بخت بیک میرزاده

bakht

بخت بیک میرزاده

 

صفحه مقالات


ســــــال یاد-درگذشت برادرم زنده یاد منوربیک روشن- بخت بیک-میرزاده

بخت بیک”نوا” میرزاده نو شعرېن (خږنونے تے یت فارسے تے)

اشعار نو بخت بیک”نوا” میرزاده-۲۵جون۲۰۲۰



 

آغاز بی پرسان

بی پرس و جوی ما ،

بی رغبت و رضا،

دردهن ماهزار سوال است بی جواب،

گام نخست عشق ، تولید مثل ونسل ؟

یا بندگی به خالق یکتای کائنات؟

در گالری زندگی پرتاب گشته ایم؟!

*****

اینجا زمین سخت و بلند است آسمان،

سرکوب ارزو، منکوب آرمان،

بی شرط انتخاب ،

افتاد پای ما ، در چرخه ای زمان،

بگشود چشم ما ، در دامن مکان.

*****

تقویم زندگی آغاز شد به زور ،

مُلا صلاة گفت، در گوش ما چکاند،

اوای نام ما !

کاتب قلم گرفت، هویت تراش شد،

املاء نمود دفتر ما ، کیش و قوم ما!

تا”ما” و”من” ؛ به عرصه ی هستی نهاد پا.

*****

نه دفتر و نه خامه یکی دست ما نبود،

هر چیز بود دست قَدر ، عزم ما نبود،

وای از علامه ها که به مضون ما فتاد.

زانک نشان رنگ که در خون ما فتاد.

*****

ای هموطن!

عزیز من ، ای همسرشت من!

هم سرنوشت من!

اکنون اگر هزاره و پشتون و تاجکیم ،

یا از تبار ترک،

ایماق و قرغزیم وبلوچان این دیار،

شغنی و یا که پشه یی و زاستان نور ،

قوم عرب و یاکه قزلباش یا واخی ،

یا در ردیف هویت سادات و دیگران،

تقصیر ما و تو ، زچه باشد؛ دراین میان؟

این نام ها نشان اصالت نمی شوند!

مصداق افتراق و عداوت نمی شوند!

*****

ما در کنار هم،

در خاک خشم آهن و باران اشک و خون،

با سر نوشت واحد ، جغرافیای درد،

در کام اژدهای قبر زار های جنگ،

پامال حرص اجنبیان جهانگشاه،

بس درد های ما که ندیده است التیام،

خون میچکد ز ضربه شلاق زخم ما ،

تا چند بی محاسبه دنبال باوریم ؟

*****

همنوع من ، انسان !

مخلوق پروریده ی دامان این زمین،

ای زاده ی نمونه ی آگاهی و خِرد،

ای جُز هستی کُل و ای ارزش افرین،

ای قله ی بلند نمود وقار و عقل،

بار دگر مسایل مجهول اینچنین،

یک دفتر شبیه که رقم خورده بهر ما،

نام نژاد ، ملت و رنگ درفش ها،

یا اعتقاد و باور و فرق زبان ها،

تقدیر هر چه بوده ،به هر جا و نا کجا،

در شرق یا شمال و جنوب و یا که غرب ،

در خانواده ی زمسلمان و یا یهود،

هندو و عیسوی و بهایی و دیگران،

ماحول هر چه کرد برآورد، آن شدیم،

از لایه یی ز پرده ی هویت عیان شدیم.

تا پر کشیده بندی جغرافیا شدیم،

با گونه های ‌ درد زمان اشنا شدیم.

*****

خالی شدیم از خود ودر چرخه ی حیات،

با خیز و افت با دگران همنوا شدیم،

بنگر که زیرپوست همه رنگ واحد است!

پس ما چرا به دید تعصب جدا شدیم!

از هر نژاد و قوم ، از هر زبان و دین،

عالی ترین نماد فرایند خلقتیم !

در متن هستی رایحه یی یک حقیقتیم!

از هر کجای خاک که هستیم با همیم!

از جنس آدممیم! که با هم برابریم!

*****

هان ! ای نهاد های دروغین عدل و داد،

ای مالکان شرکت مرگ آفرین جنگ،

آدم شوید! این همه کشتار بهر چیست؟

این دشمنی و جنگ و قصاوت برای چیست؟

تبعیض و برتری و شقاوت برای چیست؟

این ساز و برگ جنگی ووحشت برای چیست؟

سیاره ی زمین سرای مصیبت برای چیست؟

معنی زندگی همه آزادی است و عشق ،

اما چرا؟ چرا؟

از کرده یی ثواب که غرق گناه شدیم.

*****

فریاد از گلوی عدالت بلند شد،

این حرص ثروت است، وسواس قدرت است،

عنوان رنگ و بو،

در نزد مشت جانی مردم فریب پست،

راهیست سوی رنج وتباهی و افتراق ،

بازی و نقشه های نظر دزد و پر فسون،

ابزار از دروغ ، فریب و خیانت است،

تا بشکنند بازوی شاهین داد را،

با هروسیله ، چلچله بازان، روز گار،

با پنجه های خفه کن خونریز زور،

تا عدل را به پای ستم سر نگون کنند،

حال و هوای زندگی را واژگون کنند.

