عبدالروف رویش

 

royesh royesh2

عبدالروف رویش

abdulrauf.royesh@akdn.org

صفحه اشعار

با عرض سلام و درود به سایت سیمای شغنان و انکشاف دهنده فرهنگ و تمدن بشری خصوصا در کنار دریای آمو سرزمین صلح و پامیر زمین. از خداوند لایزال برای تان آرزوی موفقیت می کنم. و بنده چندی از نمونه های داستان هایم را برایتان شریک ساختم و تا درسایت تان به نشر برسانید.

داستان های منیمال

نویسنده عبدالروف رویش

۳۰ جنوری ۲۰۱۶

بانگاه شادش دلم رانوازش داد

      بادبهاری میوزید، بدنم را ازنسیم خود تازه میکرد؛ من درلب جویبار نشسته بودم، به هرسو نگاه میکردم ،صدای پرنده گان ؛ وزش باد که درختان راتکان می داد بگوشم میرسید، مرغان خوش الهان با چه چۀ خود گوشم را نوازش میدادند، فضای دلنشین دهکده مرابیاد گذشته هامیبرد، گلهای کنارتپه دهکده وبرف های که درسری کوه دهکده نمایان میشد فضای زیبای را به منظره دهکده هدیه بحشیده بود. آة کشیدم وگفتم خدایاچه طعبیت زیبای آفریدة؛ همیشه نعمت هایت رابرایمان ارزانی بخشیدة، بیشک خداوند ج بخشاینده ومهربان است.

     درین لحظه متوجه شدم که شخصی ازدور بطرفم می آید، بادیدن آن شخص خوشحال شدم ،اوبطرفم هرلحظه نزدیکتر میشد من آهسته آهسته بطرف او رفتم، وی بامن نزدیک شد بانگاه شادش دلم رانوازش داد،ازمن خواست، تا بطرف باغ برویم ، من با او بطرف باغ رفتیم، بمن ازگذشته ها قصه میگفت وهرلحظه مرانصیحت میکرد، گویی که لحظه دیگر ازمن جدا میشود، درباغ قدری گردش کردیم وازنهال های باغ دیدن کردیم، بوی شگوفة درختان فضای باغ راخوش آیند کرده بود وعطرگل های رنگارنگ باغ بمشامم میرسید.

بطرف دیگر باغ رفتیم . درباره درختان برایم معلومات داد.او بطرف درخت کوچک پراز شگوفه  سیب رفت ، با دیدن آن ناراحت بنظر میرسید . به درخت خیره خیره نگاه میکرد، اشک درچشمانش حلقه زد، من تعجب کردم ازاو پرسان کردم اماجواب نداد لحظه قرارگرفتم، بازدوباره پرسان ، کردم، اوباچشمان پرازاشک بطرفم نگاه کرد وگفت روزی بود من ومادرت یکجا این درخت راغرس کردیم وبا او به خانه رفتیم او حامله بود آنروز مریض شد و تو تولد شدی وخودش مارا تنها گذاشت .

باشنیدن این حرف ها بغض گلویم رافشرد آة کشیدم اشک ازچشمم سرازیرشد، پدرم مرادربغلش فشرد وسری مرانوازش داد. لحظه زیر آن درخت نشستیم پدرم ازگذشته های مادرم برایم قصه میگفت  ازكنار پدرم برخاستم  زيردرخت رفتم چاقو را ازجيبم بيرون كردم  درتنه درخت مادر نوشتم  درين لحظه پدرم به زمين افتاد چيغ زدم وبطرفش دويدم ، سرش را از زمين بالا كردم؛ هرقدر پدر گفتم اما جواب نداد . بطرف خانه صدازدم ، پس ازمدتي همه به اطرافم جمع شدند . پدرم را به كلينك انتقال دادند ، دركلينك  او را به اطاق عاجل انتقال دادند؛ من هرلحظه منتظرصداي پدرم بودم كه چه وقت به هوش مي آيد . هرداكتري ازاطاق بیرون میشد از‍‍‍‍‍‍‍‍ از پدرم پرسان میکردم , از پنجره کوچک داخل را نگاه کردم ، دیدم که داکتران به اطراف پدرم جمع شدند. داکتری سینه پدرم را سخت می فشارد او ازجایش بلند شد بطرف دیگر داکتران نگاه گرد, سرش راتکان داد . داکتران از اطراف پدرم بطرف دروازه آمدند شخصی تکه سفید را بالای پدرم کشید بغض گلویم را فشرد. اشک از چشمانم سرازیر شد توان نشستن را نداشتم به زمین نشستم؛ ازآن به بعد تنها شدم.    پایان

