احسان الفت

احسان  الفت

بیوگرافی و نمونه اشعار احسان الفت

نوشته: احسان الفت

۲۴ می ۲۰۱۹

احسان شاه فرزند عزت شاه، نوه ی خلیفه الفت شاه، متولد ۲۸ خرداد (جوزا) سال ۱۳۷۵ خورشیدی در یک خانواده ی متدین در قریه ی سرچشمه-شغنان-بدخشان.

خانواده ی موصوف بعد از مدتی از سرچشمه به ده شهر اقامت گزیدند و به آبادی پرداختند. موصوف در لیسه ذکور قریه مربوطه به کسب علم و دانش مشغول گردید تا اینکه در سال ۱۳۹۳ خورشیدی به سطح بکلوریا (۱۲پاس) از آن مکتب سند فراغت حاصل کرد و سپس شامل آزمون کنکور شد که با سپری نمودن آن به دارالمعلمین عالی سیدجمال‌الدین‌افغان در شهر کابل راه یافت. مدت دوسال در آن دانشکده، زبان و ادبیات پارسی دری را فرا گرفت. در ۱۳۹۵ با نمرات کادر از آن مکان اکادمیک به سطح فوق بکلوریا (۱۴ پاس) فارغ گردید و شامل آزمون اختصاصی گردید که موفقانه به دانشگاه تعلیم و تربیه شهید استاد ربانی راه یافت و ادامه ی تحصیل داد که در سال ۱۳۹۷ خورشیدی از آن دانشگاه به سطح لیسانس با نمرات کادر فراغت حاصل کرد.

*****

شبیه لاله دو چشمم برات گلگون است…

بیا که عاشقِ دیوانه ات جگرخون است!

سفر بس است! بیا از سفر، بیا مریم!

بیا که قامتِ من بی تو خم شده، نون است

تو رفته یی ز برم دورِ دورِ دور، اما

هنوز هم عکسِ قشنگِ تو در تلیفون است

چگونه من نشوم آه! دچارِ تو؟ وقتی –

نگاه وسوسه خیزت شبیه ی افیون است

به من دو چشمِ قشنگ و غزل برانگیزت

قسم به حضرت مولا! که گنج قارون است

بگو! چه معجزه کردی؟ که در سراسر شهر –

هر آن کسی که تو را دیده است مجنون است

کجا رود؟ به کجا سر زند؟ چه کار کند؟

کسی که از دل و چشمت فتاده، بیرون است

همیشه عاشقِ بیچاره درد می بیند!

بگو خدای عزیز! این چگونه قانون است؟

۱۳۹۸/۳/۱۹

*****

تا باد مستِ عطرِ قشنگت شود، مری! (م)

از سر بگیر و دور بیانداز روسری

چشمِ بد از تو دور! برون آ ز خانه ات

با جانِ مرمرین و لباس های زر زری

پُر می شود ز عطرِ قشنگِ تنت فضا

در هر کجا که پای بمانی و بگذری

با دیدن تو مردم این شهرِ بی خدا

فریاد می زند که: هر آیینه محشری!

ایمان به تو و دین تو آورده هر کسی-

بی جنگ و قتل و خون، چه عالی پیمبری!

معتاد خنده های قشنگ تو گشته ام

خندیدنِ تو پودر و من مثل پودری…

من از غم تو گریه کنم، خون دل خورم

اما تو غرق رقص به آهنگ بندری

زیب تو رقص و خنده بود، بیشتر برقص!

پروای من مکن تو، که با غصه پروری…

نفرین به زنده گی و به تقدیر من! که من

دیوانه ی تو استم و تو یارِ دیگری

۱۳۹۸/۳/۲۴

*****

جـانــا! بــیا دوبــاره، مـرا بـی تــو تــاب نیست

لطفاً بـیا کـه بـی تـو مرا خـورد و خواب نیست

جـانـا! بــیا که بـی تــو چـه هـا میـکـشم، بـبـیـن

هچ کس چـو مـن فسرده و زار و خراب نیست

هـنــــــگامِ شـــــب درونِ اتـاق بـا مـنِ حـزیـن

چیزی به جزء شراب و سرشک و رباب نیست

از بسکه گـریه کـردم و ریخـتم بـه یـادت اشک

چشمم زَبان کـشید و بگـفت: “دیـگر آب نیست”