*****

زان فکر شوم فاجعه گسترده هر طرف،

تبعیض و نابرابری و بی عدالتی ،

روید زچهره و دم دستگاه مرگزا،

تصویر بس تراژیدی های قرون را،

از هر کران و گوشه سیاره ی زمین،

تاریخ با تمام تقلای جهل و کین،

دارد به ذهن و حافظه اش جاودانه یاد.

*****

ای هموطن، برادر و خواهر، جوان و پیر !

بیدار شو ز غفلت این ساده باوری !

عادت به ظلم کار خطا است و پر گناه!

تقدیر را بدست خرد ، خود بزن رقم،

برکش نوای زنده ی عشق و امید را!

پیغام ماندگار سحر گاه روشنی ،

تا پای زندگی تا ، جاودانه ها،

آزادی و برابری پیروز و زنده باد!

۲۱ فبروری ۲۰۲۱


آ زمون عشق

در آبي خيال تو شب تاز ميشوم

بر بال موج عشق تو پرواز ميشوم

خوانم ترانه هاي جدايي نا تمام

در ارغنون و ساز تو آواز ميشوم

ابر سياه بغض كه تازد به سينه ام

با اشك و ناله هاي دل همراز ميشوم،

از پشت گوشيهاي حريفان يخ فروش

آئينه در مقابل غماز ميشوم،

بي تو درون سينه ي من شور عشق نيست

در آموزمون مهر تو ممتاز ميشوم

درعمق دره هاي مه آلود خاطرات

در خلوت خيال تو اعجار ميشوم

سالار و اي سر افسر فاتح قلب من

در جبهه ي نبرد تو سرباز ميشوم

از درد انتظار، نوا، سوز تب گرفت

با هر هوا و فصل تو دمساز ميشوم

۲۱  فبروري ٢٠٢١


ز مرگ آدمیت زندگی سترون شد ،

عروس زندگی دیگر نگشت آبستن.

