ولی جان بیک

لمړی بریدمن ولی جان بیک

 

سرباز میهن

نوشته: حسینی حسنیار

۸ ثور ۱۳۹۸

درین چهاردهه مردم شریف کران و منجان و حومه چندین بار به بهانه های گوناگون مورد تاخت و تاز قطاع الطریقان، رهزنان و قاچاقچیان قرار گرفته اند، کشته شدند، زخمی و معلول شدند، اما ششم عقرب ۱۳۶۶ خورشیدی حادثه رخ داد که قلب همه را به درد آورد، احساس هر انسان را جریحه دار ساخت و روان همه را غمین کرد. بله حمله شیادانه آمرمسعود به مکتب علاقه داری منجان بود. در یک شب تیره و تار، تاریکتر از سینه ابوجهل جهادگران بر علاقه داری کران – منجان حمله کردند.

روستای پیر سالخورده و خسته از جبر زمان، و روستائیان خسته و فرسوده تر از روستای خود، خسته از سرنوشت و از کارهای شاق روزمره  در خواب اند و نمی بینند که  در آسمان چه ستاره بارانی است. سگهای روستاهم از ترس صدای شلیک تفنگ عوعو را تعطیل کرده . پوز را بر روی دم گذاشته خود را بخواب زده اند. چند لحظه پیش گرگان درنده بر مسند کداخدایی روستا نشستند. فرعون بر مسند قدرت تکیه زد، موسی را باید در غل و زنجیر به دستبوسی فرعون بیاورند. خانه های روستائیان در تاریکی شب مخروبه هایی را بیاد کس می آورد که از زمان طوفان نوح باقی مانده اند. در درون خانه های گلی فقط یگان بار صدای گریه کودکی به گوش میرسد که از شدت درد بخود می پیچد و مادر سعی میکند جگرگوشه خود را آرام کند و بخواب فرستد. روستاهای خورد و ریز متشکل از ده خانه و پانزده خانه در مسافتهای متفاوت از هم فاصله دارند.

            در میانه روستا مکتب است. در حیاط مکتب چند درخت مشک بید در کنار جویچه پر از جامنکها و سنگ ریزه های سبز شده و جامنک بسته نخستین دیدنی اند که دقت تازه وارد را بخود جلب میکنند. کمی پائینتر در میان جوی دمپایی پلاستیکی پینه زده بچگانه خوابیده و آب از بالایش به نرمی میگذرد و فواره کوچک را میسازد. دیوارهای سنگی و گچ ندیده مکتب یکی دیگر از مناظر دیدنی است. از جمله چند اتاق مکتب، فقط دو یا سه اتاق اند که در و پنجره دارند و آن هم شکسته . پنجره بقیه اتاقها که صنف خانه اند با سنگ دیوار زده اند که بزهای روستا داخل صنف نشوند ؛ و در وقت پائیز دانش آموزان سرما نخورند. اداره مکتب، تحویلخان و اتاق معلمین، این سه اتاق آنهایی اند دارای در وپنجره شکسته اند. اتاق معلمین به دو نفر معلم که از جای دیگر اینجا آمده اند تخصیص یافته است.

ماه  عقرب در قله ها برف می بارد و هوای محل را سرد میکند. امسال در مقایسه با سالهای دیگر سرما پیشدستی کرد و شبانگاه سردی کاملا محسوس است. نیمی از شب گذشته است، از درون اتاق معلمین روشنی الکین به چشم میرسد، نزدیکتر میشوی صدای شر شر بخاری و بوی دود هم محسوس است.  دو آموزگار در اتاق خود گرد الکین حلقه زده اند. هردو آموزگار در فکر عمیق فرو رفته اند. دارند راجع به چیزی فکر میکنند. در مکتب شایعه بود که انگار درین روزها آمر مسعود بر علاقه داری حمله میکند. این خبر ناخوش آموزگاران را زیاد ملول و پریشان ساخته است. آمر در شقاوت و سنگدلی و بیرحمی زبانزد خاص و عام است. کسی که بدست جهادگران آمر اسیر شده جان به سلامت نبرده است. کس چه داند که مادر فلک آبستن کدام حادثه است. 