کارِ منِ خـــراب بـه جـزء درد و سـوز نیست

کارِ تــو جـــزء کـرشمه و نـاز و عِـتاب نیست

مــن خـسته ام، فـتـــاده ز پــایــم، شـکـــسـته ام

در قِسمـتم بـه جـزء غــم و درد و عذاب نیست

دعــوت بـه خــوردنـم مـنـمـایـید! من خودم-

سـر تـا بـه پـا کـبـابـم و حـاجــت کـبـاب نیـست

دارم یکـی مـــراد و بـخـــوانــــم دعـــا، مــگر

آن هــم ز لطفِ حـضــرتِ حق مستجاب نیست

مــن خـــسته ام  ز درد، حـــضــورِ تــو آمــدم

ساقـی! چـرا بـه جـامِ تــو انـدک شراب نیست؟

الفت! ز مــوی سـر غــم و دردِ تو بیشتر است

کافـــی بــرای دردِ  تــو چـنـدیــن کـتاب نیست

۱۳۹۶/۶/۲۱

*****

از چشـمِ فـتـنه خـیـزت، هــردم غــزل بـریزد

از روی لاله ریــزت، فصــلِ حـمـل بـریـزد

از ابــروان و مــژگان، تـیــر و کمـان بـریزد

از بـیـنیِ چــو تیـغـت، مـرگ و اجـل بـریزد

از دُرّ  زیــرِ لعــلــت، عــالـــم شـــود مـنـور

از لعلِ همچو خونت، قـــند و عـسل بریزد

روید گلاب و نسرین، ریحان و یاس و آذیـن

گــر مَقــدمِ سعـیـدت، در هــر محــل بـریـزد

در وصفِ حُـسـنِ خـوبـت، ای بهترینِ عـالـم

از نُطـق و از بـیـانـمِ، هــــردم مَثـــل بـریـزد

عـالـــم کَـشــم به آتـــش، خــود را فــدا نمایـم

گر بـر تـو ای سیاه مـو! انــدک خلـل بـریـزد

یک بـیـتِ دیگــری هــم، گـویـم در آخــر اما

ساقــــی درونِ جـــامـم بگـــذار اول بــریـزد

الفـت! بغل بکــن وا، بـاری بخــوان دعــا را

شـایــد ز لطـفِ مـولا، “او” در بـغل بــریـزد

۱۳۹۶/۷/۹

*****

دیگر نمانده حوصله، بدرود! می روم

بــا پـای پـر ز آبـله، بـدرود! می روم

یک روز مثل زلزله ناگه رسیدم و –

باز هم شبیه ی زلزله، بدرود! می روم

با من که روزگار مرا خسته کرده است

دیگر نکن مقابله، بدرود! می روم

غم می دهی برای من و خنده می کنی

نفرین به این معامله! بدرود! می روم

خوش باش! من بخاطر خوش بودنِ تو، آه!

می گیرم از تو فاصله، بدرود! می روم

ای ساربان! تو را به خدا! آگه ام بکن –

هنگامِ کوچِ قافله؛ بدرود! می روم

بودن در این «ستمکده» دیگر ضرور نیست

با سینه ی پر از گِله بدرود! می روم

بر من که از فغان و هیاهو و غم پُر ام

دیگر نمانده حوصله، بدرود! می روم…

۱۳۹۸/۳/۱۰

*****

قّدِ کشیده ی تو شبیه ی صنوبر است

رویت به سانِ ماه دو هفته منور است

سر تا قدم لطیف و ظریفی، عزیز من!

دستانِ مهـربـانِ تـو مانندِ مرمر است

می گویم هی اگرچه کشندم به پای دار

چشمت خدا و زلفِ درازت پیامبر است

آبی که از لـبِ تـو سـرازیـر می شـود

شیرین ‌تر و شفاف ‌تر از آبِ کوثر است

یک خنده ی تو روح مرا قبض می کند

نامهربانِ من! چه ضرورت به خنجر است؟

لبخند و ناز و زمزمه در بین جاده ها…

شهر از حضورِ گرمِ تو میدانِ محشر است

ای هم نفس! میانِ نفس، هر نفس، نفس!…

مهرِ تو در دل است و هوایِ تو در سر است

عشق؛ هدیه ییست پاک و شریف، از جناب دوست

در قلبِ هر که عشق نباشد بفهم خر است

۶ جوزای ۱۳۹۸

*****

وم قهد عرعر جناو بلند ات، به ناز یه

وم گهپ نِغۈږ یبار څرهنگ خوش‌اواز یه

ښب‌گردکے تؤلۈخؤ وِڎهد ڎاڎج خهږے یند…

تِهر ځېم اته شکر لب اته غونج دراز یه

خېره تؤ مه کے لپ وم اگرنی تؤ وښ ته تیزد

څږنۈد ښڅېن مِغوند سفېد ات بیاز٭ یه

از خاښ دره ‌ندے تا پے ښڅۈن‌ات شکاشمېڅ

غهڅېن درون تؤ فهم یے دانه طناز یه

از تیر ته ښېلک اُم اته یه ته از مؤ شۈنت

بلبل جناو ته ڎید قهقهره ار وے گاز یه

یارب ته تر خڎای کِن اُم ات لۈم کؤ سٲم ارم

وُز لۈم وم ‌ارد خؤ رازے دلت، مورد خؤ راز یه…

یکبار خوش ‌ات یے بار خنیف‌ ات یے بار به قهر

چیز ارد کؤ دسگه ڎېوِن اته بد مجاز یه!؟

٭ بیاز، بیاض(سفیدی)

۲ جوزای ۱۳۹۸

*****

دو چشمت قهوه یی رنگ و لبانت قرمزی، آری!

