احسان الله حیدری هورخش

احسان الله “حیدری هورخش”

 

 

جنگجوی اندوهگین!

نه هندو، نه مسلمان ها گمانم دارد این آیین

شکنجه می کند آن ناجوان یک آدم مسکین

خدا شاهد که در ناخون هایش رنگ ناخون نیست

ز خون قلب من ناخون هایش دایم است رنگین

تمام شهر دل از او، یکی رفته بگوید که-

دگر بس کن ستم بر جان این جنگجوی اندوهگین

بر این جسم نحیفم جور هاش از موی سر بیشتر

شده نقاشی از زخمِ زبان و دشنه، چون قالین

ترک خورده جلدم در جوانی هم چو پیری که

نشست در سوگ فرزندی، تمام عمر *بُده غمگین

اگر دست خودم بود دل به گیسویش نمیدادم

اما افسوس برده بی اراده قلب من شیرین

اگر او آرزومند است بمیرم بهر شادیش خلق!

الهی مستجاب گردد دعای حضرت یارم بگو آمین

*بوده
احسان الله “حیدری هورخش”
مؤرخ: ۴ اسد ۱۴۰۱

طاغت نه رېذج اته تو ای غم مو مه ذه نِق

دوسث کے رحم هر خو ښووَک مه کے مو پچِق

سذج اُم مریض اته مو نهن نست اماچ کښت

لپ قین انے..! یے یار خو نهنِک تے سۈد زِق

کهی ییو خو کهل ربیم وے دۈمهن تیر یے سعات

حتی مو زۈنېن مؤ قتیر مس کنېن ته شق

انصاف نه ڤذج خرد مے جهۈن تیر یے زارذ اند

آدم دے جهت سۈد دے میداو تے جهلد دق

هر رهنگ خذای نهن مقدس فهم حیدری

تۈنېڅ نیم نفس څه ڤے نهن جۈن عاشق

اشتباه بود

دیدی هر آنچه گفته اند اشتباه بود

دیدی چه کس میانِ ما سد راه بود

گاهی به آسمان سَرکی میزدی عزیز؟

شاهد دلدقی من آخر که ماه بود

جانم از اینکه زجر را دادم ترا ببخش!

هر چیز ز دست قاصدکی زیر کاه بود

وقتِ نبودنت پری شاهد است خدا

با من رفیقِ درد، فقط اشک و آه بود

ما را چنگ شوم زمانه ز هم گسست

ور نه هر آنچه بود، همش رو براه بود

مردم همه به قصد بد نامی من اند

دیدی چقدر حیدری یت بی گناه بود

مورخ: ۱۰ حوت ۱۴۰۰

ذهن هنرمند

دادم از دست خدا یار بی مانندم را

گیچ ماندم از کجا پیدا کنم قندم را

عشق او کرم شد و مغزم خورد

پوچ کرده *پری! ذهن هنرمندم را

شده عمری ز خدا هم او را میخواهم

بد رقم خسته نمودم خداوندم را

از همان روزی که رفته رفیقم ز من

گم نموده به خدا لذت لبخندم را

قول دادم بخودم که دور باشم از او

بار ها است که شکستم سوگندم را

حرف هایش، نازش مقصر هستند که-

سال ها گیر او کرد روح ورجاوندم را

مورخ: ۱۴ جدی ۱۴۰۰

درد و دلتنگی!

درد و دلتنگی من را آه میداند فقط

رنج هایی برده ام همراه میداند فقط

اینکه سال ها از پیت هر جا دویدم دلبرا

خسته گی  پاهایم  راه  میداند فقط

روز ها و هفته را با گریه آغاز می کنم

معنی هر قطره اشکم ماه میداند فقط

هر که عاشق است میدانم که درکم میکند

درد های قلب یوسف چاه میداند فقط

ناز بی حد، قهر بی جا و نمک بر زخم ها

این همه را آن بتی خودخواه، میداند فقط

عاقبت خواهم مُرد از حسرت نداشتنش

این را او نه! غمِ جان کاه میداند فقط

مردن تدریجی…..!

عشق تو در دل من آه! که یک درد شده است

مبتلا به سرطان بعدِ تو این مرد شده است

مرهمی قلب من و داروی این درد تویی

خواست من از تو فقط واژه برگرد شده است

بعد رفتن ات *پری خانه برام زندان است

حال و روزم حالِ یک آدم ولگرد شده است

قسمتم از تو شده مردن تدریجی و غم

رنگ و رویم می بینی چقدر زرد شده است!

این که دیگر به مرگم شدی راضی حالا

کم، کم باورم شده دلبرم نا مرد شده است

۲۵ جدی ۱۴۰۰

ای تُف به زندگی

من در احصار زندگی ماتم گرفته ام

از اشک های تلخ خودم نم گرفته ام

شعر و غزل من شده لبریز اشک ها

جایی شکر بریزم و هی غم گرفته ام

یعنی حوای من قفس تنگ را سزاست؟

دعوا و جنگ با بنی آدم گرفته ام

آیا تاج آدمیت این سرادق است؟

یا پشم گوسفند؟ که آن هم گرفته ام

ای تف به زندگی و لعنت به آرزو

من این پلید را بدست کم گرفته ام

مؤرخ: دوشنبه ۱۵ سنبله ۱۴۰۰

 تُف بر تاریخ!