            مادر بزرگ همیشه میگفت: ” آنچه را که کرام الکاتبین در پیشانی  نوشته است آن را می بینی”. اگر مادر بزرگ امروز می بود حتما می پرسیدم که آن کرام الکاتبین با برخی چه دشمنی دارد که سرنوشت آنها را کج و مج می نویسد. در نهایت باز همه چیز را بر دوش خدا بار میکرد، میگفت کار خدا است. در هر کار خدا حکمتی است. خداوند حکیم است. در تمام کارهایش یک حکمتی نهفته است.

این دو آموزگار رحیم و حکیم اند که از نوجوانی یک دیگر را می شناسند. آن دو صبح ها پای برهنه، گرسنه از یک مسیر به مکتب میرفتند، در یک صنف درس خواندند. دست قضا و قدر! آنها را مانند سنگ فلاخن به اینجا پرت کرده است. رحیم و حکیم کجا و اینجا کجا؟ 

شاید این هم کار کرام الکاتبین باشد، شاید درین هم حکمتی نهفته باشد. . .

دود الکین فضای اتاق را چنان مسموم کرده که نفس کشیدن را غیر ممکن ساخته است، ولی رحیم و حکیم درگیر بحث جبر و اختیار. رحیم کمی جبرگرا است و همه چیز را مایه جبر، قضا و قدر میداند و رفیقش برعکس فکر میکند.

  • حکیم خطاب به رفیق خود میگوید: جبری درکار نبود. ما به اختیار خود اینجا آمدیم. بله. کمی جبر بود که رئیس صاحب تعلیم و تربیه بر ما فشار آورد و انتخاب دیگری نداشتیم، باز هم اختیار داشتیم. اگر نمیخواتستیم نمی آمدیم.
  • رحیم – دوست عزیز این جبر بود، آب و دانه بود که ما را به اینجا کشانید. درینجا به دور از وطن و خویش و تبار کشته شویم. . . . رحیم میخواست ادامه بدهد که حکیم حرفش را برید و گفت: چرا کشته شویم؟
  • رحیم : شنیدم که آمر مسعود این روزها بر اینجا حمله میکنند. حکیم لحظه ی سکوت کرد. او فکر کرد که شاید رحیم ازین شایعه بی اطلاع باشد. او مات و مبهوت بود. رحیم با این حرفش او را غافلگیر کرد. او ساکت و بی حرک، لال مثل هیکل درجایش خشک شد. لبانش را می جنباند و دیگر یارای حرف زدن نداشت.

رحیم رو به حکیم کرد و گفت: اینکه میگویند قسمت شاید راست باشد. میگویند آنچه که در تقدیر باشد آن را می بینی. شاید امشب آخرین شب باشد که با هم دور این چراغ نشسته ایم. فردا قبر تو در کجا و قبر من در کجا خواهد بود، یا شاید اصلا قبر هم در کار نباشد، اجساد ما اسباب خوشحالی عقابان هندوکش خواهد شد. رحیم با ادای این جملات سر به گریبان تفکر  فرو برد و اندوهگین چشمانش را به علامت خواب ببست و در فکر عمیق فرو رفت.

حکیم : رفیق چرا تا این حد نا امید و دلتنگ هستی؟ زندگی چنین نیست که تو فکر میکنی. زندگی فراز و نشیب دارد. زندگی یک امتحان است که باید داده شود. زندگی یک کتاب است که باید آن را خواند. ما نیم ازین کتاب را خوانده ایم حالا در معرض امتحان هستیم.

مقصد حکیم  ازین حرفها این بود که نمیخواست رفیقش دل به شیطان دهد. حکیم سعی میکرد که وسواس و تشویش او را رفع کند. هر لحظه او را دلداری میکرد. هی میگفت: رفیق هیچ اتفاق پیش نمی آید. کسی را با ما کاری نیست. ما دو معلم هر دم شهید. اما رحیم مرغ او یک لنگ دارد. ” ما کشته میشویم. ما را میکشند.  تو میدانی معلمی و درس دادن نزد آنها یک گناه است؟ به باور آنها معلم دشمن آنهاست. معلم دشمن دین است . آنها علیه مکتب و درس و معلم جهاد میکنند. دشمنان خود را در کجای عالم بیابند در جا میکشند. حق با آنهاست. هرکس حق دارد دشمن خود را بکشد”!