تو اهلِ کابلی، با دو انارِ قندِ قنداری*

میانِ باغِ اندامت گلاس و سیب و زردآلو…

چه خواهد شد که در باغت مرا یکبار بگذاری؟

 هوای چیدنِ سیب و هوای خوردنِ آلو-

به سر دارم، عزیزِ من! به باغت راه بده باری!

بیا و شامِ دلگیرِ مرا اندک مصفا کن

 به یک خنده، به یک بوسه، به یک آغوش دلداری

شده هنگامِ افطار و یکی در فکر بریانی،

 یکی در فکر بولانی، یکی در فکر ترکاری

ولیکن من نمی خواهم دگر چیزی، نمی خواهم!

به غیر از بوسه های گرم و شیرینت به افطاری

من از هر چیز و هرکس کرده بیشتر دوستت دارم

 تو هم ای دختر باران! بگو که دوستم داری

تو شاه نازنینانی، سپهسالارِ خوبانی

 خودت هم خوب میدانی، خلاصه زیبِ فرخاری!

۲ جوزای ۱۳۹۸

تقدیم به مردی که منصفانه دوستش دارم:

(استاد میهن‌دوست)

چهار فصلِ تو را نوبهار می خواهم

 و هر بهارِ تو را سبزه زار می خواهم

 تو را شبیه ی دماوندِ قـد بلند دایـم

 سترگ و سر به‌ فلک، پایدار می خواهم

سخنوری و سخن‌گستری، سخن سنجی!

کلامِ نابِ تو را بار بار می خواهم…

گزندِ چرخِ فلک از وجودِ نایابت

 همیشه دور، من از کردگار می خواهم…

تنت سلامت و راهت سپید و وقتت خوش!

حسابِ عمرِ تو را صد هزار می خواهم

و در مقابلِ اندوه و رنج و سختی ها

 تو را مقاوم و با اقتدار می خواهم

من از خدای زمین و زمانه ها، میهن!

شکوه و شأن تو را استوار می خواهم

اول جوزای ۱۳۹۸

چهارپاره ها:

ای آفتابِ عشق! دوباره طلوع کن!

بر من که سرد و بی نفسم، زنده گی ببخش!

بر من بتاب و روز و شبم را به یک نگات

ای آفتابِ عشق! درخشنده گی ببخش

من مدتی‌ست کنجِ اتاقی فتاده ام

 تاریک و تنگ و پر شده از دردِ بی کسی…

با چشمِ خیس و با نگه ی سرد و حالِ بد…

ای آفتابِ! از چه به دادم نمی رسی؟

گم کرده ام تو را و بدونِ تو روزهاست

 لبریزِ درد و غصه ام و زجر می کشم

 عکسِ تو نیست، بوی تو هم نیست، آفتاب!

اما برای آمدنت صبر می کشم!

لطفاً بیا و از وسطِ درب و پنجره

 ای روشنیِ نامتناهی! عبور کن!

لشکر بکش به خلوتِ دیرینه ی من و-

تاریکیِ اتاق مرا غرقِ نور کن!

ای آفتابِ خاورِ خاور نشسته گان!

بارِ دگر طلوع کن و زنده گی ببخش-

بر پاره قلبِ من که شبیه ی جهنم است

 ای آفتابِ عشق! درخشنده گی ببخش!

۱۹ می ۲۰۱۹

نهن جوٰن ارد دوبیتے یېن:

خڎایِک کښت تؤ صد ساله هه نهن جۈن!

کؤ مه کِن تلوسه‌-ت ناله هه نهن جۈن!

تؤیُم وُز ژیوج خؤ جۈن دستور همېښه

وزاُم سڤځه، تؤ یت ژاله هه نهن جۈن!

تؤ دستور اچگه دلسوز ات بشهند چهی؟

 مے دنیا تیر تؤ دستور مهربۈن کهی؟

 مؤ جسم اند تا څه ڤِد روح موند هه نهن جۈن!

نه تیزد ته از مؤ یاڎ اندیر تؤ لهی لهی!

تؤ اولادېن اڤېن دایم تؤ څېم خِست

 تؤ گُرم از ویڤ تے کهدندیر هه نهن پِست؟

 څه ڤِد هر چِے ند پزارݑ وُښ، وِزانت ته

 تؤ دستور یے چهی یث مهربۈن نِست!

پے زقتاو ات پے نالتاوات خؤ یار چود

 خؤ اولادېن قتے یت ای نهن خؤ جۈن خود

 ښب ات مېݑ ات پِے سئزجن ڤَد پے غۈک ا‌ند

 تؤ خوڎم ات اشتیا وېڤ فکرے یند مود

ڤراد ات یخ! خؤ نهن ارزښ وزۈن ېت!

اگر هر څۈند مغرور ات جۈانېت!

کِن ېت وم ژیوج اته وم ڎُست تے به یېت!

کِن ېت وم گهپ تے خِهر وم نازیۈن ېت!

 ۱۲ می ۲۰۱۹

*****

من آن زمان که شدم یار و آشنای غزل

 به گوشم از همه جا می رسد صدای غزل

دلیل این که چرا گشته ام رفیق غزل:

مرا نموده نگاه تو مبتلای غزل!