بیا ای  هم وطن  تا این  وطن آباد  بگردانیم

بده دستت به دستانم که هر دو سخت ویرانیم

چرا باید تعصب داشت ز کی باید گریزان بود

دل میهن چرا خون است برای چه پریشانیم

بیا تا تف کنیم بر روی تاریخ هر چه بود بگذشت

که اکنون وقت آبادیست من و تو دست بجنبانیم

نه از من مادرم گرگ است نه ترا میش زایده

ببین که ما همه هم نسل و فصل و اهل انسانیم

بیا تا  بگسلانیم بند  جهل و فتنه  و نیرنگ

بجایش ای برادر تخم عشق و مهر بنشانیم

خدا بر ما وطن نه! داده است فردوس ای مردم

برویش گل بکاریم و ز بهرش ز جان بافشانیم

پنجشنبه، ۷ اسد ۱۴۰۰
۲۹ جولای ۲۰۲۱، ۹ ذی الحجه ۱۴۴۲

کویر پست

جز درد و غم حاصلی از روزگار نیست

عیش و طرب کجاست غم ما کنار نیست

زخمی و توته،توته و افرسوده گشته ایم

با این همه  اندکی دل  را  قرار  نیست

ما چهره را به خنده ظاهر زدیم نقاب

تا کس نداند که غمی سردچار نیست

شادی که هیچ خنده تلخ هم ای رفیق

قدری به نوک سوزن و تار دوتار نیست

در دل هزار امید و هوس دارم الغیاث!

روزگار لعنتی که با من سازگار نیست

آتش شدم، سوختم، خاکستر آوخ!

ما را جهان جهنم، حیاتی بکار نیست

گر بشکفم ” حیدری ” آغاز کنم ز نو

درین کویر پست به من نو بهار نیست

شنبه ۱۹، سرطان ۱۴۰۰
۱۰ جولای ۲۰۲۱، ۳۰ ذوالقعده ۱۴۴۲

قطعه

ما خدا را فقط از روی ریا دوست داریم

ایهالناس دعا بس که خدا بی کار نیست

دین را ناقص و رسولش زنا کار خواندیم

خلق عالم ز گنای کرده گیش شرمسار نیست

چاه کندیم که حریفان فگنیم در ته آن

لیک برادر کشته ایم، سرنخ از اغیار نیست

خود ما باعث صد رنج و عذاب روزگاران همیم

هر چه آمد سر ما هیچ کسی عیبدار نیست

خلق گیتی زندگی را خور و خواب می دانند

همه در خواب گران خفته کسی بیدار نیست

گر که صد زخمم زدند شکوه ندارم اصلن

حیدریا گله بس، های ز کسی آزار نیست

شنبه ۱۹، سرطان ۱۴۰۰
۱۰ جولای ۲۰۲۱، ۳۰ ذوالقعده ۱۴۴۲

خونین جگرم همچو تن شاخچه اناری

بازیچه دستت شده این مرد سیگاری

نجوا و فغان در غمت ای گل شده کارم

یک عمر شده آرام نِیَم مثل قناری

آواره عشقم من و هم مسلک مجنون

از شهر و دهات و دهکده دایم فراری

ذکات بده بهر ثواب دفع بلا کن

کز جرعه شرابی که ز لب هایت تو داری

درکم کن و رنجم مده ای دلبر نازم

یکروز نشود مثل من اشک های تو جاری؟

می سوزم و جان می کنم ای ماه

بر قلب من است آتش چو اندام بخاری

*****

در انزوای درد نشستن شده کارم

آسیمه سر و خراب هر سو و کنارم

انگار که بر شانه من حجم غمت ماه

از حد گذشته که چنین خیلی نِزارم

سودای تو دارد دل من جای خوشحالی

با این همه اندوه ز تو من شکوه ندارم

یکبار نه، ده بار نه، صدبار مرا عشق

زهر آب فراق نوش دادست که خوارم

دوباره بریز ساقی که غم ها دبل شود

هر چیز هرزه است به جز دود سیگارم

قلب من مهجور ز غم ها شده لبریز

ای تیر قضا آ که به دستِ تو سپارم

هم جان هم جوانی خلاصه هستی ام

باشد که تو خوش باشی ولی من نِفارم

ای خلق اگر روزی مرا خستگی ام کشت

نقاشی و پر نقش نکنید سنگ مزارم

*****

هر روز زخم های دلم پینه میکنم

یاد از گذشته مان هر آدینه میکنم

تا تو به آرزوی قشنگت رسی رفیق

من شانه های لاغر خود زینه میکنم

از دیر باز همدمم یک تکه شیشه است

درد و فراق شرح به آیینه میکنم

در من لمالم است غمت آوخ! سال ها

پنهان هنوز در دل و در سینه میکنم

با من نپاییدی ولی روز و شب هنوز

بر دست هام اسم ترا خینه مینکم

عاشق ولگرد….!

