منزل نصرت

منزل نصرت

 

صد سال بعد یک غزل

اگر چه شهر ز مهر و محبتت خالیست

دو روز بی تو نشستن چقدر بد اقبالیست

فقط نه من خودم، بلکه شهر میداند

که بی تو لحظه نشستن برای من سالیست

تو در هوای وصالم نبودی، می فهمم

وگر نه فاصله ی ما به قدر مثقالیست

تو در کنار خودت نیستی نمیدانی

که در کنار تو بودن مرا چه خوشحالیست

تولدت نشدست تا هنوز منتظرم

که تا تو آیی و وصل و هزار جنجالیست

به حرف حافظ شیرازی گوش ده نصرت

هزار نقطه در این کار و بار دلداریست

۱۵ سپتمبر ۲۰۲۲

شعر محمد کریم “کریمی ” نومیدی-منزل “نصرت”


نوشته سخی سخا

۲۰ جون ۲۰۲۰

شعر وکلام موزون ذهن روشن ،آگاهی انگفت ، شکیبایی عدید وقدرت تخیل وتأمل بلند میخواهد .خود گذری ها ،خون دل خوردن ها و آهن جویدن ها دارد .

شعر با احساس وعشق برگرفته از پوست وگوشت ،بریده از تلاش های ذهنی وبر آمده از میان خون وعرق یک شاعر است .

چنانچه که شاعر گفته :

شعریکه بوی خون ندهد ننگ دفتر است .

یک شاعر برای تحصیل افتخار بزرگ باید تمام این عناصر را دارا وهمراه باشد و در سرایش شعر تأثیر ترین عبارات را تمرین کند .

خوشبختانه چهریکه من درخصوص اش حرف دوزی وعبارت بافی دارم ، تمام این ویژه گی و فکتور ها دروجودش به وفور دیده میشوند ؛ بانو منزل “نصرت” ،شاعره جوان ومعاصر سرزمین ادب و شعر (بدخشان ادب پرور) است .

بانو “نصرت” لایق تمیجد وتقدیر است .هرچه که در خصوص اش بنویسیم الیق واصلح آن میباشد ؛اما خوشه سخن را اینجا میفشارم وغزلی را که درپاسخ با غزل ایشان ترتیب نمودم ، با شما شریک میسازم .

من کیم ؟ یک قطعه دل در زیر غم انداخته

در چلنج وصل عشقت هستی اش را باخته

در خیالم صورتت هر لحظه می آید برون

یاد نامت در شبی تنهایی همراه ساخته

کلبه احزان من دیگر بیا روشن نما

نرخ عشقت دیده ام با کوریش پرداخته

 آی نزدیک و روی دیده ما نه قدم

چون دلم آواز عشقت از اول بنواخته

گر نمیشد وصل باید که میرفتی بدور

نه که چشمانت به دل قوسی ز اندو آخته

منزل “نصرت”

و من در به پاسخ ایشان …….

تو کیستی؟ گلواژه در مصرع یک شاعری

یک قطعه ی از جنس دٗر در زیر دریا نادری

فرجام شب وقت سحر ، چون خنده های آفتاب

در امتداد؍ معبر شعرو سرایش عابری

چون بیدل وچون مخفی و اقبال لاهوریستی

چون حافظ وچون بلخی و فارابی وچون “ناصری”

تو بیت های دفتر؍ خیام و مولاناستی

منظور شعر رودکی ، تکبیت بابا طاهری

تو آیه های یوسف وبانو زلیخا ،هاستی

افسانه های لیلی ومجنون صحرا ،وافری

گیتار “فرهاد ” استی و دوتار “مفتون”بدخش

احساس در بحبوبه آهنگ احمد ظاهری

چون “مردمان دیده گان “در چشم ما اسطوره ای

فی الجمله بانوی عزیز ! تو ماهر تو قادری

سخی “سخا”

*****

خواستم مضاف بر این پاسخ ، دست نبشته خویش را برای بانو “نصرت”داشته باشم و در حاشیه این مۇلفه اضافه اش کنم .