 بگو دلیل غزل های من! کجا شده یی؟

 که شعله می زند هی در سرم هوای غزل

غزل بدون تو خشکست و بی نمک، تو بیا…

بیا ببخش کمی رنگ و بو برای غزل

به پاس تو و به پاس محبتت، نفسم!

دو صد سبد گل و گلواژه را فدای غزل…

نمودم از خود و از هر چه بود، صرف نظر

 نهادم آن چه که را داشتم، به پای غزل

غزل امام من است و منم غلام غزل

غزل خدای من است و منم خدای غزل

پ.ن: غزل اولی نام، غزل دومی قالب شعری.

۵ می ۲۰۱۹

*****

مادر! مرا ببخش! که در خانه نیستم

 من اهلِ کوچه ام، غمِ کاشانه نیستم

خیری برایت از منِ «ناکس» نمی رسد

 از خونت ام اگر چه و بیگانه نیستم!

 نفرین به من بگو و دعای بدم بکن!

من بهرِ درد هات مداوا… نه! نیستم

نفرین به من! که موجبِ درد و غمت شدم

 نفرین به من! که عاقل و فرزانه نیستم

دنیا و هر پدیده که در اوست، قصه است…

من خواستار این همه افسانه نیستم!

مردم به فکر نیک و بد استند، مگر که من-

جزء در خیالِ باده و پیمانه نیستم!

ساقی! فدای چَق‌چَق* و چُک‌چُک* چکاندنت

 در ده که تا هنوز نه! مستانه نیستم…

شعر و شراب و شب شده عادت برای من

 مادر! مرا ببخش! که در خانه نیستم

پ.ن:

 * شادی و عیش

* قطره قطره

۲ می ۲۰۱۹

غزل

دیوانه جان! چه ناز و عزیزی! چه دلکشی!

آتش زدی به جان و تنم، مثلِ آتشی…

 سر تا قدم قشنگ و ظریفی، عزیز من!

آبِ مقطری که چنین صاف و بیغشی

گل کرده یی به سان درختان و سبزه ها

 مانندِ ماه ثور قشنگ و منقشی

از جنسِ دخترانِ بهشتی که این چنین-

خوش حرف و نازنین و دل‌انگیز و مهوشی

ابروی چون هلال تو در من خلیده است

 از نسل رستمی تو؟… چه زیبا کمانکشی!

من هر دمی به فکر تو هستم، مشوشم

 گاهی تو هم به مثل من آیا مشوشی؟….

۲۸ اپریل ۲۰۱۹

*****

وقتی که دستِ باد به موی تو می رسد

 بوی بنفشه از گلِ روی تو می رسد

ای مریم عزیز! تو زیبا ترین گلی!

از شش جهت هوای تو، بوی تو می رسد

 ضد می کند خدا و «زمین لرزه» می شود

 وقتی لبانِ من به گلوی تو می رسد

من تشنه ی شراب تو ام، نازنین من!

من تشنه ام!، چه وقت سبوی تو می رسد؟

من «درد دل» نوشتم و در دست قاصدک-

دادم، که بعدِ چند به سوی تو می رسد

تو بی تفاوتی و جوابم نمی دهی

 آواز من اگر چه به کوی تو می رسد!

آن روز های رفته و آن خاطراتِ خوش

 در خاطرِ تو، موقع «طوی» تو می رسد

…………………………

همواره رنج می بری و درد می کشی…

اندوه من به تو و به «شوی» تو می رسد

۲۵ اپریل ۲۰۱۹

*****

״در مذهبِ مـا باده حلال است!״ * بنوشید!

مستانه بِـچـرخـید و بـه شـادی بِخـروشـید!

غیـبـت نکنـیـد و سخــنِ فـحـش نگـویـیـد!

در مهـر و محـبـت هـمـه پـیوسته بکـوشید!

 گـر مایـلِ عـاشـق شـدنیـد، در بــدلِ عشـق-

هر آن چـه که داریـد، فــروشید! فــروشـید!

تا پخته شوید، از ته ی دل- با دلِ بـی ترس

 در آتـشِ عشـق آمـده هـمـواره بــجـوشـیـد!

این عــالـمِ دون جـای نـشیـمـن نـبـود هـیچ

 این کهنه سرا هست و شما خانه به دوشید*

این خاکِ سیه مسکن و مـاوای شـما نیست

 بـایـد بـزنـید پَـر بـه فلک، از چـه خموشید؟

ما پـیـرو و دل باخـته ی خـواجـه ی رِندیم

 ای هم نفسان! خـرقـه ی سالـوس نپـوشید!

پ.ن:

 *حافظ شیرین بیان

*خانه بدوش= مسافر، رهگذر.

۲۴ اپریل ۲۰۱۹

کؤ یکبار یے خُږنوٰنے مِس ښای ېت!