گناه طناب عدالت به بی گناهان شد

به چوب دار که حلّاج ، بیگناه بستن

زبعد ادم و حیوان و جنگل و دریا

ز زهر گاز نفس درتن فضا بستن

سزای کار زلیخا چه برد بر یوسف؟

به چاک پیرهن اش بخیه ی گناه بستن

بنام روشنی و شمع و عشق پروانه

معاندان همه تهمات ناروا بستن

زمرگ معنویت آدمی نقاب گرفت

به قیر ابر  رخ افتاب و ماه بستن

به گوش و چشم خلایق زدند پنبه و خاک

و دست آدمیت را که با ریا بستن

به روی آیه ی قرآن که مهر و شست زدند

شکسته قول که در خانه ی خدا بستن

نگشت سیر ز خون چشم جنگ اهریمن

ره ی نجات به کشتی و نا خدا بستن

هدف زجنگ زکشتار ومسخ فرهنگ است

زکینه  هیکل بودا  به توپها بستن

زحرص قدرت و ثروت شراره افروزند

حدیث صلح به رگبار و ماجرا بستن

۲۴ دسمبر ۲۰۲۰

زيبا ديار من

در دامن تو زاده ام اي افتخار من ،زيبا ديارمن

ميراث از گذشته و تاج وقار من، زيبا ديار من

در گير ودار  دامن امواج زندگي،

اي بستر نوازش صبر و قرار من، زيبا ديارمن

آب و هوا و منظر زيبا و دلكشت،

سرچشمهء قريحه شعر و شعار من، زيبا ديامن

عنقاي فكر بال زند در فضاي تو،

اي باب جمله گنج و گهركوهسارمن، زيباديار من

عمرم خزان شده همه سبزم به عشق تو،

تقويم خاطرات خزان و بهار من، زيبا ديار من

در ارزوي صلح به غربت فنا شدم،

هرمصرع ترجمان دل داغدار من، زيباديارمن

دور از تو زندگي همه بي رنگ و بو گذشت،

پيچد “نوا” فغان زغم و انتظارمن، زيبا ديار من

روزي به عشق سوي تو پرواز ميكنم،

گيرم زخاك وسنگ تو بوس و كنارمن زيبا ديارمن

۲۴ دسمبر ۲۰۲۰

مستي 

چه نشه بود در آن باده یی که ما خوردیم

تمام عمـــــــــــر به  مستانگي بســر بردیم

نه خفت چشم ونه آسود نبض در دل ما

نه گشت سرد زگرمای عشق محفل ما

ز وهم و دلهره ي   شيخ دل رها كرديم

و قول صدق به آزادگي بجا كرديم

سفربه عرش بلندای عدل منزل ما

به سوی اوج زده بال جان بسمل ما

ز سیل آتش یخ در تنم نیامد سرد

ز زخم دشنه ی کینِ ستم ندارم درد

نرفت از رگ و جانم شرر ز گرمایش

نبست سینه ی من یخ ز داغ سرمایش

شراب عشق روان مرا دگرگون کرد

دوید در رگ افکار و جلوه در خون کرد

که عشق مزرعه یی فصل سبز امید است

ویا که شیره ی نوری زجان خورشید است

سِکان عشق، چو پروازگاه دلشادی است

مسیر عشق، گلستان راه ازادی است

حدیث عشق نوائي ز درد و فریاد است

به حق ، نماد ز ایثار ِمهر فرهاد است

شروع عشق زگرمای روشنی گستر

ز رقص شعله به فرجام مرز خاکستر

روال زندگی بی عشق چاه زندان است

پرنده ي که به ُكنج قفس گروگان است

بدون عشق زمین و زمان بیابان است

سکوت بی نفسی ، در دل خیابان است

بهای زندگی چون  گوهری که می ارزد

فنا پذير نه ، آنيكه ، عشق میورزد

بهای عشق معادل به گوهر جان است

در آن تنی که ظهور فروغ ایمان است

نبُرد از سر من نشه اش هراس  مرگ

نگشت دامن من تر زموج سیل و تگرگ

خوشا به حال کسی کو به عشق میسوزد

چوشمع  خورده تن وجان و نور افروزد

گل  امید  شــــــگوفا شود به باغ عشق

ز نِکهت اش چه معطرشود ،دماغ عشق

زهي که این دل وحشی من به فرمان نیست

ز رسم عاشقي و سوختن  پشیمان نیست.

۲۴ دسمبر ۲۰۲۰

سرشته ی نا تمام

ما در ورای خاطره ها گیر کرده ایم،

رخ برخیال و پشت به تدبیر کرده ایم،

پرورده درد و ناله ی شبگیر کرده ایم،

دنیای خویش بسته به زنجیر کرده ایم.

*****

آهنگ زندگی گذرد ؛ ماستاده ایم ،

تقدیر خویش پای حوادث نهاده ایم،

با کوله بار غصه در آغاز جاده ایم،

درقید خود مپای! که ما دیر کرده ایم.

*****

آن جامه های کهنه به درز و رفو مگیر ،

عطش خمار خویش ز عکس سبو مگیر،

از آب سیل پهلوی دریا وضو مگیر ،

در پای رنگ و شکل هوس پیر کرده ایم.

*****

باری؛ سفر سرشته ی ما نا تمام بود،

اشجار باغ ما همه اش میوه خام بود،

در راه نهاده رهزن و صیاد دام بود،

از ناگزیری تکیه به شمشیر کرده ایم.

*****

تا عشق پای در گرو امتیاز شد ،

هر سو در معامله با غیر باز شد،

دیوار ها شکست و در خانه باز شد،

“پشقل سوار” نخوت”کشمیر” کرده ایم.

*****

آتش تراوید از دم ابرو تگرگ مرگ ،

رنگ شفق گرفت چمن شاخ و برگ برگ،

آمد زکوه و برزن و دیوار ارگ مرگ،

باور به خرس و عربده ی شیر کرده ایم.

*****

ای رهروان خسته راه دراز و دور ،

ای وارثان نهضت روشنگری و نور ،

ریزید  راهکار نو و  با امید و شور،

گر عزم فتح  قُله ی “تسخیر” کرده ايم.

سپتامبر سال٢٠٢٠

اين راز شوم چيست كه افشا نمي شود،

اين راهــــكار حل معما نميشود،

در گير و دار جذر و مد موج هاي تند،

مرگ حباب باور دريا نميشود.

اتش گرفته جنگل و دراشيان مرگ،

اين مرغكان خفته كه آگاه نميشود.

“آتش بگير تا كه بداني چه ميكشٓم

احساس سوختن به تماشا نميشود”

شب در اميد روشن فردا به سر رسد

با شب پرست ، فكر به فردا نميشود،

خورشيد مي دمد نفس گرم در افق،

بانگ طلوع ز سينه شبها نميشود.

چشمان ما به ميل جهالت كشيده اند،

با مرهم ضعيف مداوا نمشود.

ديگر شراب، نشه ندارد براي من،

آور سبو به ساغر و مينا نميشود.

اواز صلح بسته به ساز تفنگها ست.

حيف غزالها كه شكار پلنگها ست.

8/27/2020

قسمت دوم، به ادامه عزل مثنوي رازشوم

ما شين جنگ ملكيت غول مافياست،

زان رو كران، كران وطن شبه كربلاست،

اين ماده گرگها همه بيداد ميكنند ،

در پاي حرص خود همه فريادميكنند،

هر دسته يي بزعم خودش حق بجانب است؟!

داور نه مالكان وطن، بل اجانب است،

در اين ميانه شانه تدبير بسته است،

زان سرنوشت با شك و تقدير بسته است.

مردم ! چرا ز نقش خود آگاه نمي شويد؟

چون قطرها بهم شده دريا نمي شويد؟

تا بر فراز بال حوادث شنا كنيد ،

خود را ز سرنوشت فلاكت رهاكنيد،

ماريكه زخم خورده دل آسا نمشود،

با ديو هاي مست مدارا نميشود.

