نظیفه سلیمی

نظیفه سلیمی

 

اشعار نظیفه سلیمی

من و تو وصل شدیم و جدا شدیم چه زود

 شبیه ژاله و جنگل، شبیه آتش و دود

چه ساده خاطره هامان به خاک یکسان شد

 کنون به باد فنا رفته هر چه بود و نبود

 کسی نظر نکند خنده های تلخم را

 که عشق گم شده در این نگاه درد آلود

چه فرق میکند حال دلم که بد شده است

 مرا ز گریه چه حاصل، مرا ز خنده چه سود

تو نیستی و خودم با خودم به تنهایی

 چگونه رد شوم آخر ازین فراز و فرود

پس از تو هیچ نفهمیدم از وجود خودم

 که هر چه داشتم این زندگی ز من بربود

و بر ممانعت رفتنت خودت دیدی

 کسیکه پشت سرت میگریست ، لب نگشود

تنم به لرزه بیافتد به یاد آغوشت

 و شانه ات که نخستین پناهگاهم بود

ازین به بعد ترا راهت و مرا راهم

تو شاد باش که رفتم عزیز من، بدرود!

۵ جون ۲۰۲۰

بر من چقدر بار فراقت گرنگ بود

 یک آدم از نبود تو با خود به جنگ بود

لج کردم و ز روی دلم رد شدی ولی

 زانو زدن به پای غرور تو ننگ بود

 درد تو هیچ گونه روایت نمیشود

 رفتی و هر چه داد زدم بیدرنگ بود

هی دلگرفته میشدم از هر چه آدم و

“کابل” برای پر زدن من چه تنگ بود

رد میشدی و شاهد آن ماجرای تلخ

 پس کوچه های غمزده ی” دهمزنگ” بود

خود را کنار عکس تو آتش زدم ولی

ای وای بر دل تو که از جنس سنگ بود.

۳ جون ۲۰۲۰

عزیزان گرامی، این مشاعره در هر دو هفته یک بار راه اندازی می‌شود. کسانی که سهم می‌گیرند پیام بگذارند و موضوع برای شان شریک شود.

سایه‌ی زلف کشال تو زمستان واری‌

 عرق سرد تنت شلشله‌باران واری‌

دو قفس کبک‌دری از بدنت می‌خیزد

 پرشی ساحه‌ی کبکِ تو بیابان واری‌

از مسیحای لبان تو مگر فهمیدم

 نفسِ‌گرم تو یاسیجِ‌بدخشان واری‌

قد جادوی تو عالم همه کافر کرده‌

 ره و رسمت به‌خدا مکتب‌شیطان واری‌

دل و دین دادم و دنیام ز دستم رفته‌

 جلوه‌ی روی تو ارواح خداجان واری

 منیر احمد بارش

می‌رسی گرم‌تر از آتش سوزان واری

 رفتنت آمدن سرد زمستان واری

راز چشمان ترا کس نکشودست هنوز

 مثل بیت‌الغزل خواجه‌ی رندان واری

کوه زیبایی‌ای و راه نداری سویت

 مثل هر دره‌ی زیبای بدخشان واری

نیم را کرده گنه‌کار و نیمی‌ را مومن

 آیت چشم تو هم آیت قرآن واری

دامن قافیه باز است ولی یک دفعه‌ای

 آمد این مصرع به‌من مصرع پایان واری

 شریح شیون

سرخیِ موج لبت لعل‌بدخشان واری

 مصحف‌روی نکوت آیت قرآن واری

تیغ‌خون‌ریز به کف رسم مسلمانی نیست

 خم هر سلسله‌ی زلف تو زندان واری

الفت‌آهنگ‌جنون است ز سر تا قدمت

 رم آهوی نگاه تو غزالان واری

نوبهار چمن ناز تو پامیر مراد

 مطلع حسن‌دلارات خراسان واری

جلوه‌ی باغ تنت رنگ پر طاوس است

 چشم جادوی تو غارتگر ایمان واری

 میر احمد شاه ذیغم

روی تو مشرقِ جان است خراسان واری

 گونه‌هایت به خدا لعل بدخشان واری

تو نفس‌های منی در رگ جان می‌گردی

 جان من! جان منی، جان منی، جان واری

می‌شوم جنگل شیپور و ترا فُوت کنم

 گر بیایی به برم بوی نیستان واری

غزل از عشق لبالب نشود خون‌ریز است

 می‌دود بر رگِ جان ارهٔ دندان واری!