تؤ څېمېن ین نِژار رهنگ تیر، تؤ شندېن ېن عسل دستور

 تؤیت مریم گلېن رهنگ تیر، تؤیت حافظ غزل دستور

 تؤ شینتاو ات تؤ نازاندیر، اِلهڤ موږج ات اِلهڤ بېمار

 تؤ شینتاو ات تؤ ناز چیداو، هه شیرین جۈن اجل دستور

تؤ نازېن ات دماغ ېن جهت، فکݑ مردم قلندر سُڎج

 تؤیت باغ ېن جناو سرسبز، تؤیت خشروی، حمل دستور

مے رهنگ دنیایے غله یند، مے رهنگ حرص ات مے رهنگ آزند

 به کارا مو رد یے چیز اݑ نست، تؤ گهرم ات نهرم بغل* دستور

وُز هر څۈند وهغ اُم ات فرږ اُم، تؤیت اصلا مؤ پروا نست

 تؤ فکر ات تلوسه یند سُڎج مؤ کهل ات بۈن شِپَل* دستور

قبول سٲم تؤ خشرویی رد، یے با چس روی مولا جوٰن

 تماشا کِن څه وهښچ اُم وُز، تؤ پۈندېن ارد سَکَل دستور

مو ڎست اند ات مؤ پاڎ اندیر، خڎایِک چۈن اچݑ جۈن نست

مُدۈم اُم ار خؤ بیر وِهښچِن، مؤ حال هر رهنگ کسل دستور

پ.ن

* کنار، آغوش

* شِپلَ دستور سفید.

۲۰ اپریل ۲۰۱۹

غزل

ای شاهدانِ شهر! شرابم بیاورید!

لطفاً بـیاورید!، خـرابم!، بـیاورید!

 یک ذره لطف کرده برایم به پاس دوست

 گر چه شود دلیلِ عذابم، بیاورید!

آتش گرفته ام، سر و جانم در آتشست

 اطفایه* را گرفته و آبم بیاورید!

آبی به قدرِ قطره ز لب های آن نگار-

بر من که داغِ داغ و کبابم، بیاورید!

در دینِ من که شادی و موزک*حرام نیست

 لبریزم از ترانه، ربابم بیاورید!…

از لایِ شعر هایِ خداوندگارِ بلخ

 یک بیتِ پُر حلاوت و نابم بـیاورید! *

چندی شده که خواب به چشمم نیامده ست

 با شعر و ساز و دکلمه خوابم بـیاورید!

دلگیرم از خود، از همه ی این مزخرفات

 امشب تمامِ قصه… طنابم بـیاورید….

پ.ن:

 * شکل عامیانه ی اطفائیه

* موزیک، موسیقی

۱۶ اپریل ۲۰۱۹

دوبیتی

״مـرو״* از کـوچه ی ما کــوچ کرده

 مـرا بـی حـس و حـال و پـوچ کرده

 ״مـرو» بـا کـوچِ خود از کوچه ی ما…

مــرا ویــران تــر از ״وردوج״ کـرده

پ.ن: *مریم

۱۰ اپریل ۲۰۱۹

غزل

بالای تـو خــدا چـقـدر کار کـرده است!

چندین نفـر بـرای تـو بـیمار کرده است

 سر تا قدم لطافت و نوری…،خدای عشق-

با آفـریـدنِ تـو چـه شهکار کـرده است!

وقتی تـرا شبیه ی خـودش آفـریده است

 من را به تو و عشق… گرفتار کـرده است

بر من ‌بهشت و باغ و گل و مُل‌ چه‌ حاجتست؟

 وقتی تنِ تو این همه گلزار کرده است!

زیـبای مـن! فـراقِ تـو چـندی شـده مـرا

 معتادِ شعر و گـریه و گیتار کرده است

من بی تو چون مجسمه ی ساکنم، عزیز!

دردِ نـبـودنِ تـــو مــرا زار کــرده اسـت

شیطانِ بـد سرشـتِ بد انـدیـشِ بـد کنشت-

بینِ مـن و تو آمـده دیـوار کـرده است

نفرین! به آن کسی که جدا کرده بودِ مان…

نفرین! به آن کسی که چنین کار کرده است!

۹ اپریل ۲۰۱۹

دوبیتی

تو خورشیدی و من «سولر» عزیزم!

تو برق هستی و من «کولر» عزیزم!

 چه حاجت اینقدر تشبیه؟، خلاصه-

تـو روح هستی و مـن پیکر عزیزم!

۷ اپریل ۲۰۱۹

دوبیتی

بـرایـت چـاپلـوسی کرده باشد

 و حتی روی بوسی کرده باشد

 ولـیکـن ناگهـان گـردی خبـردار

 که دلدارت عروسی کرده باشد…

۷ اپریل ۲۰۱۹

*****

برو! به دستِ خدا می سپارمـت، مریم!

برو! به حالِ خودت مـی گـذارمـت، مریم!

به هر کجا که روی هـی خدا نگهدارت!

به هر کجا که روی…دوست دارمت، مریم!

 اگـر چـه پـیشِ مـنِ بی نـوا نمی آیی

 همیشه، در همـه جـا، انتظارمـت، مریم!

تو روح شعرِ من هستی ازین سبب هـردم

 درونِ هـر غـزلـم می گـمـارمت*، مریم!