نویسنده: عبدالروف”رویش” خوابگاه مرکز ، دانشگاه کابل 1392

کاش همسفری داشتم  

روز باراني بود، فضاي كوهسار تازه شده بود، من درميان گل هاي كوهي قدم ميزدم،بوي عطر گلهاي كوهساربه مشامم ميرسيد،صداي چهچه مرغان وشرشرآبشاران به گوشم ميرسيد،ميان گلهاي رنگارنگ زيباي كوهي به هر سو قدم برميداشتم وبه هرسونگاه ميكردم تاآهوان راببينم،قدم زنان بسوي چشمهء رفتم وازآب زلال آن قدري نوشيدم فضاي چشمه آنقدرخوش آيند بود دلم نمي خواست ازسري چشمه بسوي ديگربروم،اما باز هواي آهوهادرسرم پيچيدازسري چشمه برخواستم به سوي دامنه كو رفتم.

  ابرها ازآسمان آنقدر پاين آمده بودن كه حتي چند قدمي ام راديده نمي توانستم،صداي عجيب وغريب رعدوبرق بگوشم مي رسید ، بسيار ترسيدم ، بسوي دامنه كو رفتم ازترواش هاي دامنه كوقدري خوردم درينجا نشستم تاهوا روشن شود،به هر سو نگاه ميكردم وبخود ميگفتم كاش همسفري ميداشتم،ابرها آهسته آهسته ازميان كوپايه ها به آسمان بلند ميرفتند من ازجايم برخواستم چند قدم پيش رفتم وناگهان چشمم به حيوان عجيب افتاد بدنم ازترس ميلرزيدصداي تك تك قلبم بگوشم ميرسيد،حيوان آهسته آهسته به سويم نزديك مي شد ومن حيران شدم چه كنم  درتفنگم تهنايك مرمي بود ،حيوان هرلهظه نزديكتر ميشد،تفنگم رابسوي حيوان دراز كشيدم،تاحمله ورنشود،حيوان سرش راتكان داد وبازبسويم حركت كرد،من ميان دوچشمش رانشان گرفتم بازحيوان تمام بدنش راتكان دادوبسويم تيزتيز نگاه مي كرداز ترس چشمانش تمام بدنم ميلرزيد،اوفقط چهارقدم ازمن دوربود،اوحيوان پلنگ بود،من دستم رابه ماشه بردم او به من حمله كرد،من ماشه را فشاردادم بافشاردادن ماشه صداي شيليك مرمي تمام دره راگرفت.

کوکوی قمری

آفتاب از لابلای دره می تابید ، قوقوهً قمری از شاخچه های درختان بگوش میرسید. عندلیب خوش الهان با صدای دل انگیزش گوشم را نوازش میداد.گل های رنگارنگ ، دره را زیبا تر از آن ساخته بود. صدای شرشر دریاچه ، فضای دره را گرفته بود. من درمیان غنچه های پر از شگوفه درختان قدم میزدم،آهسته آهسته بسوی سنگ بلند که درمیان دره بود رفتم ، بالای سنگ قرارگرفتم ؛از بالای سنگ هرطرف رانگاه می کردم  گاه بطرف دامنه کو نگاه میکردم وگاه بطرف دهکده ؛ منتظر آمدنش بودم اما اثری ازاو به چشم نمی خورد.

لحظه های زیاد منتطر آمدنش بودم .لحظه به لحظه به عقربه ساعتم نگاه میکردم.انتظاری زیاد دلم را به تنگ آورد. گرمی آفتاب زیاترمی شد،چشمانم به راه اش خیره شده بود.ازگرمای بهاری بدنم تاب نیاورد ار بالای سنگ پاین شدم زیر گلغنچه رفتم ، زیر سایۀ اش روی سبزه ها خواب شدم.لحظۀ بیاد گذشته افتادم درخیالاتم غرق شدم . چشمانم را آهسته آهسته بستم،دیگر از خود خبری نداشتم ،گرمی آفتاب باعث شد تا بیدار شدم، چشمانم را باز کردم . چشمم بانامۀ افتاد با همرای یک دسته گل که بالای سینه ام گذاشته بود اما از شگوفه اثری نبود.