 من کیم ؟ برگ خشک دست گرد بادهای تند خون آلود خزان ،

غرش دیوانه موج های افسار گسیخته رود بار جیحون

و

کاجهای استخوان سوخته دامن کو های هندوکش .

من کیم ؟

جاده مرگ آلود کابل

دشتهای خون آلود لیلی

گلون خفه مسافران هریرود

وضجه های مادر شهید گمنام خفته در خون سنگر های قندهار و هلمند.

من کیم ؟

دیوان شهریار

رجاله های بوف کور

رمان بینوایان

دیوانه های وحشی

کبوتران زخمی

و خسته دست های فرهادو خوشباوری های شیرین .

من کیم ؟

یک الاغ سربریده

یک کلاغ پرشکسته

یک شهر گم شده در تله خاکستر

یک گدای گرسنه در بیابانهای متروکه

یک خس کپه لاغر کنار آمو

و یک نامراد ترین دنیا از جنس حیوانات .

سخی “سخا”


اشعار منزل نصرت

شب است و ماه بخواند غم جدایی من را

سحر توان شنیدن ندارد عین سخن را

چه بند ها که گرفتند به پا بسمل این ماه

چه دره ها که کبود کرد میان صورت زن را

چه باغبان خشن بود نه آب داد در این باغ

چه ریشه های نخشکاند ز سرو بید و سمن را

هزار ناله که کردند میان خلوت شب ها

چه گرد خانه نشینی گرفته دامن زن را

چگونه سوسن و سنبل به باغبان خشن سای

که داده بوی جوانیش فدای کرده بدن را

بگیر پرده ز صورت مگر خدای نفهمید

مگر تو مردۂ؟ ای دخت که میل کردی کفن را

تو “نصرتا” چه بنالی میان نسترن و گل

آمید بخش در این شام زنان سرخ وطن را

۶ جون ۲۰۲۰

هــــر چند یه زقښ حتمے یست عـالم تـیر

هر چند څه نه ڤِد بجای دل وے ند سوڎج ژیر

از شمــع ام پېښڅت چـــیز اڤېن لَږځه یے

یوښکېن رزېنت دڤښتے پــروانه ݑـیر

۲ می ۲۰۲۰

آن چـــشم عیار تو مـــــــرا پر ز گناه کــــــــرد

پیـــــوسته به زنجیر مــــــــــرا در دو سرا کـرد

هاروت به ما طعنه زد و فــــــکر خودش نیست

روزی که رسید شیفته شد و کار خطا کـــــــــرد

ای محتسب از این سخنی یاب حـــــذر کــــــــن

شیطان صفت است آنکه به عشق خیلی جفا کرد

صوفی به می اش فخـــــر نمود فتنه بر انگیخت

رند از همه کس پیش شد و رو به خــــــدا کــــرد

ساقی تو بیا گیـــــر ز دست بـــــسکه خــــرابم

بر خسته گی جـــــسم می تو خـــــیلی دوا کــرد

مطــــــــرب تو عجب ساز زدی جان به تن آمــد

خامــــوش که شد ساز تو دل سخت صــدا کــرد

ای “نـــــصرتا” این برقــــــــع ریا دور ز بر کـــن

بر عـــــــــشق تو رو آر که صــــد سختی روا کرد

۱۵ اپریل ۲۰۲۰

پیـــر با خـــو عــبادت ات وُزاُم با خو زقــــښ

هر فـــرݑ ته خـــڎای عبادتهم با خــو روښ

تو-ت لپدے چے خاښ خو ڎاد تو دل مه ڤِـد پـرخ

چهے فهمت وے خیز چدۈم دعاند لپدے چلــښ

۱۲ اپریل ۲۰۲۰

غزل

یک گل نماند در چمن از نو بهار عشق

آمد خزان و هجر نمود گل نگار عشق

کس نیست پایدار به گیتی به عمر خویش

خشکیده جذب گشته ز غم آبشار عشق

نی است مهر بر دل دنیا و یار من