8/28/2020

تيري ز عشق تو به دلم نا گهان فتاد

چون آتشي به سينه مازندران فتاد

آن تير آتشين زره يي توبه را شگافت

گو يي به دل مذابه ي آتش فشان فتاد

اينجا نه زلزله است نه آتشفشان زمين

خمپاره يي شهاب كه ازآسمان فتاد

اين شعله هاي پاك كه با روح ام آشناست

رقصيده در وجودم و سوزاش به جان فتاد

شب هاي بي ستاره پاييز سرد، عمر

درفصل كوچران گل اين ارمغان فتاد

دلتنگ خاطرات تو ام اي ديار دور،

در لمحه يي نفّس نه كه تا پاي جان فتاد

سر ميدهم براي تو تا باور ات شود

از بهر اعتماد تو اين امتحان فتاد

در اضطراب و صل و وفاي تو سوختم

اين رسم جان گداز كه بر عاشقان فتاد

در اسمان مهر و خيال تو پر زنم

زربفت نور بر سرم از كهكشان فتاد

درقامت سخن همه جا داستان تست

غير نگاه تو نظرم زين جهان فتاد

7/13/2020


تيري ز عشق تو به دلم نا گهان فتاد

چون آتشي به سينه مازندران فتاد

آن تير آتشي، رزه يي توبه را شگافت

گو يي به دل مذابه ي آتش فشان فتاد

اينجا نه زلزله است نه آتشفشان زمين

 خمپاره يي شهاب كه ازآسمان فتاد

 اين شعله هاي پاك كه با روح ام آشناست

رقصيده در وجودم و سوزاش به جان فتاد

شب هاي بي ستاره پاييز سرد، عمر

درفصل كوچران گل اين ارمغان فتاد

دلتنگ خاطرات تو ام اي ديار دور،

در لمحه يي نفّس نه كه تا پاي جان فتاد

سر ميدهم براي تو تا باور ات شود

 از بهر اعتماد تو اين امتحان فتاد

در اضطراب و صل و وفاي تو سوختم

اين رسم جان گداز كه بر عاشقان فتاد

 در اسمان مهر و خيال تو پر زنم

زربفت نور بر سرم از كهكشان فتاد

درقامت سخن همه جا داستان تست

غير نگاه تو نظرم زين جهان فتاد

۱۵ جولای ۲۰۲۰

ڤرا ڤے یهم

خُږنۈنے یېن یدېت چے خو، ییوث ڤرا ڤے یهم

څۈندث جدا وِداات ، فکث تر زبا ڤے یهم

تر یکدِگر ته راست نه چسهم ، چیز اڤېن کُولۈ

چیزارد خو، مهش مخالف ات از هم جدا ڤے یهم

مهش ملک اته ، امۈمے زمۈن مهش زڤت رسوم

فُک ییوث ات نه لازُم یدے دۈند شتا ڤے یهم

ناجور زغۈم سازتے، نه رهرڅت ات نغۈږد یے چهی

مهش گهپ ښنېن بشهندے ، یدېت هم صدا ڤے یهم

مهش دهرذ اته غمېن ته، نه پخسېنت، بدونے مهش

دۈند جهت ته لۈم زحخم خو ملک ارد دوا ڤیهم

یم نُر زمۈن علم ؛ فرئپهم خو اے ڤراد !

لهکېت دے بُق-زُق ات ، فکث تر پرا ڤے یهم

خُږنۈنے زڤ تے شعر نِڤِشهم اے یخ ات ڤراد

سر اوولث خو زڤ قتے خب آښنا ڤے یهم

اوغۈن اته هزاره-ت، یزبک تفاق چۈږج

څۈندث اس خو بے تفاقے تر هر کۈږځ پناه ڤے یهم

مولا ره شکر مهش تے یے سایه خو ذست چوږج

فرمۈن ذاذج به روښنے ، ییوث ڤرا ڤے یهم

بے همدِگر ته مهش یے چدۈم کار نه ڤهرذے یهم

قُربۈن تمرد ” نوا” سر قولت وفا ڤے یهم

بخت بیک “نوا” میرزاده، ۲۰ جون ۲۰۲۰

اتش مكار زنهار، در سرزمين اميد ،

آشا كه ميوه خواهي ، ازكاج و قامت بيد.

درشوره زار دوزخ روياي گل نرويد،

بر مشرب نكويي ، پندار سم مباريد.

ابر فريب هرچند، پوشد بر اسمانها ،

پنهان نمي توان كرد، با پنجه نور خورشيد.

از دود كينه و بخل، پوسد فضاي وجدان ،

عشق و ره يي وفا را، نام نكو ست جاويد.

ني قدرت ونه ثروت ، اورنگ پايدار است،

نابود گشت قارون ، افتاد تخت جمشيد.

بخت بیک “نوا” میرزاده، ۲۰ جون ۲۰۲۰

بخاطر تنفراز جنگ و دهشت افگني ، انفجارها و حملات انتحاري درسرزمين و كشورعزيز ما افغانستان

مجمر عشقم، به تار و پود جانم، آتش است.

سينه ام آتشفشان و در دهانم ، آتش است.

مزرع ما، خرمن ما، باغ ما را سوختند،

در چمن ، در جنگل و در آشيانم آتش است.

هر طرف دود است و آتش انفجار و انتحار،

دوزخستان گشته خاكم ، در مكانم آتش است.

روي قبر خود تولد گشته ايم ، انگار ما،

دود خيزد از كفن ، در خاكدانم آتش است.