حکیم حرفهای رفیقش را گوش میکرد و حرفش را نمی برید. رحیم در ادامه گفت: رفیق وضع امنیتی خوب نیست. گارنیزون در معاصره است. ببین از چهارطرف صدای شلیک بگوش میرسد. همه چیز به نقطه پایان نزدیک است. من از خدا فقط  آرزو دارم که همین جا کشته شویم. اگر ما را به پنجشیر ببرند با شنکجه کشته میشویم. در پنجشیر چند عدد چاه طبیعی هستند که اسیران را زنده در آنها می اندازند، تشنه و گرسنه نگاه میدارند تا از تشنگی و گرسنگی بمیرند. میگویند آدمان را زنده در چاه می اندازند که پر از مار و گژدم و غندل است. شنیدم در پنجشیر قوربقه ها هم گوشت میخورند. اجساد مرده ها را دفن نمی کنند. سگهای محل از گوشت سربازان و افسران اسیر شکمهای خود را پر میکنند.

حکیم  از جایش بلند شد از ورای پنجره شکسته به بیرون نطر انداخت دو باره در جایش قرار گرفت ، و گفت: رفیق حالا بخواب هیچ خبری نیست. بیرون را دیدم همه چیز مثل همیشه است. در ضمن خدا بزرگ است. با ادای این جملات با دل آگنده از غصه و غم سرش  را در زیر پتو فرو کرد تا به رفیقش نشان دهد که بخواب رفت. چند لحظه بعد نفیر خواب آموزگاران بلند شد.

در آنسوی مکتب آمر با جهادگران در کمین نشسته است. آمر در انتظار اشاره افراد ارتباطی است. جهادگران را به چهار گروه تقسیم کرده است. چهار دسته باید چهارطرف بر گارنیزون شبیخوان بزنند.

 گروه اول تحت فرمان شخص آمر بود. گروه دوم را ملا پناه و گروه سوم را ملا یاسین و گروه چهارم تحت فرماندهی قوماندان اکبر بود. گروه اول وظیفه دار شد که از راه دروازه دخولی مستقیم خود را به نوکریوالی برساند و نوکریوال را خلع سلاح کند. بعداز خلع سلاح کردن نوکریوال برقوماندانی حمله کند. سه گروه دیگر از سه استقامت بر گارنیزون حمله کنند و سربازان را خلع سلاح کرده بزودی خود را به دیپوی سلاح و خوار و بار برسانند تا مبادا کسی دیپوی سلاح و مهمات و لوژستیک را آتش بزند.

افراد مشکوک در گارنیزون زیاد بودند و همه تحت نظر بودند. ولیجان افسرجوان گارنیزون از طریق کسانی از ماجرا مطلع شد. او موضوع را چندین بار در جلسه افسران مطرح کرد که دشمن خیال حمله بر علاقه داری را دارد. گارنیزون به استحکامات بیشتر نیاز دارد. نظارت بر افراد مشکوک را باید شدت بخشید. قوماندان کندک موضوع را زیاد جدی نگرفت. رهبری گارنیزون از حد زیاد به سربازان و افسران اعتماد داشت. قوماندان اعتماد میکرد ولی امتحان نمی کرد. اعتماد به امتحان نیاز دارد. ولیجان شبها در کنج جنوبی گارنیزون که مشرف به صخره های بزرگ بود در کمین می نشست. او اراضی را خوب میدانست. منطقه جنوبی یگانه محلی بود که برای دشمن اهمیت زیاد داشت. صدها نفر میتوانستند در بین سوراخ صخره ها خود را پنهان کنند.