با قربت خزان برفت از کنار عشق

کی کرد رحم بر دلم آن مرغ پر کبود

بنشست و رفت زود ازین شاخسار عشق

بگذار غم کناره نشین از دیار او

تا بر زمین نشیند گرد و غبار عشق

۲۹ حوت ۱۳۹۸

شعر از پدرکلان عزیزم…

دلباخته

به بام هر دم گذر داری به خمیازه نظر داری

ترا دانم به دل ذوقیست سوداٸی به سر داری

جنون اندر دماغت رفت عشق اندر سراغت رفت

پی معشوق شاید تو پریشان این قدر داری

چنین با نازو رفتارو چنین هر دم نگه کردن

حریفی این دلت بردست تماشا زین گذر داری

به زلفان شانها کردن به چشمان سرمه افگندن

چه سرخ و سبز پوشیدن ز احوالش خبر داری

که نازت خوف عشاقست نگاهت زخم مشتاقست

به خمیازه بری ایمان که این صولت ببر داری

فروغت بر رخم افتید مهرت بر دلم پیچید

ندانم بر منست یا بر همه کس این اثر داری

ز رویت عاشقان مسرور ز وصلت نوختان مخمور

به چالاکی و بی باکی ز خوبان این هنر داری

چه غم از دل بیرونم شد دوباره بی سکونم شد

که دیدم من ترا این دم چه موزون زیب فر داری

کریمی قصه کوتاه کن ازین خوبان تبرا کن

که شاید سود تو نکند اگر فکری دگر داری

محمد کریم ” کریمی “

تاریخ نشر: ۲۳ فبروری ۲۰۲۰

مگر جامی ز ساقی بشکند امشب خماری من

و یا با مهر خود شوید ز دل رنج و غباری من

نه بلبل بی سبب گرید فغانش از صبا گیرد

ننالم بی سبب من هم کجا است غمگساری من

ز هجرت پر زغم گشته همیندم کلبه ی احزان

زوصلت مصر پر نوراست چه سودست ازبرای من

اگر یادی کنی از من ز این هم من همی شادم

ولی شادی فزون گردد نشینی در کناری من

سرم را به آمیدی وصل تو کردم فدا از جان

نشاید از تو بی رحمی که سازی سخت کاری من

چنان بر دیده گریانم ز عشقت ریختم اشکی

ز نم اشک من روٸید گلان بر ره گذاری من

ز لبت بوسۀ برده که در آمید آن سوختم

ز لطفت پیشه کن یکدم به سر آر انتظاری من

ز جامت ساغری پر کن بده بر این دل نا شاد

بمان گوید متحسب بد ز اخلاق و وقاری من

ز دردت نصرتا یک شب نیاساٸید میدانی

که اشک افتاده از چشمان نباشد اختیاری من

۲۳ جنوری ۲۰۲۰

غزل

باز به گریه آمده این دل غم ندیده ام

باز فدای او کنم جان به لب رسیده ام

خنجر تیزتر ببر شارگ این گلوی من

زود ببر رها بکن جان و دل تکیده ام

رنج مرا چو اژدها از سر تا به پا خورد

پاک نما به مهر دل خون به دل چکیده ام

مردهٔ من به خاک و خون مال که لاله گون شود

رام بساز عشق من آهوی غم رمیده ام

این غم بی حیا بگو دامن من رها کند

زخم مزن به جان من بسمل خون تپیده ام

یار مزن به قلب من تیرک و ناوک دگر

تیر مزن دگر به من تیر به دل خلیده ام

خنده نمانده نصرتا بر لب خشک و سرد من

بیش از این تو خم مکن قامت بس خمیده ام

Kapisa 1398 / 8 / 22

پاییز منم…!

وقتی خاطرات تو

برگ به برگ

رنگ به رنگ در من رهاست

پاییز منم…!