درد دل یک مرد را می فهمی؟

خسته ام واژه برگرد را می فهمی؟

از غمت خانه شده تنگ بدم می آید

حال این عاشق ولگرد را می فهمی..؟

زندگی را به تباهی بکشیدی احسن!

معنی بودنت نامرد را می فهمی؟

تا بکی پشت سرت جار بزنم دلدارا!

آیا این ناله پر درد را می فهمی

از جفات خورده ترک قلب و تنم

بودنم از همه دلسرد را می فهمی؟

بسکه آزردی صنم حیدری را

بودن رنگِ رخش زرد را می فهمی

چهارشنبه، ۱۹جوزا، ۱۴۰۰

زندگی

غصه یی من بی حساب است زندگی

حال من  خیلی  خراب  است زندگی

کس  نشد  پیدا  که  حرفم  بشنود

درد و غم همچون کتاب است زندگی

مرغ  دل  در  سینه  پرپر  می  زند

چون  اسیری  در  عذاب  است

طعم  تلخ  خنده  در  لب  های  من

رنگ  شیرینش  خراب است زندگی

چرخ  کجــرو  بار  بار  زجـرم  مده

چون که  دوران شباب است زندگی

من خریدار محبت تاجرش گپ ناشنو

آرزو  ها  نقش  بر  آب  است  زندگی

ای فلک  من  مرد زخم آلودم هی….!

مرهمی کن  که  ثواب  است زندگی

“حیدری” را  درد و  غم  مونس بود

شاعرِ  پر  اضظراب  است  زندگی

میخۈنه سهم

تو ته هر وخت څه وِن اُم یے عمر ته مستۈنه سهم

دے  اڤېن  وُز  پے تؤ خۈنه  ته به هر  بۈنه سهم

ڤِد تؤ  یاذ اند  نه سۈد  گوښت  ته اس  ناخون جدا

وُز ته فهم اُم  تؤ خوند، کهی تورد  ته بیگۈنه سهم؟

وُز  څه  ڤیم  جسم  دے  فهم آ  توت  جۈن……!!!!

تؤ څه  سهوے ته  څراو وُز  ته تؤ  پروۈنه  سهم

مے  مؤ  دهرذ ارد  ته  نه کښت  بغیر   ساقے   ملهم

‌قین ته سهم خؤ دے اڤېن ڤا ته پے میخۈنه سهم‌

فُکه مردم  ته لۈڤد “حیدری”  وُښ تر  تؤ  نه رېذج

ید  معـــلُم  یے  روز  تؤ  جهت  ته  دیوۈنه  سهم

افغانستان بیچاره……

این  وطــن   که  نـــام  او  افـــغان است

طفل  و  کودکش  همیش  گـــریان  است

میهن  ما  خیـــلی  ها  رنج   دیـده  است

بار   ها  در   بحـــر  غم  غلطـــیده  است

بهر  خوف  و  ترس  رنگ ها  گـشته  زرد

کشـــــوری  ما    گـشته  مـــــیدان  نبرد

آوخ!  افغـــــانستان  ما  بی  چـاره  است

قلـــب  آســیا  کنون  صـــد  پــاره  است

جویچه های این  وطن از خون  پر است

صوت و داد خواهی مردم  بی سر است

آســـــــــمان  در  گـــــریه  از  خشم همه

جای  اشـک  خون  آیــد  از  چشم  همه

اشــــک   مـــادران    خشــــکیده   کنون

لــذت  موران  زیــاد  از  قــتل  و  خون

چون   همه   مردم    تعصـــب   کورنــد

لاف  شان  بی  حـــد  که  گویا  زورنــد

جــاهل  و  نادان  وطن  بفــروخته  انـد

چشم  خود  بر  مـال مردم  دوخته  انـد

دزد  و  مفـــسد  دارد  جایـــگاه  و  مقام

دست  به  سینه  هر کی  دهدش ســلام

فقر  و  تنگ  دستی  به اوج  خود رسید

مفت خوران بر تخت و کوج خود رسید

روزی  ما  را  به  یغـــــــما  بــرده  اند

خون  ما  را هـژدهــــاران  خورده  اند

بعد  پنج  سال  رهبران  کانــدید  کنند

حـــال  و  روز  خلـــق  را  بازدید کنند

با   یک    عالم   شــــــــعار   بی   عده

صــــلح  و  آرامـــی  می  دهــند  وعده

هر  کسی  گر  بیــافت  دست  به  هدف

حق  نا  دار  و  غریــــب  باشــــد  تلف

ای دلــــا!  گیریـــم  که  حرفانـــت  بجا

باش  خاموش  ور  نه  خواهـی  شد  تبا

همچو  موسی  دان  به  میخت می کشند

گوشــت  گفته  و  به  سیخت  می  کشند

خلق   گویــــــد   حیدری   سـامر   شده

شاعــــران   مردند   و  او  شاعر  شده

جمــع  شوید  مردم  او  را  رسوا  کنیم

یا   زبانــش   را   بریــــم   کوتا   کنیم

Print Friendly, PDF & Email