سر به کف گیرم و در پای تو تقدیم کنم

 مرگ در پای تو زیباست مسلمان واری!

این جهادی‌ست که هر لحظه شهادت دارد

 روی شمشیر رود لشکر ایمان واری!

جهانگیر ضمیری

قد موزون تو چون سرو گلستان واری

 لب رنگین تو یاقوت بدخشان واری

عرق از چهره‌ی گلرنگ تو در فصل بهار

 می‌شود جاری چو اندیشه‌ی باران واری

نرگس از چشم تو یک رنگ دیگر می‌گیرد

 در سفیدی بدنت برف زمستان واری

به سرت گاهی اگر تاقین‌زر دوزی کنی

 می‌شوی مثل همان دختر شغنان واری

دیده‌ام موی پریشان ترا پشت سرت

 حال و احوال منی بی سر و سامان واری

برده دل از بر من دکمه‌ی باز یخنت

 ساده‌پوشی بکن اولاد مسلمان واری

 مجید مخلص

بکر و وحشی‌ست سراپای تو واخان واری

 آمو افتاده دران، موی پریشان واری

برف نوشاخ شبیه بر و دوش تو سفید

 سینه‌ها سر به فلک کوه بدخشان واری

ای که زیبایی‌ات از فکر بشر بیرون است

 تو در اندیشه‌ی من کعبه در ایمان واری

چند مدت شده که رابطه‌هامان تیره‌ست

 تیره نه، رابطه‌ی دست و گریبان واری

 امر الله منیب

می‌رسی مثل گل و می‌روی باران واری

 حال ما می‌كنی آن زلف پريشان واری

غرق دريای خروشان نگاه‌ات كردی

 دل آواره‌ی من عسكر ايران واری

شهرت نرگست از شهر فرا تر رفته

 ارزش لعل تو چون لعل بدخشان واری

غافل از مصحف سی‌پاره‌ی دل‌ها نشوی

 غير را می‌زند اين صاعقه قرآن واری

نشود غافل ازاين آمد و رفتن باشی

 ای كه استاده‌ای چون اشك به مژگان واری*

شيوه چشم يهود تو جنايت كاريست

 به فلسطينی مظلوم مسلمان واری

موی مواج تو برشانه شب هنگام رها

 چرس و خشخاش جنون‌گستر شهران واری

 عبدالشکور شریفی

پ ن: *اشك يك لحظه به مژگان بار است

 بيدل

باز می‌آیی از آن دهکده طوفان واری

 می‌دمی در تن فرسوده‌ی من جان واری

می‌رسی، وه! چه شتابان بغلم می‌گیری

 ای که گرمای تنت آتش سوزان واری

سنگ باران شده‌ام با همه آشفتگی‌ام

 زیر بن‌بست نگاهت که فلخمان واری

چقدر ناز کنی یک سر مو کم نشود

 جلوه‌ی حسن تو هم گنج فریمان واری

دست در گردن من خنده کنان می‌پیچی

 گل رویت قفک بته‌ی تاران واری

نیست ما را خبری از تو، گمانم که به‌من

 آن‌چه را عشق روا داشته نوقان واری

گرچه از خویش تو می‌رانی و من می‌مانم

 کار من دست زدن با لب قپقان واری

طاقت شکوه مرا نیست، تن و روحم را

 آن‌چنان عشق تو سایید که لمبان واری.