نیمی از شب گذشته بود که یک فشنگ سرخ از یک پاسگاه داخل گارنیزون به سوی منطقه ایکه ولیجان رو بروی آن در کمین بود شلیک شد. ولیجان دانست که شب موعود فرا رسید. این فشنگ تصادفی شلیک نشد. در زیر کاسه حتما نیم کاسه ی است. با خود فکر کرد اگر برود و شخصی که شلیک کرده بود را دستگیر کند دیگر فرصت نخواهد داشت که از حمله دشمن جلوگیری کند. تصمیم گرفت که موضع را نباید از دست داد. او در یک جای مناسب در کمین نشست. تمام گارنیزون را در زیر نظر داشت. گارنیزون را در صورت وقوع جنگ میتوانست زیر آتش داشته باشد.

افسران و سربازان گانیزون به غیر از نوبت داران همه در خواب بودند. ناگهان صدای الله اکبر از چهار طرف بعداز شلیک فشنگ رنگی شنیده شد. صدای الله اکبر هنوز بگوش میرسید ، دشمن از چهار طرف گارنیزون را زیر آتش گرفت. دشمن با نعره کشیدن ” الله اکبر” و یا ” چهاریار” به طرف گارنیزون پیشروی میکرد. ولیجان مثل شیر زخمی می غرید و بر خود می پیچید. در تاریکی شب از هرجا که شلیک میشد آنجا را هدف میگرفت. با هر شلیک یک جهادگر را نقش زمین میکرد. ولیجان سد راه پیشروی آمر و افراد تحت فرمان او شد که نقشه داشتند زودتر خود را به دروازه عمومی گانیزون برسانند. افسر شجاع آن شیرژیان پلانهای دشمن را نقش بر آب ساخت. 

ولیجان یک تنه با نیمی از جبهه دشمن می جنگید. دشمنان نفوذی در گارنیزون پاسگاهها را خلع سلاح کردند. از سه جهت دیگر پیشروی ادامه داشت کسی نبود که جلو پیشروی را بگیرد. نزدیک صبح بود که  ولیجان بدون مرمی با یک میل سلاح پیاده در موضع یکه و تنها غریب و بینوا و بدون امید کمک از جایی در سنگر دفاع از وطن به انتظار حوادث بعدی منتظر نشست. قبل از آنکه خورشید عالم افروز با نور خود جهان مکدر و سیاه را روشن کند گارنیزون کران- منجان سقوط کرده بود.

آمر در آخرین لحظات سقوط به گارنیزون رسید. چشمهای آمر مانند سیب در درون سطل آب این سو آن سو تکان میخورند، از دماغش دود ناخوش متساعد شد، صورت کوسه او مثل آهن چکش خورده زنگ زده زرد شده بود. حالت روانی آمر درهم و برهم بود. آمر از فرط خشم لب میگزید و به افراد زیر فرمانش دستور داد که هر چه عاجل فرد در کمین نشسته را پیدا کنند. آمر مثل خرس تیر خورده با مشت بر سینه می زد و پای بر زمین می کوبید که ناگهان سر و کله ملا پناه پیدا شد. ملا پناه بلادرنگ بدون تشریفات در کنار آمر ایستاد و چیزی در گوشش میخواند. کس نشنید که ملا در گوش آمر چه گفت. آمر دست بر زیر پکولش (کلاه) برد سر و صورتش را خارید و  با صدای بلند که همه شنیدند گفت: ” بروید مکتب را آتش بزنید و معلمان را در صحن مکتب تیرباران کنید. خون هیچکس از خون مجاهدین من که امشب شهید شدند بالاتر نیست. “

ملا پناه سر را به علامت اطاعت تکان داد و به استناد دستور آمر به یکی از مجاهدین دستور داد:

 قاری صبور به آرزویت رسیدی. حالا برو هردو را تیرباران کن. قاری صبور جهادگر حدودا بیست و پنج یا سی ساله بود که با گفتن الله اکبر از گارنیزون خارج شد و دویده به سوی مکتب شتافت.