شبـیـه ی «مثنویِ معنوی»* گـران ارجـی

 که مـن همیشه بـه دل می نگارمـت مریم!

قـرار و تـاب و تـوانـم تـویی، نمی فهمی-

که بی تو من چقدر بی قـرارمت، مریم!

من و تو آتش و آبیم و ضدِ یـک دیگر

 نمی شود که به دستم بیارمـت، مریم

عزیزِ جانِ من! حالا که رفـته یی دیگر…-

برو! به دستِ خدا می سپارمت…، مریم!…

پ.ن:

 * – گماردن یا گماشتن

* – اثر مولانای بزرگ

۳ اپریل ۲۰۱۷

*****

خسته ام، خسته ترین آدمِ دنیا، مریم!

تو مگر بی خبری از مـنِ شیدا، مریم!

 «روز اول» که نگاهم به نگاهت افتاد

 من شدم ماهی گک خسته، تو دریا، مریم!

«دوستت دارم و ترکت نتوانم چه کنم؟»

تو بگو بهر خدا من چه کنم؟ یا مریم!

بی منِ خسته نرو، جان و تنم قربانت!

یا که رفتی ببرم با خودت هرجا مریم!

سخنم ، حرف دلم، دین و خدایم، جانم

 نفسم… آه همه چـیـزم شـده تنها مریم!

به خداوندِ تو سوگند! ، هزاران سوگند!

در دلم نیست به غیر از تـو تمنا، مریم!

از تو من نگذرم، آخر تو امیدی، عشقی!

می خورم باز قسم، باز به مولا، مریم!

می نشینم سر سجاده و می گویم « کن-

قسمتِ الفتِ بیچاره ، خدایااااااا! مریم…

۳ اپریل ۲۰۱۷

غزل

چشمانِ تـو از بـس که فـریـبا و قشنگ است

 هر کس که تـرا دیده، پـریشان و ملنگ است

 یک خنـده ی شیرینِ تـو ای «دختر حاجی»!

والله! که خطرناک تـر از تـوپ و تفـنگ است

من عسکرِ بـیـچاره و چـشـمانِ تـو «داعـش»

هر لحظه مـیانِ من و چشمانِ تو جنگ است

ای از همـه زیـبــا تــر و رعـنـا تــر و دلـکـش!

لب های تو خوشمزه به مانندِ «ترنگ»*است

تـو مستِ غـرورِ خـود و مـن مستِ نگاهـت…

قلبم شده صد پاره، ولی قلبِ تو سنگ است

فرقی که میانِ من و «بنگی» بـود این است:

مـن در غــمِ دیـدارِ تــو، او در غـمِ بنگ است

در حـسـرتِ دیــدارِ تــو پَـر مـی زنـم هـر دم

 اما چـه کنم جـان و تـنـم بسته و لنگ است!

وصلِ مـن و تو سخت و مُحال است عزیزم!

عشقِ من و توِ عشقِ همان مـاه و پلنگ است

پ.ن:

 * قیماق ترنگ

۲۸ مارچ ۲۰۱۹

*****

از موی تو عطرِ «کو به کو» می ریزد

 از خنـده ی دلکشت غــزل می خیزد

چشمانِ قشنگ و فتنه خیزت هر دم-

صد گـونه فـریـب و فتنه می انگیـزد

۲۷ مارچ ۲۰۱۹

*****

نوروزِ عجم به هموطن میمون باد!

بر پیر و جوان و مرد و زن میمون باد!

نـوروزِ عجـم نمـادِ اجـدادیِ ماست

 این جشـن شکوهمندِ کهـن میمون باد!

 ۲۰ مارچ ۲۰۱۹

مثنوی

در شهرِ ما عداوت و کین جا گرفته است

 ظلمت به هر طرف، همه جا را گرفته است

 هر سو که بنگری به جزء از جنگ و ماجرا-

چیزی دگـر به چشمِ تـو ناید، فقـط بلا….

از یک طرف صدای تفنگست و تـق تـق است

 از یک طرف صدای فغانست و هق هق است

در شهرِ ما که لنده غـری جـا گزیـن شده

 انسانیـت نـمانـده، خـری جـا گـزیـن شده

از درد و سوزِ سینه یخن پاره کرده ایم

 تابِ سخـن نمـانـده، دهـن پاره کرده ایم

هچ کس به دادِ ما نه رسید و نمی رسد

 فـریـادِ مـا کسی نـه شنید… و نـمی رسد

نـفریـن به دشمـنانِ وطـن، دشمنانِ دیـن!