رعشه يي دريا و ساحل شاهد حال من اند،

موج سرگردانم و اندر روانم ، آتش است.

قلت باران رحمت، فرت باران هاي مرگ،

چار سو اندر زمين و آسمانم آتش است.

نقش ولكان خموشم ، تابلوي جذر ومد،

پرده ء خاكسترو ، اندر نهانم آتش است.

ذوب شد در كوره عشقش مكرر جان من،

دود آه سرد از دل ، در فغانم ، آتش است.

از مذابم بار ديگر گرمي گلخن دميد،

در ميان اشك مي سوزم، جهانم، آتش است.

عاشق نورم “نوا” از تاريكي ام نفرت است.

رهرو اين كاروانم ، ساربانم آتش است.

بخت بیک “نوا” میرزاده، ۲۰ جون ۲۰۲۰

 

بای کنهم ات رای کنهم

یخ ځنېن ات ، مهش ڤرادهر ارد سلۈم

لهک خو گهپېن، تر پرا ڤهرم خو لۈم

فارت اگر آزاد، خو نۈم تیر مهش ڤیهم

څۈند کُتل تیر ، تر پرا باید تیهم ،

اولَث لازم خو زڤ پۈند یېت کنهم.

چیر کنهم بعد ، ای ڤرادهرڤېت کنهم.

باورېت هر خلق خو زڤ پۈندیر بنئست،

دذ خو تاریخ ات، خو فرهنگ مس رنئست.

مهش رواج ات ، زڤ فکث میراث جناو،

خښ نگه یهم دېڤ اته مهکهم ڤناو.

یاڅ اته رښنایگے جهت مه ثئو دے پاو،

رخ څه فۈرت ترد برق ڤه ، لهک دم تئرڅراو.

ساز کنهم ، قاعده قتیر ذهذهم خو گهپ.

مه ڤیهم خرجینک هر پۈندرد شتهپ.

زڤ ته از ښئیدات نڤشتاو سۈد فراخ

شعر اته داستۈن تو فکراند ذېد ته تاخ

ید ته از مهش کار اته محنت طلهپت

دُر اڤېن ، هر چهی ته دریاندیر قلهپت

چوږجے زڤ مهش ازفکث حیوان جدا،

بی زڤ، آدم دۈند نه ڤهرذېد تر پرا ،

دۈند اڤېن زڤ بای کنهم ات ، رای کنهم

رای خوزڤ مردم درون هر جای کنهم

زڤ تے کار نست دۈنگه آسان ویز کرئښت

خوښپه فرت نست ید اته پولاد غمئښت.

تر پرا سېت ، مه ڤیهم پاذ تر زبا ،

یم زمۈن نږجیست، رسهم مهش تر زبا.

لپدے کهل درذک تمرد مهکم ، څه لۈم

گهپ “نوا” بهس! کارلپث رېذج نا تمۈم

۱۸ جون ۲۰۱۰

شام نا مراد

هرچند از جفاي تو انكار مي شوم،

افتم ز اوج ديد تو افگار مي شوم.

اغوش عشق تو تن من گرم ميكند،

كم كن نگاه سرد كه بيمار مي شوم .

دل در برم سقيفه ء انكار گشته است،

از سوز و درد نزد تو اقرار مي شوم.

محراق روشني و نشاط دلم تويي،

در پنجهء تو هاله پركار مي شوم.

اين زندگي كتاب معماي عشق ماست،

محض جواب زمز تو پندار مي شوم

تاخواب چشم پاي خيال تو ميرود،

با نبض بوسه هاي تو بيدار مي شوم

كاريده ام به باغ جمالت گلاب عشق،

مزج وصال تو شده شهكار مي شوم.

خالي شويم هردو ز هر فكرو هر خيال ،

تو من شوي و من تو بيك بار مي شوم.

دل ماند كوي تو، نفس اين سوي بحرها،

زاحساس جستجوي تو دلدار مي شوم

در انتهاي اين سفر شام نامراد،

در ورد خاطرات تو تکرار می شوم.

۱۸ جون ۲۰۲۰

 

 

به پيشواز مذاکرات صلح

در راه عشق سالك اين كوره  راه شديم،         شب  راه  فتاده  صيد  نشان  بلا شديم ،

با ساده  سنجي   مرتكب   اشتباه  شديم،         وادار  كار  و  زار  پر از ماجرا شديم،

در زير  بار  تهمت  و صد ناروا شديم.

با اشتياق  سوي  افق  بال  و  پر زديم،           در ريشه هاي  ظلم و جهالت تبر زديم،

شمشير معرفت  ز صفا بر كمر زديم ،           چون آذرخش در دل ظلمت شرر زديم،

محكوم   داور   و  غضب  اغنيا شديم.

آندم كه جنگ سرد جهان را به بر كشيد،        اهريمنان  ز كعبه  و  بتخانه  سر كشيد،

باز هاي آهنين  ز هوا  بال و  پر كشيد،         آتش زبانه  بر سر هر خشك وتر كشيد،

از   تند   باد   حادثه  گرد   هوا  شديم.