حکیم و رحیم را افراد تحت فرمان ملاپناه دست و پا بسته در صحن مکتب بر روی زمین نمناک تا دستور مقام آمر نگهداشتند. هر یک از جهادگران سعی میکردند که جهت دریافت ثواب بیشتر در کشتن دو معلم یکی بر دیگری پیش دستی کند. هریک به خدای خود زاری میکردند که درجه “غازی” شدن را نصیبش گرداند. در میان این همه هیاهوی میان پنج نفر جهادگر، قاری صبور جهادگر هیجانی در رسید. قاری صبور دستور آمر و امر ملاپناه را شتابزده به جهادگران ابلاغ کرد. سپس قاری صبور خطاب به جهادگران گفت: 

برادران مجاهد خداوند تبارک و تعالی بر بنده منت گذاشت و مرا لایق درجه عالی غزا گردانید. آمرصاحب و ملاصاحب به اذن الله سبحان و تعالی مرا مامور ساختند تا سر ملحدین را به دست خود از تن جدا کنم. آنها را رهسپار جهنم سازم و راه رسیدن به جنت و همنشینی با حوریان جنت را برای خود هموار سازم. نعره تکبیر .  الله اکبر.

 – قاری رو به حکیم و رحیم نمود و پرسید: شما به کدام مقصد اینجا آمدید؟

– رحیم خاموش بود و حکیم در پاسخ گفت: ما کدام قصد نداشتیم فقط به آرزوی خدمت به اولاد وطن اینجا امدیم.

– به مقصد خدمت ملا حرفهای حکیم را زیر لب زمزمه کرد و در ادامه گفت: خوب. بسیار خوب. خدمت یا نوجوانان را از دین برگشتاندن و ایمان مردم را خراب کردن.؟

میدانم که شما هر دو کمونیست هستید و درس کمونیستی میدادید.

– رحیم نیز دهان به سخن باز کرد و گفت: قاری صاحب! شما باید این را بدانید که ما معلم هستیم. وظیفه معلم درس دادن است. من زبان دری درس میدهم و رفیقم حکیم حساب و هندسه تدریس میکنند.

– وظیفه ما جهاد است. جهاد بر هر مسلمان فرض است. معلمی دشمنی با جهاد است و شما دشمنان جهاد هستید. از سوی دیگر می بینم که شما همدیگر را رفیق خطاب میکنید. معلوم شد که هرد کمونیست هستید. دیگر سوال ندارم، جواب تمام سوالها  را در همین یک نکته یافتم. شما محارب هستید. جزای محارب مطابق شریعت غرای محمدی اعدام است. من شما را به اعدام محکوم میکنم. نعره تکبیر و باز هم صدای الله اکبر از میان پنج جهادگر بلند شد.

قاری به آهستگی تفنگ را گرفت و دستور داد که معلمین را پشت به دیوار ردیف کنند. دستور قاری عملی شد. قاری سینه دو فرشته، دو معلم را هدف گرفت و بعداز شلیک مسلسل دو جسد بی رمق نقش زمین شدند. صدای الله اکبر از میان حاضرین بلند شد. قاری همراه با جهادگران به سوی گارنیزون روان شد.

در گارنیزون آمر دنبال افسری میگردد که شب در کمین بود ، و چند نفر از مجاهدین او را کشت. آمر با خود فکر میکرد که اگر همین افسر کمین نشستگی نمیبود، من پیش از دیگران گارنیزون را فتح میکردم. آمر در نزد افراد زیر فرمان خود احساس کمی میکرد. آمر از فرط خشم مانند اسپ دیوانه سُم می کوبید و هر لحظه تکرار میکرد که فرد کمین نشسته کیست؟ 

افسران و سربازان همه خوب میدانند که همین لحظه کی در میدان حضور ندارد. همه خوب اطلاع دارند که این کار ولیجان بود. پرسونل همه صف کشیده اند فقط چند نفر در میان نیستند. آنها در صف مجاهدین ایستاده اند و زلیل سازی رفقا و هم سنگران خود را نظاره میکنند. اینها همان وطنفروشان اند که مخفیانه با دشمن در ارتباط بودند. برای جاسوس ارزشهای اخلاقی اهمیت ندارند.

آمر در میان افسران و سربازان که صف کشیده اند دنبال گمشده ای میگردد. در جمع پرسونل قوماندان کندک دیده نمیشود. رئیس ارکان نظر به سلسله مراتب فرماندهی همراه با معاون سیاسی در صف اول ایستاده اند. ما هم درینجا ازین پس رئیس ارکان را بنام قوماندان یاد میکنیم.  سربازان و افسران دلیر و متهعد خطر را به جان میخرند و حاضر نیستند رفیق هم سنگر خود را بفروشند. 