نفرین به قاتلان و به دزدان! که ایـن چنین…

״مهساگکی״ که پـاک تـر از یک فرشته بـود

 با یک جهان عطوفت و عفت سرشته بود

دیـدی چگـونـه؟… با چقـدر درد کشـته شـد؟

 از دستِ یـک دو تـوله ی* ولگـرد کشتـه شد

در آن شبِ سیـاه و در آن لحـظـه هـای سرد

 دیدی که آن «پدر سگِ»نفرین شده چه کرد؟

روح از تَـنَـش گـرفـت و حـیاتـش به بـاد داد

 شور و شرر به سینه ی هر آدمی فـتاد…

خـون شـد تمـامِ مُلـک از ایـن مــاجــرایِ تلخ

 از غزنه تا به کابـل و پنجشیر، تا بـه بلخ

مـادر بـرای طفـلـکِ خــود جـار مـی زنـد

 بـابـا سـرش گـرفـتـه به دیــوار می زنـد

دنـیـای شـان شبـیه ی جهنم شده، خدا!

دل های شان پر از غم و ماتم شده، خدا!

دیدی که بنده های کثیفت چه کـرده اند؟

 با بنده های پاک و شریفت چه کـرده اند؟

ما را چرا به دستِ شغالان سپرده یی؟

 یارب! بگو تـو زنده و یـا این که مرده یی!؟

گر زنده یی به بنده ی مسکینِ خود ببین

 کز دسـتِ بنده ی دگـرت گشته ایـن چنین…

گر زنده یی و داورِ عـدلی، خـدای من!

بگشای لب بـه حرف و بگو هی! بـرای من

این بنده های پستِ تـو آدم نمی شوند؟

 آیـا بـرای هـمـدگر هـمـدم نمـی شـونـد؟

تاکی به دستِ یکدگر هی کشته می شوند؟

 تاکی به سوی کین و عداوت رونده اند؟

تاکی رفـیـق و دادرِ* مـا کـشـتـه می شود؟

 تاکی پـدر وَ مـادرِ مـا کشته می شود؟

ای هم وطن! بـیا من و تـو مـا شده از ایـن-

جنگ و جدال‌و گفت‌و شنود و نفاق‌ و کین-

خـود را کـناره کــرده از ایـن جـهل بگـذریم

 با یک زبان و دل همـه، تـا سهل بگـذریم

مـن دستِ تـو بگیـرم و تـو دستِ مـن بگـیر

 با هـم همه به سـوی عدالـت، جـوان و پـیر!

بـایـد بـه جـای جهـل سـعــادت بیاوریم

 بـایـد بـه جـای جنگ عــدالــت بـیاوریم….

پ.ن:

 * توله ( چوچه ی سگ )

 * دادر ( برادر)

۱۵ مارچ ۲۰۱۹

*****

شهدی، شکری، شَمی*، شرابی، شیرین!

شـوری، شـرری، شبـی، شهابی، شیرین!

شـعـری، شـرفـی، شـفـاعـتی، شـیوایی!

شمسی، شبری*، شهی، شبابی، شیرین!….

 پ.ن :

 * بوی خوش

* شعله ی آتش.

۸ مارچ ۲۰۱۹

غزل

از سر گـرفته تا به قدم، غصه ام، غمم

 با قلبِ پـاره پـاره و چـشـمـانِ پُـر نـمم

 از سر گـرفته تـا به قـدم درد می کشم

 با دردِ بـیش از حـدم و بـا شادیی کمم

قلبم، سرم، دلم، جگرم، سینه ام، خـدا! –

زخمی شـده تمامِ تنم، چیست مرهمم؟

ای بی خـبر از حالِ پریشانم، ای عزیز!

با غصه مـی شود سپری بی تو هردمم

دیگر تـوانِ با تـو نبـودن نمـانـده است

 لطفاً بـیا دوبـاره که محـتـاجِ محـرمـم*

دلتـنگ خـنـده های تــو ام، زود تــر بـیا!!!

دلتـنگ خـنـده های فــریـــبـات، مـریـمـم!

دنیا بدونِ تو چقدر خشک و خسته است

 من هم…که بی تو خسته ترین فردِ عالمم

از هـر طرف کسی به سـرم سنگ می زند

 مبهوت مانـده ام که سگم یا که آدمم

بـیـزارم از تمـامِ جـهـان و جـهـانـیـان

 با کفر و شّک و شرک، هماغوش و همدمم

مــن لایـقِ بهـشــتِ شــما نـیسـتـم، خـدا!

مــن لایــقِ زقــومــم و اهـلِ جهـنمـم

پ.ن : محرم ( همراز ، همدرد، همنفس)

۲۷ فبروری ۲۰۱۹

زنده گی نامه احسان الفت

نوشته: دلاور امیری

۲۵ فبروری ۲۰۱۹

در ۲۸ جوزای سال ۱۳۷۵ هجری شمسی( ۱۹۹۶میلادی) در خانواده ی خلیفه ها، فرزندی به دنیا آمد که اسم آن را احسان شاه نهادند. پدرش خلیفه عزت شاه و پدرکلانش خلیفه الفت شاه فرزند نزری شاه بود که نخست در قریه ی «سرچشمه» زنده گی می کردند اما رفته رفته این درخت بزرگ خلیفه ها به شاخه های متعدد و کوچکی تقسیم شد که عده یی در «ده شهر» نقل مکان کردند و عده یی هم در «سرچشمه» باقی ماندند، در همین هنگام بود که خانواده ی احسان شاه با دار و ندار خود به «ده شهر» آمدند و به احیاء و آبادانی پرداختند….