وقتی خیابان ها را

بی تو قدم میزنم

و باران امانم را بریده است

آری پاییز منم….!

۲۷ سپتمبر ۲۰۱۹

غزل

این دل از بهر غمت خاطر غمناک شدست

چشمم از گریه هجری تو چه نمناک شدست

بگذر از جور و جفا ای بت سنگین دل من

آرزویم که وصال است همه بر خاک شدست

چشم نرگس صفتت بهر غریبان از خود

جور و بیداد کند اینکه چه بیباک شدست

سر به گردون کنم هر شب به وصالت به دعا

به زدن عشق به جان چشم تو چالاک شدست

ما گداٸیم همه بر درگه و درگای وصال

همه از هجر و فراق کشته یخن چاک شدست

نصرت کذب نگفت راست بگفت قصۀ تو

نه قدم دیدۂ ما بهر قدوم خاک شدست

4 / 7 / 1398 کاپیسا

من نو به باغ هجر و فراقت رسیده ام

همچون دلی که تیر به دامن خلیده ام

من عندلیب لحن در این باغ روزگار

چون بلبل از جفای نسیمی رمیده ام

بر درد و رنج سوخته گان کی رسد صدا

من در میان سوخته گان آرمیده ام

نی در سرای مستی و عیش پاه گذاشتم

نی در کنار خیره سرانی خزیده ام

کاری به نیک و زشت جهانی نکرده ام

چون حاصل وفا و جفایش بدیده ام

عمریست بهر عشق و وفایی تو گشته ام

جز عشق تو ز این همه عالم بریده ام

مد هوش عشق شعله ورت تاهنوز هم

چون قطرۂ به بهر وصالت چکیده ام

تا آخر حیات به ایستم به انتظار

با این دل شکسته و قامت خمیده ام

ای نصرتا مناز به عالم که بی وفاست

چون بس جفا ز عالم گردون بدیده ام

27 / 6 / 1398 کاپیسا

عشق

عشق چون آمد برفت هوش از دل دیوانه ام

کشته شد شمع وجود این تن بیگانه ام

عاشقان را صبر باید در ایام درد و رنج

من که صبر غم ندارم پای در میخانه ام

ساقیا من نو ورودم در سرای عاشقان

کم بریز از جام لطفت در قدح و پیمانه ام

کس به علم و کس به حکمت میشود یعنی حکیم

من به عشق و عاشقی از جمله ای فرزانه ام

نصرتا از خاطرات تلخ و شیرین کم بگو

صبر سمعی من ندارم بی سرو سامانه ام

کابل ۱۳۹۸

تاریخ نشر: ۲۸ اگست ۲۰۱۹

نست خو نست

جایے زېبا مم جهۈن تیر غیر خږنۈن نست خو نست

مهر ات الفت غیر خږنۈن ار بدخښۈن نست خو نست

چهی مسافر گر څه ڤېد، شِچ وخت تیداو ار وطن

بے مو خږنۈن زندگے مورد اچگه امکۈن نست خو نست

گل ښکُفچ ات ښڅ روۈن بلبل صدا نُر ار چمن

لوڤے جنت غیر خږنۈن ار گلستۈن نست خو نست

موند اگر چاره څه ڤېد نُر اس خو ملک اندیر نه تیم

اس غم خږنۈن مو دستور سینه بریۈن نست خو نست

اُښه لوم ات نهواُم ات یوښک نُر مو څېمن ارد روۈن

زارڎ مو سینه ندیر ݑود، یوښک رهنگ تے بارۈن نست خو نست

نر تو سهو “نصرت” خو خږنۈن اند وے وئڎ تیر ښڅ برئز

موند تو سفځه یرد قدم ڎهد، اچگه آرمۈن نست خو نست

1398/5/10 — کابل

امشب

پر از بغضم بیا جانانه امشب

بیا از غم شدم دیوانه امشب

بریز ای اشک دلم شد کلبه ی درد

گرفتارم به صد زولانه امشب

جگر خون شد ز تیری بی وفایی