نظیفه سلیمی

«سایه زلف کشال تو زمستان واری»

قامتت سرو بلندای خرامان واری

سبز پوشیده‌ای چون قله‌ی سبز شیوه

 چشم شهلای تو آهوی بیابان واری

از دو رخسار تو گل‌های حمل می‌بارد

 لب قندت بخدا مسکه‌ی شغنان واری

زلف‌باران زده‌ات بس که قیامت کرده

 تیغ ابروی تو شمشیر مسلمان واری

زاده‌ی ملک زریری و نمای یاسیج

 گونه‌های تو مگر لعل بدخشان واری

جاده در جاده‌ی این شهر چراغان گشته

 برق رخسار تو مهتاب درخشان واری

ازنگاه‌های تو ای نسل پری مشکوکم

 چون اداهای تو گل‌چهره‌ی روشان واری

عبدالبصیر وثیق

۲۱ می ۲۰۲۰، از فیسبوک ‎بستر فرهنگی دریچه

دلا لعنت بمن، لعنت به شوق دختری هایم

 چه زجری میکشم اکنون از آن خوشباوری هایم

نبودم مهربان، بر مهربانتر بودنم لعنت

 دلا بر سادگیهایم ، به دختر بودنم لعنت

 مرا چون نونهال بارور در باغ خشکاندند

 به نام عشق و تنهایی غرورم را شکستاندند

مرا خواهر ، مرا مادر، مرا فرزندم آتش زد

 مرا خوشباوری هایم، مرا لبخندم آتش زد

زنم من ، خواهرم من، عزت و فرهنگ افغانی

 ز من با پاسداری ها بجا کن ننگ افغانی

به رسم زن ستیزی ها، به افکار غلط لعنت

به من انسان بگو انسان! به نام جنسیت لعنت

۱۷ می ۲۰۲۰

گریستم و سرم را به روی شانه گرفتی

 اگر چه هیچ نمیخواستم اما نه! ،گرفتی

به شانه ام زده گفتی نگاه کرده بخندم

 و روی گوشی خود عکس عاشقانه گرفتی

 دو روزه بود مگر ماجرای عشق!؟ که آخر

 خودت گذشتی و تقصیر از زمانه گرفتی

و هر خواسته بودم ز من دریغ نکردی

 اما چه‌ ساده خودت را ازین میانه گرفتی

شبیه اشک کبابی ، میان کوره ی آتش

 همینکه پای تو زانو زدم زبانه گرفتی

چه سالها که نشستم به آرزوی وصالت

 چرا به تیر فراقت مرا نشانه گرفتی

برای پا نکشیدن، برای اینکه بمانی

دلت نبود و خطای مرا بهانه گرفتی!

۱۴ می ۲۰۲۰

چه‌ رودبار خموشی ز دیده ام جاریست

 صدای گریه من نوحه ی مددگاریست

من از زمانه فقط اعتبار میطلبم

 اما زمین و زمان غرق مکر و مکاریست

 چگونه فکر کنم خاطر شروع دگر

 که لحظه لحظه ی این عمر رفته تکراریست

تمام بود و نبودم نهفته در غزلی

 نشان عشقم همان تابلوی دیواریست

ز من برفته عزیزی که اندر آغوشش

 بمن جهان همه فردوس جاودان واریست

بدوری از من و پیمان صادقانه ی عشق

 میان ما و تو پیمان سالها یاریست

بیا حساب خودت را خلاص کن با من

 که کاس صبر مرا عاقبت نگونساریست

هزار سال ، به رغم غرور بیجایت

 کجا مرا ز تو تصمیم دست برداریست

هر آنچه میگذرد در دلت بخاطر من

 گمان مبر که مرا از تو ننگی و عاریست

اگر نه پیش تو پرواز کرده می آیم

 و آنچه دست مرا بسته است، ناچاریست

چگونه مرگ سراغ مرا نمیگیرد

 که زندگی به منی دلشکسته اجباریست

و در میان هیاهوی فتنه ی تقدیر

چه رودبار خموشی ز دیده ام جاریست.