احسان در سال ۱۳۸۱ شمسی مطابق به ۲۰۰۲ میلادی شامل لیسه ده شهرولسوالی شغنان گردید که با سپری نمودن دوازده سال، موفقانه در سال ۱۳۹۳ شمسی( مطابق به ۲۰۱۴ میلادی) به سطح بکلوریا یا دوازده پاس  از آن لیسه فراغت حاصل نمود و شامل پروسه ی کنکور شد که موفقانه با گرفتن ۲۵۰ نمره، در سال ۱۳۹۴ شامل دارالمعلمین عالی سیدجمال الدین افغان، در بخش زبان و ادبیات پارسی دری شد. رفته رفته با دو سال دانش اندوزی بالاخره در سال ۱۳۹۵ به درجه ی دوم نمره و با نمرات کدر از آن دارالمعلمین به سطح فوق بکلوریا ) چهارده پاس ) فراغت حاصل نمود و در سال ۱۳۹۶ از طریق امتحان اختصاصی شامل دانشگاه تعلیم و تربیه ی شهید استاد ربانی در بخش زبان و ادبیات پارسی دری شد، که در سال ۱۳۹۷ از این دانشگاه هم موفقانه به سطح لیسانس فراغت حاصل نمود.

احسان علاقه مندیی که به شعر و ادب داشت، تقدیر او را به دنیای ادبیات وارد کرد و او را از شراب شعر و ادب پارسی نوشاند و لبریزش کرد.

احسان از دوران مکتب شعر می سرود اما به طور درست از شعر و شاعری آگاه نبود اما زمانی که در دو دانشگاه ادبیات را خواند از شعر و شاعری چیزهای زیادی فراگرفت و شعر و ادبیات را سراپا شناخت.

احسان دیوان شاعران کلاسیک چون مولانا، حافظ، سعدی، فردوسی، عطار، خیام، رودکی، ناصر خسرو، فروغی بسطامی، عبدالواسع جبلی، نظامی، عبید زاکانی، محتشم کاشانی، امیر خسرو دهلوی، بیدل دهلوی، صاحب تبریزی و… را مورد مطالعه قرار داده و اشعار شاعران معاصر را مانند احمدشاملو، سهراب سپهری، فریدون توللی، شهریار، قهار عاصی، عشقری، کاظم کاظمی، کاوه جبران، عفیف باختری، فروغ فرخزاد، صادق سرمد، حسین منزوی، فاضل نظری، نجمه زارع، شجاع الدین خراسانی، عبداللطیف پدرام محمد رضا محمدی، رامین فارق حیدری وجودی، احمد ضیاء رفعت

 نیز مطالعه کرده است.

احسان به تمام شاعران بزرگ احترام و حرمت می گذارد اما عاشق حضرت مولانای بزرگ و شیدای حضرت حافظ است.  حافظ را پیر و راهبر خویش می داند و از او فیض می جوید و خود را پیرو او می داند، چنانچه خودش می گوید:

پیرو حافظ شیرین سخن هستم که چنین

محکم  و نغز  و دل  انگیز بود گفتارم…

احسان به تمام قالب های شعری بلدیت دارد، اعم از قالب های کلاسیک و هم قالب های معاصر، اما هیچ یک از این قالب ها را به زیبایی غزل نیافته است، او همواره غزل می سراید و برای غزل جان فدا می کند. او بر علاوه ی غزل، دوبیتی و رباعی نیز می سراید و در رباعی از سبک خیام پیروی می کند، همچنان داستان های کوتاه هم می سراید که تا حال دو سه داستان به نام های״ درد بی پایان״ ، ״بهار تا خزان״ ، ״ای کاش سگ تربیه می کردم״ و و داستانی هایی تحت کار هم دارد. او هم به زبان کلاسیک و هم به زبان معاصر شعر می سراید و احساس خود را به بر روی ورق مس نگارد…

نمونه ی از غزلیات کلاسیک 

تو لبریزی از آرامش ، و من از غصه لبریزم

 تو مانندِ بهارانی ، و من مانندِ پاییزم

تو مانندِ گلِ سرخی، که غرق گلشنی، شادی

 و من مانندِ اسپندم ، که غرق آتش تیزم

چنان مبهوت و حیرانم در این دنیای درد انگیز

 نه تاب آن که بنشینم ، نه تاب آن که برخیزم

منم مانندِ بیماری که غیر از دیدنِ رویت

 هرآن چیزی که در این عالم هستیست، پرهیزم

اگر یکدم کنار من ، نیایی ای نگار من!

خودم را با هزار ارمان به چوب دار آویزم

منم مانندِ مولانا ، میانِ بستر غم ها

 تو هستی داروی دردم، تو هستی شمسِ تبریزم

تو جان هستی و در جسمی، تو جسم هستی و با جانی

 بگو ای جسم و جان من! چگونه از تو بگریزم؟

غزل های تر و شیرین ، سراید الفتِ غمگین

 بیا تا این غزل ها را به زیر مقدمت ریزم

Print Friendly, PDF & Email