سلامت شاه

 

سلامت شاه قهرمان جمهوری افغانستان

سلامت شاه قهرمان جمهوری افغانستان

 

نوشته: علی شاه صبّار

۱۰ سرطان ۱۳۹۰

  در میان تابستان و خزان سال 1368 خورشیدی در یکی از کورسهای ژورنلزیم و یا خبرنگاری که از جانب اتحادیۀ ژورنالستان وقت افغانستان راه انداخته شده بود، در آن شماری از کارمندان دولتی در این عرصه از مطبوعات و نهادهای خبری و نشراتی دعوت شده بودند تا آموزش ببینند و مسلکی تر شوند.

 روزی استاد مرحوم، پوهاند دکتر محمد کاظم آهنگ، در همان کورس که به ابتکارش راه اندازی شده بود، و در بارۀ “ژانرهای ژورنالستیکی” تدریس مینمود، بشاگردان وظیفه سپرد تا به ارتباط ژانر “لحظه” در “اوچرک” یا مصاحبۀ لحظه – امید وار هستم جناب استاد علی بیک سالک، در استعمال این واژه های ژورنالستیکی بنده را تصحیح بفرمایند –  مقاله ای بنویسند و در صنف آنرا خود بخوانند و یا ارائه کنند.

 مطابق شعار همان زمان، من صواب دانستم تا فرزندی از روشان زمین را بدین بهانه معرفی نمایم. استاد آهنگ شرط گذاشته بود، که “لحظ” باید عینی باشد، مورد قبول خودش باشد و در یکی از روزنامه ها و یا جراید بتواند بچاپ برسد، در غیر آن، شاگرد از دریافت نمره و دیگر امتیازات محروم خواهد ماند. من هم، در بارۀ سلامت شاه، قهرمان جمهوری افغانستان در همان وقت چیزی نوشتم و در صنف ارائه کردم. در همان روز، معاون روزنامۀ “هیواد” که همصنفی ما بود، مقاله ام را گرفت و در شمارۀ روز چهارشنبه، 20 جدی سال 1386خورشیدی همان روزنامه، آنرا بچاپ رسانید.

 اینک توجه خواننده را به آن معطوف میدارم. منظورم از این کار؛ معرفی کوتاهی، یکی از فرزندان روشان زمین شغنان است، به سلسلۀ معرفی سایر شخصیت ها. البته در مقاله، حرف ها، واژه ها و اصطلاحات کابردی همان زمان بکار گرفته شده که امیدوارم ایرادی بر من گرفته نشود. اینک متن مصاحبه که از روزنامۀ “هیواد” کاپی شده است:

 “در بارۀ سلامت شاه قهرمان جمهوری افغانستان:

 شهسواری، سالار قافله

 کودکی از گهوارۀ چوبین روشان زمین، ناگاه سر به هستی زمان نهاد و شهپرزنان در میان انباری از مصیبتها، بالیده، بالیده پشت لب را سیاه ساخت.

 جوان نوباوه در بین سنگفرشهای این درۀ میوه زار، که در گوشه ای از بدخشان لاجوردین، در مقابل “کولاب” پار دریا، بر ساحل “جیحون” مست و غرنده قرار دارد، قد راست نمود، تا اینکه همچو مرد میدانی رستم گونه پایش را به رزم و نبرد کشانید.

 جوان، بر، زین زرین قاشی نشسته، در حالی که لگام توسن انسانیت را در دست دارد، به سوی تاریکیهای گذرنده رکاب می زند. سلامت شاه، قهرمان جمهوری افغانستان، کوه افتخارات را آرام آرام پیموده، اکنون در قلۀ بلند آن با قلب پر تپشش ایستاده.

در این روزهای سرد و خشک زمستانی، قهرمان ما یادی از کابل حادثه جو نموده، چند صباحیست که مهمان وزارت امور داخله است. توفیق یافتم تا باری با این مرد، گفتگوئی راه اندازم و باب دردها و خوشیهای قلبش را باز نمایم.

مرد آدرس دقیقی در شهر ندارد، ولی بار مسؤولیت باعث شد، به هر دری انگشت زنم و تا در کلوپ دوستی آن وزارت، در حالی که یار و دوست گرد و نواحش را گرفته اند، به ملاقاتش رسیدم.

 با آنکه قد نه چندان کوتاهی دارد، مگر اندکی قامت کُپ شده اش، در میان آدمان از نظرها کم دیدش می سازد. او مرد کم حرفیست، درست همان دهقان دهاتی، با آنهم صمیمیتی که در میانه وجود داشت، لب برگشود و گپهایم را چیزکی جواب گفت و با یادی از طفلهایش آغازید:

 “من درست دو ماه سپری شد که خانه را ترک گفته ام و حالا نمیدانم که اطفالم چه حالی دارند. زندگیم را خیلی دوست دارم، آنهم در حالتی که در آغوش اهل و عیالم باشم.”

 چهرۀ مردانه اش کمی گرفته می شود و بعد لحظۀ مکث، از اطفال پرورشگاه وطن، سخن به میان میکشد: “خیر! آنان که برای همیش از پدر و مادر محروم اند، به خدا معلوم، اشکهای غم و اندوه شانرا چه کسی پاک خواهد کرد؟ مهر و عطوفت ارزان را از که در خواهند یافت؟” و بعد، آه سردی به خودش می آورد.