۵ می ۲۰۲۰

دوباره دختری از امتداد ناجو ها

 نظاره گر شده بر کوچ کردن قو ها

و لابلای خیابان شهر می ترکد

 دو بادبادک افتیده روی چاقو ها

 و من ز ریختن یک پیاله قهوه ی تلخ

 نشسته ام به عزاداری پرستو ها

چه دیده ها که برین صحنه باز خیره شدند

 و گرد باد پراگنده میکند مو ها

چه ساده باغ امید مرا خزان زد و رفت

 و میتپد نفس برگ روی جارو ها*

چگونه باید ازین درد سر برون آورد

 چقدر باید هراسید ازین هیاهو ها

کسی ز من غزل عاشقانه میخواهد

 حذر نمیکند از چین بین ابرو ها

ببین دوباره به زانو نشانده است مرا

 صدای مرگ ازین کنج ها و پهلو ها

دلم گرفته ز کنج و کناره ی این شهر

 یکی مرا ببرد با خودش بدانسو ها

چه احمقانه ، تو تعویذ میکنی آخوند!

بیا و عشق بیاور به دفع جادو ها.

*جارو ها: جاروب ها.

۱۸ اپریل ۲۰۲۰

دل برید و عشق آنسوتر تماشا میکند

 پای نامردانگی جان دادن یک فرد را

من خودم را حبس کردم پشت قاب شیشه یی

 هیچکس اینجا نمیفهمد عذاب و درد را

 دختر پاییزم و روی خیابان های شهر

 میشمارم در نبودش برگهای زرد را

بعد ازین هر روز روی شانه های زخمی ام

 میکشم بار خیانت های یک نامرد را

میگذارم روبروی صندلی خالی اش

 آلبوم عکس و یک گیلاس چای سرد را

در بدیل هر چه در پای محبت ریختم

 زندگی اکنون بمن آورده مشت گرد را

فکر رفتن دارم و ،اما پس از من هیچکس

پس نگیرد انتقام آنچه با من کرد را!

وای از آن قافیه هایی که تو را در من باخت

 پشت هر حرف دو صد واژه ی مفرد دارم

هیچکس در دل این شهر نخواهد فهمید

 من ازین شعر پراگنده چه مقصد دارم

 تا که از دفتر ذهنم تو فراموش شوی

 حضرت عشق بدیل هر چه بخواهد دارم

بعد ازین دست من و دامن این تنهایی

 و به هر جوره یک آهنگ مجرد دارم

اشتیاقی به همین عمر مرا نیست ،فقط

 حسرت اینکه به پایان بگراید دارم

آه! بر دامن آلوده ی دنیا نفرین

سخن از عشق نزن خاطره ی بد دارم.

۲۷ فبروری ۲۰۲۰

” غزل مثنوی”

رفتی طلوع صبح کسی از تو تیره شد

 چشمی برای آمدنت باز خیره شد

 هجرت ربوده صبر و قرار از تن کسی

پژمرده سرو خاطره در گلشن کسی

 اینجا به قلب غمزدهء اضطراب توست

 اینجا دلی در آتش هجران کباب توست

 اینجا کسی نشسته که از راه گذر کنی

 سویش مگر به گوشه چشمت نظر کنی

 اینجا هزار خاطره غرق خیال توست

 گلهای آرزوی کسی پایمال توست

 آغاز فصل تازه ء یک زندگیستی

 اینجا تو عشق و داروندار کسیستی

 اینجا هزار غرقه بخون مبتلای توست

 بنگر که هست و بود کسی زیر پای توست

 آخر بگو که رفته ای آنجا چه میکنی؟

 دور از کنار عاشق شیدا چه میکنی؟

 برقلب درد دیدهء درمان شوی بد است؟

 مضمون شعر شاعر دوران شوی بداست؟

 برگرد باز فصل بهار دگر رسید

 گنجشکک مهاجر شهر از سفر رسید

 بر من روا مدار بلای نبودنت

 عادت نکرده ام به فضای نبودنت

 باری به مشکل من ناچار چاره کن

 در شعر عشق پردهء بیداد پاره کن

 اینجا “سلیمی” از غم هجر تو خسته است

 در کنج غم به ماتم هجران نشسته است

 در گیر و دار کشمکش روزگار ماند

 داغت به کنج سینه ء من یادگار ماند

۱۳ حمل ۱۳۹۵

Print Friendly, PDF & Email