– امر خطاب به رئیس ارکان گفت:  شخص در کمین نسشته کیست و کجاست؟

– قوماندان اظهار بی اطلاعی کرد، در ضمن افزود که سه نفر از افسران قطعه به رخصتی رفته اند. یکی از جاسوسان از میان مجاهدین با صدای بلند فریاد زد: آمرصاحب قوماندان دروغ میگوید. من میدانم که این کار کیست. آمر جاسوس را به نزد خود خواند و پرسید: بگو شخص در کمین نشسته کیست؟

جاسوس : آمرصاحب شخصی که دیشب در کمین بود یک شخص خطرناک است که به تنهایی با یک فرقه جنگ میکند. این نفر یک شغنی بنام ولیجان بیک است. جاسوس سپس رو به قوماندان گشتاند و پرسید:

کجاست ولیجان بیگ؟ جاسوس باز تکرار کرد کجاست ولیجان بیک؟

قوماندان مثل افراد جل زده لال بود و حرف نمیزد. حرفی برای زدن نداشت. بعد یادش آمد که سه نفر رخصتی رفته اند. با کمی تعلل گفت: آمرصاحب ولیجان بیک رخصتی رفته، اینجا نیست.

جاسوس باز تکرار کرد: آمرصاحب این شخص دروغ میگوید. ولیجان بیگ شغنی دیروز تا شام در گارنیزون بود. جاسوسان دیگر نیز حرف رفیق خود را تائید کردند. آمر از فرط خشم با دو مشت بر سر و صورتش میکوفت و مانند پلنگ  زخمی غیظ کرد و با هر دو مشت بر سینه قوماندان کوبید، چندین ناسزا را به آدرس خواهر و مادر قوماندان فرستاد. قوماندان که طاقتش طاق شده بود و خود را در مرز میان مرگ و زندگی می دید، مرگ شرافتمندانه را بر زندگی توام با ذلت ترجیح داد. با دو مشت چنان بر سینه آمر کوبید که لاشه اش مانند لاشه بز نقش زمین شد. . .  از هرطرف صدای شلیک بلند شد و در یک چشم برهم زدن جسد بی جان سوراخ شده قوماندان مانند شمشاد بر روی زمین غلتید. قوماندان با تعهدیکه به وطن و مردم بسته متعهد ماند. او با خون گلگون خود خاک وطن را گلگون ساخت.

خون آموزگاران هنوز نه خشکیده که دو شاهین سیاه ، سینه سفید پامیر در فضا بلند شدند. این دو شاهین گاه بر بلندای آسمان پرواز میکردند و گاهی  بر فراز بام گلی مکتب چنان نزدیک میشدند که خالهای سینه های سفیدشان قابل رویت بود. از ترس آن دو شاهین هیچ پرنده لاشخور را یارای آن نبود که به نزدیک اجساد بی رمق جانباختگان نزدیک شود. آن دو شاهین تا رسیدن مردم به محل بر فراز مکتب از جسد دو فرشته ملکوتی نگهبانی میکردند. یک جفت شاهین  پامیر نمیگذاشتند که جسد آموزگاران طعمه عقابان هندوکش شود.

لحظاتی بعد مردم محل یکا یک با هزاران ترس و لرز به مکتب آمدند. مردم جسد عزیزان خود را با دلهای آگنده از اندوه و چشمان پر اشک شانه به شانه به هدیره بردند. دو شاهین یکبار دیگر محلق زنان بر فراز مکتب مانند دو جت شکاری پرواز نمایشی را اجرا کرده از دید مردم در فضای پهناور ناپدید شدند.

در گارنیزون جسد فرمانده در پیش چشم پرسونل بروی زمین مانند شیر تپیده درخون خوابیده است. کسی را اجازه نمیدهند که به جسد نزدیک شود. 

حبیب خرد ضابط از صف جاسوسان پیش آمر آمد با ادای جملات چاپلوسانه و مزبوحانه  گفت:

آمرصاحب شما معاون سیاسی را مجبور کنید از طریق بلند گو از افسر ولیجان دعوت کند. ولیجان حرف معاون سیاسی را بر زمین نمیزند.

