاک آریا بودم چه کردی

شکستی قلب پردرد و فگارم 

خراسان بودم و نامم فزون بود 

بریدی توته ای از هر دیارم 

به افغان نام ننگینم تو دادی

کشیدی مرزهای بیوقارم 

به روسها برکرسی دست دادی 

فغانم را کشیدی از مزارم 

شدی مزدور انگلیس و عربها 

به هر عنوان کردی تو شکارم

چو پاکستانی شد بادارت هردم 

بتاختی سوی جسم داغدارم 

بنام غیرت افغانی بودن 

چوخشم آلود بباد دادی غبارم 

تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۲۷ دسمبر ۲۰۱۵

بهار

هدیه از باد سحر باز به گلزار آمد

خبر خوش که همان یار وفادار آمد

بوی نرگس به چمن باز بود عطر نوید

شکر از لعل لب غنچه آبدار آمد

رقص از لاله و آشوب ز لولوی سحر

ابر گریان همه روز ژاله گهر بارآمد

خنده از کبک دری ناله زآن مرغ سحر

این همه شور و نوا برسری بازار آمد

نازاز  سنبل و ریحان و طرب از قمری

گل و گلبته همه برسری اشجار آمد

غرش از ابر سیا و جهش از برف سفید

دامن سبز دمن بر سر دیار  آمد

عندلیب از سری پروشور به عروسان چمن

چون غزل خوان خرم باز به دیدار آمد

رویش از سوز دل و ساز بهاری بنویس

که تمنای لب لعل شکر دار  آمد

تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۲۷ دسمبر ۲۰۱۵

Print Friendly, PDF & Email