دست  غرض  بسوي وطن تا دراز شد،          انگار  مشت  بستهء اين  خلق  باز شد،

هر دشمني  به  خلق و وطن امتياز شد،          پوشيده   چهرهء   گنه  پشت  نماز  شد،

از خود  بريده،  با  دگران  همنوا شديم.

درجنگ  ديگران  سر هم  را بريده ايم،          در  سود غير  سينه  هم  را  دريده ايم،

غمنامه هاي  رستم  و سهراب ديده ايم،           ما  زهر افتراق  ز هر  سو چشيده ايم،

بر  جان  هم  فتاده  و يكسر  تباه شديم.

اي  رهروان  نور  قدوم   سحر  رسيد،          پژواك  صبح  آمد  و  يلدا   بسر رسيد،

نخل  اميد   خلق   به  پاي   ثمر رسيد،          پيغام صلح و دوستي از بام و در رسيد،

در   التيام    زخم   وطن همصدا شدیم

۲۸ حوت ۱۳۹۷

چراغ شب

رهنورد   خسته   از    كوه   زمان  افتاده ام،       چون   مذاب   از  سينهء  آتش فشان افتاده ام

گر  عنان  اختيارم  رفت ،    سوي  نا  كجا،       يا  چو برگ   از  شيون  باد   خزان افتاده ام

يك نفس چون موج فارغ نيستم  از كشمكش،      صيد    طوفانم     به    بحر   بيكران افتاده ام

دل اسير  جذبهء   آفاق  ارمان  است  و ليك،       بال     پروازم     شكسته    ز آشيان افتاده ام

شام   تار   نا  اميدي  در دلم صورت نبست،       گر  بخاك   غربت   از   بام   جهان افتاده ام

مشرب آزادگان قانع به خورد وخواب نيست،
چون  چراغ  تيره  شب  آتش  بجان افتاده ام

تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۲۷ اپریل ۲۰۱۵

برزخ فراق

قربانی   هوای  تو  شد   زندگــــــــــانیم        خشـــــکید  نا  شگــــــفته گل  نو جوانیم

نه  شعله یی بلند  و نه  دود به چشم من         بی قوغ  سوخت، اخـــــگر تیز  و نهایم

جوشد مزاب غم زدلم هرطرف چو سیل        از  انفـــــــجار  سینــــه ی  آتشفشــــانیم

آغاز  عشق کام  و سر انجام اوست درد        عادت  به  درد ، دادی به  شیرین زبانیم

مهر تو  را به  جان و به ایمان گزیده ام         در چوب دار  تو عشق تو منصور ثانیم

با  مرگ  پنجه  نرم کنم  در  تب  فراق        حیران  قضا  فتاده  بر  این سخت جانیم

از  داغهای   لاله   پر  پر  نگاه   مگیر       پی میبری  به  قصـــــــــه  و راز نهانیم

از    نامرادیهای   غمستان   دل  بخوان       یلدا   شبی   سحر  شود  از قصه خوانیم

با  هر نفس  امید   کم   و   عمر میرود        بیزار  انتظــــــــــار  در   این  دار فانیم

حاکی است ازجفای تو و درد و رنج من       این  قامت   خمیده    و   رنگ  خزا نیم

جان  و  تنم  فسرد  در  این برزخ فراق

این  شعر   خون   چکان  بکند ترجمانی

تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۲۷ اپریل ۲۰۱۵

خسته

از این  فضای نفس گیر و سرد  خشته شدم ،          بدست عاطفه با سیم خــــــــــــــار بسته شدم.

فرار، زحجره زندان مرگ آســـــــــان است،          بپای خود شــــــده زنجیر و نا گسستــــه شدم.

چه جشن وعید و برات که بی ترانه گذ شت،          در این زرینه قفس، مرغ بال بستــــــــه شدم.

در این محیط گل وبا غ و خنده مصنوعیست،         زمرگ معنویت، رنج و دل شکستـــــــه شدم.

چه درد ها که کشیـــد روح و جان زخمی ام،         سزاست زانکه برین دشنه، چرخ ودسته شدم.

سراغ مهر و وفا عاشقــــــــــــــانه گام زدم ،          به دیده خار جفا خورده  و نشستـــــــــه شدم.

برسم دوستی خون تو ریزد این دنیـــــــــــــا،

رقیب تیره شب سرد و نا خجستـــــــــه شدم.

تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۲۷ اپریل ۲۰۱۵

نوشته: بخت بیک میرزاده

 دوم حمل ۱۳۹۳

 مادر افغان

ای   مادر   خونین    دل    و  غمدیده  افغان              ای   مرشد    و   ای     منبع   الهام   دلیران

ای    وارث    تاریخ       درخشان    نیاکان                ای   شاهد    صد   زخم    ز  بیداد   یزیدان

خوشنود   ز   پیکار   تو    ارواح   شهیدان 

گه شرق و گهی غرب بتو چشم بدی دوخت              آ مد  به   در  خانه  تو  جنگ  بر  افروخت

هیهات  که  اولاد  تو  زین  فتنه  نیا موخت               زان خشک وترهستی توجمله درآن سوخت

دود   سیه   خیزد   ز   دل   شهر   و بیابان

اهریمن   و  هر  دیو  و  دد   افتاد   بجانت                 خواهند      ز     تاریخ      زدایند    نشانت

