عبدالصبور عریف سپندکوهی

عبدالصبور “عریف سپندکوهی”

 

در وصف مادر

مادر که گلدسته گلزار من هستی

از لطف خداوند تو سردار من هستی

من صدقه لطف بی نهایت مادر

زان بی نبود که تو دوستدار من هستی

در دامن پاکت شده صاحب عزت

با زحمت، رنج همه خموار من هستی

در سایه سرقد تو نیست مرا باک

غم در دل من نیست که دلدار من هستی

گر لحظه یی  در  دیده پاک تو نباشم

همواره در آن سنه پی کار من هستی

از روز اول بودی مرا مونیس همدم

شیرت بدهن شهد شکر بار من هستی

تا زنده «عریف» است به وصف نویشد

در دایره مهر تو همکار من هستی

1391 /8/2  

غزل

 الهی بنده تویم دعوایم ده

درین دنیاه که تنهایم پنایم ده

طلب دارم زی درگاید ای ایزد

زی لطف مهر خود هم دل بهایم ده

بغیر از تو درین حالت به که نالم

کرم کن برمن مسکین شفایم ده

شود روشن همین راه جوانی

جوانم روی جانانم نشانم ده

شده از من خطا در زنده گی دل

گنایم بخش هم جان صفایم ده

که هستم در پناه تو نهگدار

شود روشن همیش راهم ایمایم ده

مکن برمن غمی افزون  دل را

سرا سر اشک بار هم صبوحم ده

رواه دار لطف خویش را اندرین دل

«عریف» هم خواست دارد همچویارم ده

غزل

ای عزیزام میخرامی ناز کردن را بجا

میکنی با عشق خود خود نمایی هم چرا

ای نگار نازنین راه نما از عشق خود

خود که میدانی مران مارا زبوی خود رها

درد مندم من درین صحراهی خشک بیکسی

صوت بلبل را بنالم من درین ویرانه ها

چون بدانی در خیالت جان بازی میکنم

روی خود را بر نما از کرده دلت جدا

میزنی بر سینه ام زخمی زننگ آشتی

آن دمی باشد به مردم میزنی از من صدا

قلب خود را موم بساز سیرتت را صاف کن

رفته رفته دور گشتی نآمــدی بر سوی ما

هردو عالم را جنون کردی آندم را چه سود

هر غریبی میشود رانده زکــــردار شمـــا

پای خود را پس کشید آن مهوش روی زمین

دردمندم کرده زلفـــش میدهد بــوی عنــا

از غمش نالیده ام بر دیده زارت «عریف»

رو به سوی مشکیل آسان کرده دوری از شما

غزل

دراین دیار که نارآمم چیاگویم چیاگویم

کنون از غم سرم ریزد چیاگویم چیاگویم

زلطف نامهربانی ها خبر برمن نکردند گاه

چسان باشد ز این کار ها چیاگویم چیاگویم

دوا نفس آدم ها که باشد در زمین پیدا

که نتوانم به او گویم چیاگویم چیاگویم

روا باشد ترا ای دل بغیر از آدم جاهل

که آزمودم ترا ای دل چیاگویم چیاگویم

منم باشم به آن دلبند هوا نفس او از چند

که هستم من به آن پیوند چیاگویم چیاگویم

او را دیدم ز در و بر به مانند مای پیکر

طلب کردم ز ظالم سر چیاگویم چیاگویم

او بوده چون عصا دل به نزدم خوشه قندیل

سرو پایم به آن خوش گل چیاگویم چیاگویم

«عریف» گویدبه آن سنگ دل مشوازآدمی غافل

که غمش کرده ام سیل چیاگویم  چیاگویم

غزل

شدم عاشق برویش مبرا دلبر نمیگیرد

گهی در بالین خوابش مرا در بر نمیگیرد

به رخسارش شده مایل به آن دلبر جاهل

که احساسم شده غالیب مرا در سر نمیگیرد

به یادم میشود پیداکه ترسم راز بگشایم

اگر گویم که عرض دارم مرا خبر نمیگیرد

وصـــــال هر جبین رخســــار شود باهم

که بوی خوش شود روشن زمن امبرنمیگیرد

تمامی رنجهایت دل نصیب یار گردد

که آن بی مهروت دست از بر آن خار نمیگیرد

منم آن دیدهی تر شکوه زگردآب مده

که زنم غوته در آن بحر که افسوس بر نمیگردد

صدایش نرم نازک سوز دلش یادیگران هم سو

گناهی من بوهد دلسوز که آن هم غم نمیگیرد

«عریف» را سوز درمان است بخند ای نازنین عالم

به تقدیر اش نگاه دارم  اما نظر نمیگیرد

غزل

ای دلبر خشروی به تماشاه تو هستم

پرورده عشق ز سرو پا تو هستم

برکن زخودت این همه رنج و عضابی

زیرا که از آن بار شفا خواهی تو هستم

چون قطره اشکی نو بهاری

برا آمدنت دل به تمنا تو هستم

سر سبز چمن تو گل به صحرا

چون لاله عشق به گلستان تو هستم

تو دانه پرگهر در دل صدف

ماننده مای نو گرفتار تو هستم

شد دل بی قرار “عریف” ازخاطر او

پروانه صفت مایل دیدار تو هستم

غزل

دل در غم یار پاره پاره

چون آبر بهار پاره پاره

میسوزد چونان آتش طفدار

چون دیدهی زار پاره پاره

گردد به میان هر دو آبرو

چون دل بی قرار پاره پاره

لرزد به میان جوی افتد

چون برگ چنار پاره پاره

دیدش به نظرچو دیدهی زار

چون تناب دار پاره پاره

دلش به نظرچو کار دارد

چون “عریف” زار پاره پاره

غزل

 شدم عاشق برویش مرا دلبر نمیگیرد

گهی در بالین خوابش مرا در بر نمیگیرد

به رخسارش شده مایل به آن دلبر جاهل

که احساسم شده غالیب مرا در سر نمیگیرد

به یادم میشود پیدا که ترسم راز بگشایم

اگر گویم که عرض دارم مرا خبر نمیگیرد

وصال هـــر جبین رخسار شود باهم

که بوی خوش شود روشن زمن امبر نمیگیرد

تمامی رنجهایت دل نصیب یـــــار گردد

که آن بی مهروت دست از برآن خار نمیگیرد

منم آن دیدهی تر شــــــکو زگرداب مده

که زنم غوطه در بحرکه افسوس بر نمیگردد

صدایش نرم نازک سوز دلش با دیگران همسو

گناهی من بوهد دلسوز که آن هم غم نمیگیرد

“عریف” را سوز درمان است بخند ای نازنین عالم

به  تقدیـــر اش نـــــگاه دارم امـــــا  نمیگیرد

غزل

آن کس که زی عرض دل خبر کرد مرا

شایسته    بود   مرد   هنر  کرد   مرا

انداخت زی دل آتش غمگین مرا

از اهمت عشق خود خبر کرد مرا

قند و اصل نبات باشد بدلم

جانم به فدایش چه به سر کرد مرا

آمد به نگاهم چی گلی سرو بناز

رفتم به نگاهش چه نظر کرد مرا

آن پیکر خوش نما زیبنده صورت

گویم که غمش ساخته در کرد مرا

شاید چه عجب باشد این رسم رسوم

زی رسم رسوم خود گذر کرد مرا

شده «عریف»به رفتارش چو مایل

همان بوده که گرفتار کرد مرا