فتادم در دل ویرانه امشب

بسوز ای شمع این شب را سحر نیست

نسوزد کس به جز پروانه امشب

بیا ساقی دری میخانه بگشا

دل عابد شده پیمانه امشب

دگر طاقت ندارم درد و اندو

بزن مطرب کمی مستانه امشب

گمانم آرزو هایم هدر رفت

حدیث عشق من افسانه امشب

بیا نصرت از این کوچه گذر کن

دلم محتاج یک ویرانه امشب

۱۳۹۸ / ۴ / ۲۴ کاپیسا

حسرت دل

خسته ام از زندگی حسرت به بر دارم هنوز

همچو بلبل در قفس پرواز به سر دارم هنوز

هیچکس پیدا نشد تا من بگویم راز دل

راز دل نا گفته ماند میل سفر دارم هنوز

دردمن از حد گذشت و صبر من بر سر رسید

کس نه فهمید داغ من سوز جگر دارم هنوز

سالها کوشیده ام از قید غم بیرون شوم

صد دریغا حلقه یی غم در کمر دارم هنوز

در سرای بی کسی من راه خود گم کرده ام

راه من تاریک آمید سحر دارم هنوز

شاد باش ای نصرتا دنیا به کامی کس نگشت

با همه آوارگی هر دم خطر دارم هنوز

۱۳۹۸ / ۱ / ۷ کاپیسا

گل افشانید که بوی نو بهار است

دلم از دوری دوست بیقرار است

مبارک باد سال نو رسیده

که بلبل بهر گل در انتظار است

۱۸ مارچ ۲۰۱۹

نامم دختر است…!

زمانیکه دو تار موی من از زیر چادر بیرون شود

گناهکار وبی حجاب خطاب میشوم…

زمانیکه میخواهم به تحصیل خود ادامه بدهم

میگویند دختره چی به تحصیل؟؟؟؟

به جای درس خواندن باید آشپزی را یاد داشته

باشد…

زمانیکه بغضم میگیرد صدای خود را بلند کرده

نمیتانم در درونم آرام ،آرام شروع به گریستن

میکنم

نامم دختر است…

اگر بخندم میگویند خراب است

اگر غمگین باشم میگویند عاشق است

اگر مغرور باشم میگویند به چی خود مینازه؟؟

نامم دختر است..

اگر در راه با سر بالا راه بروم میگویند

چرا خود را جلب توجه پسر ها میسازی؟؟؟

اگر با سر پایین راه بروم میگویند

چه کردی که سرت پایین است؟؟؟

اگر با خود زمزمه کنم میگویند

ساکت شو صدایته نا محرم ها میشنوند به

دوزخ میروی…

نامم دختر است..

همیشه مورد قضاوت و انتقاد دیگران قرار

میگیرم..

تا وقتیکه زنده هستم باید حرف های همگی

را قبول کنم..

حق ندارم از خود دفاع کنم..

تا آخر عمر باید زجر بکشم….

۱۴ فبروری ۲۰۱۹

دل من غصه چرا؟؟؟؟

آیا آسمان را نمی بینی که بعد صد ها شب و روز

هنوز گرم و آبی رنگ است…

یا زمینی که بعد از سردی شب های خزان دوباره

به بهار آمد…

دل من….

غم واندو هر روز مثل باران میبارد..

وهیچ گاهی توقف نمیکند..

پس تا کی حسرت دنیا را بخوری؟؟؟؟

دل من…

غصه و غم همه شادی وشور چه بخواهی چه نه

میوهٔ یک باغ اند..

ولی از یاد مبر

پشت هر تاریکی یک روشنی است و

پشت هر سختی یک آسانی…

دل من….

غم خوردن وسخن از یاس گفتن کار آنهایی نیست

که خدا را دارند..

پس با نگاه ات به خدا چتر شادی بان وبگو

خدا است خدا است خدا است

۲۹ جنوری ۲۰۱۹

Print Friendly, PDF & Email