گیرند   همه،    ثروت  و فرهنگ و زبانت                از  نزد  زن  و  کودک و هم پیر و جوانت

در خانه ی   خورشید   نگر  سیل   گدا یان

 هم  کفر  و مسلمان  همه  بر  تو  جفا  کرد                نه   از  خود  و بیگانه  یکی  با  تو وفاکرد

نه  زاهد   نه شیخ به تو صدق و صفا کرد                 معلوم  که  این  ثروت  و هستی زکجا کرد

جسم   تو   دریدند  چو  گرگان   و  شغالان

 چند    نا    خلفی    پادوی یی  غیر  نمودند                 رو  برده  به   شر،  دشمنی  با خیر نمودند

حتی   به    تو   و  کودک   تو   فیر نمودند                در وادی  فســـــــــــــــاد ودغا سیر نمودند

نفرین  به   گروه   سیاه    و   فاقد  و جدان

 تاراج     نمودند     چمن   مزرع    و باغت               خشکیده  به هر  دشت و دمن لاله و راغت

پر سوخته   پروانه    و   خاموش   چراغت               کوچیده  نشاط  از  دل  پر  درد  و  دماغت

سالهاست  که  تعطیل  گرفته  است  بهاران

 گر آفت  چنگ  از تو گرفت دار و ندار ت               اولاد    تو    آواره     و     ویرانه    دیارت

از   موزیم   و  معدن   و هم گور وزیارت                 این   لشکر   دزدان   همه   بردند   بغارت

بر   بستر  این  گنج   خزیدند   چو   ماران

 بی شک   تو  از  این  معرکه  پیروز برآیی               از کشمکش   و   فتنه ی   مرموز   بر  آیی

از شعله   باروت    چو     ناسوز     بر ایی              با  جامه   سبزینه     چو    نوروز    بر آیی

خون  گریه  کند  دشمن  و سیمای تو خندان

نوشته: بخت بیک میرزاده 

مانتریال- کانادا 

۲۳ فبروری ۲۰۱۴

 درد

درد  مردم  در دل  و مهر  وطن اندر سرم         لا بلای  هر نفس این عشق در خود پرورم

قدرانسان بودنم مرهون این عشق من است          در وداع  با  زندگی  آنرا   به  عقبا  میبرم

نه زمانش سرد کردو نه مکانش برد رنگ          زر بهایی  کم  که  از جانش گرانتر میخرم

هر چه صیادم   به  سر  بارید  آتش  سالها          شوق  پروازم  نرفت از سوزش بال و پرم

خانه وکاشانه ام درکام آتش رفت و سوخت         زان  کشیدم  درد  بی حد  در فراق کشورم

شعله ها می خیزد ازهرتارو پودم هر نفس          نیستم  دود و شرر اکنون چو مشتی اخگرم

گرشود خاموش این آتش من ازجان میروم           بیشتر چیزی نه بل یک مشت از خاکسترم

تا  تبسم  بشکفد  بر  هر  لبی   من  بشکفم

می شوم افسرده گراشکی به چشمی بنگرم

13جون 2013

زمان

زمان چو واقعیت مطلق است و تک بعدی ،

به پیش میرود و لحظه یی درنگ اش نیست،

صد حیف گر به هدر میروند فرصت ها ،

که صرف ارزش آن نقد گوهر عمر است.

مه چسپ پشت زمان گذشته ها هرگز،

که رفت و باز نگردد گذشته ها دیگر،

برای ساختن سر نوشت فرداها ،

زدست گر رود این فرصت های طلایی،

مثال آنکه به گرمای فصل تابستان،

زپیش دیده یک رهنورد سر گردان،

چو بگذرد یکی اسپ سفید زین در پشت،

به فکر آنکه کند انتظار، این حیوان،

بهای لخت درنگ، درد جان گدازیهاست.

نه شک بجاست اگر،

که نبض لحظه رایابی ،

و پای عزم  نهی در رکاب فرصتها ،

وعشقانه  پی کاروان به پیش روی،

براه منزل مقصود میرسی آسان.

به حق که زندگی بی کوتل و کسالت نیست،

چو تنگنای پر از آزمون و چا لشها ست،

ولی چراغ سبز امید،

بسوی سالک افسرده می زند چشمک،

وروح تازه دهد رهروان فردارا،

بسوی راه هدفمند آرزو وعشق،

و راه فتح ظفر مند  قله های   بلند،

گذار سالم ازین کوره راه بی پایان.