او، که در جریان گپ آرایی، چشم به چشم نمی شود، این بار نیز دیده بر پنجره نهاد و انتظار می کشید تا چه را بشنود؟ از سفری در زمستان بی برف که لعلستان را به قصد کابل ترک گفته، خود میگوید:

 “دعوتم نموده اند تا از یک طرف در جشن بیست و پنجمین سالروز ح. د. خ. ا. که عضویت آنرا دارم، سهم بگیرم، از جانب دیگر منزلی را که برایم تهیه دیده اند، تسلیم شوم. روی این علت گذرم به شهر شما افتاد.”

سلامت شاه قهرمان، با بروتهای غیر معمولیش که خیلی بلند و به طرف رخساره ها تاب خورده اند و توگویی هر مرد جنگ باید دارای چنین بروتی باشد، با بسیار مشکل چشمانش را به من دوخت. خواستم بدانم که چطور و چه وقت لقب قهرمانی را دریافته؟ چین پیشانیش را عوض نمود، لبانش را خندۀ خفیفی بخشیده افزود:

“نمیدانم قهرمان شدن یعنی چه؟ فکر میکنم آدم خیلی عادی هستم، حتی پایانتر از عادی ها، سواد تعلیمی دلخواهی ندارم، فقط یکی دو کلمه را خوانده میتوانم و بس. ولی اینکه میگویند قهرمان هستی، ناگزیرم بگویم بلی. یقیناً آنچه انجام داده ام، دیگران نیز قادر به انجام آن هستند. من در جنگها حصه گرفته ام، رفقای زخمی و شهیدم را بار بار از بین باران مرمی به موضع ها، جاهای امن و قرارگاها رسانیده ام، درست کاری که عاطفه و وجدانم حکم نموده است. ممکن این کار را هر کسی انجام داده بتواند. بهر حال تحفۀ بزرگیست که به مناسبت دهمین سالگرد انقلاب ثور بر من عطا گردید.”

 قهرمان ما در لحظاتی که این حرفها را به میان می کشید، اثر عطوفت و پاکی بر چهره اش پرتو افگنده صمیمی تر میگردد و من ناگزیرم احساس او را از میان دود جنگ دریابم:

“وقتی در اثر فیر مرمی، انسانی را آغشته به خون ببینم، حدس میزنم که در این اثنا از انسانیت برآمده ام، چشمانم تاریک می شوند، ولی ناگاه طفل شهیدی مغزم را از هم می پاشد و حس انتقام جویی سراپای وجودم را فرا میگیرد. بهر حال، در جنگ نفرین شده، ناگزیر یکی بکشد و دیگری کشته شود. و این لعنتی ترین مظهری از دستآورد بشریت است. کاش در عوض هشتصد و نود بار اشتراک در جنگها، میتوانستم نیم بار آنرا در حشرهای درو و قلبۀ قشلاقیانم کمر می بستم. من همپای انقلاب سرباز هستم، زمانی که ده و قریه ام را با درختان بزرگ و انبوه چارمغزش به قصد خدمت ترک گفتم، معلومم نبود که روزی بیل و داسم را کنار خواهم گذاشت، مگر چرخش زمان لباس “ساتنمنی” را به تنم کرد و تا اینکه در جشن ده سالگی انقلاب در حالی که مصروف جنگ بودم، لقب قهرمانیم در قرار گاه قطعه بر سر زبانها افتاد.”

 سلامت شاه، مردی دهاتی که کمتر با زبانهای معیاری کشور حرف می زند. زبان مادریش همان زبان شغنی- روشانی که شاخه ای از زبانهای پامیریست، لذا، حرف او حرف خیلی ساده و صاف است. با قلم بدستان مطبوعات نیز همان حالت عادی را دارد، زیرا حینی که خواستم گفتگوئی با او داشته باشم، در معنویات و روانش چیزی از خوشی رونما نگشت، گمان بردم که با تیپ دهاتیش اصلاً چندان علاقه ای ندارد که از راه ادارات نشراتی سر به ثریا نهد.

 این ویژگیش وادارم ساخت تا تمام مقصودم را در مطلبی کوتاه و آخری، از او باز جویم و بعد دامن صحبت را کوتاه: میخواستم بدانم قهرمان ما به چه آرزوئی می اندیشد؟ دریم سارن سلامت شاه افسر غند اپراتیفی ولایت بدخشان از طرح این سخن چهره اش برفروخت و با آهی از کنج دل، لب برگشود:

 “از خداوند متعال استدعا مینمایم، توفیقم دهد تا دسترخوانم با آنچه که دارد، خالی از مهمان نباشد و دست بینوائی را گرفته بتوانم که خدای ناخواسته به مصیبتی دست و گریبان باشد. اگر قهرمان باشم یا نباشم، مهم نیست، ولی خیلی خوش هستم که سلامت شاه فرزند وطنم هستم، و از آنانی که این لقب را بر من لطف فرموده اند قلباً اظهار سپاس مینمایم.” و بعد هم “خدا حافظی” آخرین کلام او.

 علی شاه “صبّار”