  پرنده کوچک

   چشمم به پرنده کوچکی افتاد که درلایه های خار پرمی زد. دلم برایش تنگ شد بود، نزدیک   خار  رفتم تا آنرا نجات دهم نزیک اوشدم دستم را بردم تا او را ازآنجا بیرون کنم. وقتی اورا در میان انگشتانم گرفتم میخواستم دستم را بیرون کنم ناگهان درد شدیدی را احساس کردم دستم  را با عجله عقب کشیدم پرنده کوچک  ازمیان  انگشتانم پرواز کرد .عرق سرد  تمام وجودم را فرا  گرفت , سوزش درد تمام  بدنم را تکان داد؛ازشدت درد بدنم میلرزید  لحظه قرار نداشتم  دستم راتکان میدادم  قلبم مثل آتش میسوخت ، مامایم ازمن کمی دور تر قرار داشت وقتی وضیعتم را دید بطرفم دوید  د ستم راگرفت نگاه کرد وبعد نگاهی به چهره ام انداخت با عجله دسمالش را ازجیبش بیرون کرد بند دستم رامحکم بست  دنیا درنظرم چرخ می خورد چشمانم  تاریک شد.

  چشمانم را باز کردم خود را درمیان خانه  دیدم  ، فضای خانه را همسایه ها پر کرده بودند.همهء دوستانم دراطرافم جمع شده بودند  مادرم اشک چشمانش را پاک کرد، همه از حالم پرسان می کردند  داکتری که دستم راجراحی کرد درحال جمع کردن لوازمش بود.مادرم برایم تابلیت داد آب خواستم  که تابلیتم رابخورم،داکتر ازنزدم مرخص شد،همسایه ها یک یک ازمن اجازه می گرفتن واز خانه خارج می شدند.مامایم رادیوی کوچکش را روشن نمود ،دوستانم باقصه هایشان مرا مصروف میکردند ؛مامایم صدای رادیواش رابلند نمودهمه ساکت شدند اخبار صدای آزادی از رهایی افراد ازنزد طالبان گذارش میداد همه خوشحال شدند بین همدیگر صحبت میکردند ودرباره رهایی افرادازنزد ربایندگان توسط اردوملی وقهرمانان کشور تبصره میکردند من ارخوشحالی دردم را احساس نمی کردم منتطر زنگ برادرم بودم ،دوستانم درباره ماجرای گزیدن مار ازمن پرسان می کردند من ماجرا را برایشان قصه کردم تلیفونم زنگ خورد تلیفون را با دست چپم ok کردم صدای برادرم درگوشم تنین انداخت.

معرفی مختصر از نویسنده :

عبدالروف رویش درسال 1393 در دهکده زیچ ولسوالی اشکاشم چشم به جهان هستی کشود و دوسال از بهار زندگی اش را سپری کرده  بود که پدرش را از دست داد، دوران کودکی و نوجهانی اش پر ازرنج ، فراز و نشیب بود. وی درجریان زندگی اش با مشکلات مقابله نمود. دروه وی در سال 1381 از مکتب لیسه غاران بدرجه عالی فراغت حاصل کرد و درسال 1382در امتحان کانکور اشتراک نمود و در نتیجه در دالمعلمین شغنان کامیاب گردید و درسال 1384 از دیپارتمنت کیمیا فارغ گردید و مدت سه سال در مکتب لیسه ذکور اشکاشم مضامین کیمیا را تدریس مینمود.  دوباره در آزمون کانکور اشتراک نمود و در دانشگاه کابل در دانشکده هنرهای زیبا کامیاب گردید با تلاش های فراوانی در سال 1391 از بخش کارگردانی تیاتر با درجه عالی کادری فارغ شد. موصوف از دوران نوجوانی به شعر و ادب علاقه داشت. سرایدن شعر را از صنف ده مکتب آغاز کرد و تا به حال چندین ها شعر سروده است که مجموعه شعری اش که در نزد خودش میباشد و تا بحال نسبت به مشکلات اقتصادی به چاپ نرسیده است بنام “سکوت شب” می باشد و در جریان دانشگاه مصوف فلمنامه و داستان های زیادی هم نوشته کرده است از که از جمله فلمنامه هایش از غوغای اشک باران، انتظار نابسامان،  عذاب قبر،خوب و زندگی خاطرات بیش نیست نام برد. وی در سبک منیمال و  داستان های کوتاه داستان نوشته کرده است که نمونه آن کاش هم سفری داشتم؛ کوکوی قمری و با نگاه شادش دلم را نوازش داد. وی اکنون در خدمات تعلیم و تریبه آقاخان دربرنامه حمایوی مکاتب ابتدای در بدخشان کار میکند و آموزگار معلمان مکاتب ابتدای می باشد.

با عرض حرمت

Abdul Rauf Royesh
PSSP Teacher Trainer
Aga Khan Education Service (Afghanistan)
Nawabad village, Ishkashim district, Badakhshan, Afghanistan
Email: abdulrauf.royesh@akdn.org
Mobile: +93 (0) 729 93 55 14

 +93 (0) 796 08 71 14

Print Friendly, PDF & Email