20 اپریل 2013

تاریخ نشر در سیمای شغنان: 23 فبروری 2014 

 

رنج میبرم

 از نا  ملایمات زمـــــــــــــان رنج میبرم             از نابرابری  جهــــــــــــان    رنج میبرم

خوش لحظه ایکه غنچه وگل بشکفد به باغ            از برگ ریز زرد خـــزان   رنج میبرم

داغ تبر به  قامت سرو و  صنوبر است             از زخم  های  تیر و کمـــان رنج میبرم

از مرگ  جان  گذاز جــــــوانان  نا مراد              از آ ه  و ســــوز بیوه زنان رنج میبرم

آتش زمین  گرفته و خون   بارد  آسمان              ازدرد زخم  خون چــــکان رنج میبرم

از خون  بهـــــــای  خلق تجمل  بنا شده              از  حیــــله  های  اهریمنــان  رنج میبرم

شیخ   الحدیث و طالب و ملا برای  نفع              تعبیر و  جهـــل  کرده قران  رنج میبرم

بستند دست  خدمت  و صدق و صفا را              رشوت چه، بل زچور عیان رنج میبرم

کاریده اند  تخم شقـــــــاق و نفـــــاق را              در چارسمت   میهـــــن مان رنج میبرم

حاشا  زناسزای  حریفان و  طعن  دوست             از  سر نوشت   بی   خبران  رنج   میبرم

بر باد رفت عزت و تاریخ  و فخر ملک

از  قامت  شکسته  ای  مان   رنج  میبرم

تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۳۱ جنوری ۲۰۱۴

غوغا

 غو غا ست در دلم ،

غوغای پر ز درد و پر از سوز و شعله فام،

هردم زبانه میکشدو سوزدم مدام،

خواهم بگویمش، مگرم نیستش زمان.

زیرا هنوز هیبت تاثیر شب بجاست،

آنجا به شهر ما، خورشید را به تهمت ناحق گرفته اند،

با فند جامه های سیاه رنگ ناسزا از صبح تا به شام،

مشتی ز بز دلان سیاه روی  بی نشان،

افسانه های بی خرد یهای خویشرا،

با جعل و کذب و دیده درایی بی مثال،

جا داده اند دردل تاریخ روزگار.

واینک دگر که چهره تاریخ مسخ شد

حیف است اگر که حرمت تاریخ فسخ شد.

شوریست در دلم ،

یک درد از نگفتن و صد ها زگفتنش،

حرف زیاد بهر شنود و به گفتن است،

لیکن! ز وهم نا حق تعبیر های شوم ،

دل ها همه پر است.

کس را توان و حوصله ی گفت و گو کجاست؟.

حقا توان معرکه یی روبرو کجاست؟.

شاید ثواب نیست ولی مصلحت رواست

مفهوم یک سکوت پر احساس درد و رنج

بهتربود  ز نعره ی بی سوز  بی شمار،

گر کس نه داندو ندهد هیچ اعتبار.

 

اپریل 2013 ایالت کو بک

تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۳۱ جنوری ۲۰۱۴

بایدا آدم بود

زندگی گوهر والای بشر،

بگذرد با تپش نبض زمان،

وقفه یی نیست در آن،

یا که برگردد و تکرار شود، باز رسر.

رسم جان کندن تن ،

همچومرغی به قفس مانده اسیر،

یا که از بهر مراد دگران، پرسه زدن،

یا به پستی و سخافت گذران، نعمت زندگی نیست،

جوهر زندگی در مشرب آزادگی است.

دوست دارم ز سرشت،

رسم ازادی و آزادگی را؛

که متاع ایست گران، و زبابا بمن مانده به ارث،

حفظ میراث نیاکان عزیز ، اعتباریست بزرگ،

افتخاریست مدام و نشانی ز حلال زادگی است.

بر تو ای زریه ی آدم ،

هیچ میدانی ز حماسه بابای بشر؟

که پی عشق گرفت ،

وبرون جست ز فردوس برین،

فارغ از وسوسه سود و زیان،

“روضه ی خلد برین را بدو گندم بفروخت”

با قیامیکه نه گنجد به دماغ،

رسم آزادگی را حرمت و تمرن نمود،

و به اخلاف خودش ، درس نیکو ز آزادی و ازادگی داد .

ای بنی آدم ایا اشرف مخلوق جهان،

جمله موجود جهان سجده به بابای تو کرد،

نام والای خلافت به زمین،

بر تو بخشید خدا ،

نیست شایسته این جایگه ات،

سر فرود آری به پای دگران،

بشکنی سنت والای پدر ،

آنکه معلم به ملائک شد و در سش آموخت.

آی انسان، ز کدامین نژادیم بگو؛

پدر ما که نبود؛ نه سیاه و نه سفید؛

نه عرب یا که عجم، نه ز اقوام دگر،

فرد آزاد ز تبعیض وز رنگ،

او فقط آدم بود.

به! چه نامیست بلند، چه مقامیست بزرگ ،

فارغ از رنگ و دویی ؛ بایدا، آدم بود.

تاریخ نشر در سیمای شغنان: 5 ثور 1392

تاریخ نشر در سیمای شغنان: 5 ثور 1392

سروده های بهاریه از جانب بخت بیک نوا

۱۵ حمل ۱۳۹۲

ای سال اگر پیام نو داری خوش است

گر صلح و صفا تو در جلو داری خوش است

این خار عداوت از گلستان وطن

تصمیم خشاوه و درو داری خوش است.

بر جمله ی دوستان مبارک نوروز

بر بلبل و بوستان مبارک نوروز

برخلق وطن شگون نوروز بهار

خواهم ز دل و زجان مبارک نوروز

سالی به فضای پر ز رحمت خواهم

سال نو عاری از عداوت خواهم

هم خانه و هم دل بتکانیم ز لوث

فرجام( نوا) زرنج غربت خواهم