آمر دستور داد معاون سیاسی از طریق بلندگو از ولیجان دعوت کند که خود را تسلیم کند. معاون با زبان فارسی از ولیجان دعوت کرد که تسلیم شود ولی با زبان شغنانی میگفت: اذه مه ید.

اگر کسی این حرف معاون را می فهمید و به آمر بروز میداد او هم در کنار فرمانده میخوابید. حتما کسی از جاسوسان به حرف کوتاه معاون پی نبرد.

هرچه که از ترفند، مکر و حیله بلد بودند بکار بردند که مثمر واقع نشد. آمر از موثرترین خدعه استفاده کرد که مفید واقع شد. آمر به ملا پناه فرماند داد از طریق بلندگو اعلان کند که اگر ولیجان خود را تسلیم نکند او گارنیزون را به آتش میکشد و تمام پرسونل را زنده در آتش میسوزاند. ملا پناه سوگند یاد کرد که این کار را میکند. بعید هم نبود مه آمر این کار را میکرد. چند لحظه بعد افسرجوان آن شیرژیان از موضع خود بلند شد و رستمانه به سوی گارنیزون آمد. چنان باوقار گام بر میداشت انگار که رستم از نبرد دیو سفید فاتح و پیروز برگشته است.

چند دقیقه بعد دستان ولیجان را بستند و در صف اسیران قرار دادند. آمر چیزی نگفت ، فقط خشم و انزجار خود را نمیتوانست نسبت به ولیجان پنهان کند. به ملا پناه تاکید کرد که ” حین رسیدن به پنجشیر او ( ولیجان )  را به نزد من بیاور”.

آمر بیشتر  ازین حرف نزد و رفت. ملا پناه از پشتش دوید و با صدای بلند چندین بار تکرار کرد اطاعت میشود، به چشم آمرصاحب. آمر حتی به عقب هم نگاه نکرد و به سوی مرکز علاقه داری روان شد.

ملاپناه به جهادگران دستور داد که کاغوش سربازان و اتاقهای افسران را بازرسی کنند. هرچه که یافتند غنیمت است. غنیمت را با خود بردارند. جهادگران لباس عسکری و ملکی و پول نقد پرسونل را بنام غنیمت بین خود بخش نمودند. تقسیم غنایم به پایان رسید.

جهادگران یک شب دیگر در علاقه داری پاییدند و فردای روز بعد یک مقدار سلاح و مهمات و مواد لوژستیک را بر پشت افسران و سربازان بار کرده و مقدار دیگر  را که باقی مانده بود بر خر و اسپ اهالی بار کردند و رهسپار پنجشیر شدند.

سربازان و افسران با دلهای آگنده از اندوه و کوله بارهای سنگین بر دوش به سوی دره پنجشیر، دره شیطان ، دشت قابیل در میان چندین نفر جهادگران مسلح رهسپار شدند. دره های تو در تو و پر فراز و نشیب را طی کردن با آن همه بار سنگین و آتشزا کار ساده نیست. 

هوای پائیزی شبها سرد و در روزها آفتابی و گرم است. روزها خورشید در آسمان مانند قرص آتشین نور افشانی میکند،  و در دلها تخم امید بذر میکند. ذوق آزادی را در دل اسیر بیدار میکند. اسیر را به یاد آزادی میبرد، درینجاست که انسان در بند کشیده معنای آزادی را در می یابد. تاکه پرنده در قفس نباشد آزادی برایش معنا ندارد.

اسیران را مانند شتر یکی به دیگری بستند و یک سر ریسمان را دادند دست پیش قراول .  اسیران با بارهای سنگین که بر پشت داشتند، با تحمل خستگی راههای دل کوتلها را مورچه مانند طی طریق مینمودند.

جهادگران مسلح تلاش میکنند تا اسیران را وادار بسازند که زودتر راه بروند ولی توقع آنها بی جا بود. در مسیر راه چند نفر غش کردند و دیگر قادر نبودند که به راه رفتن ادامه دهند. آنها را که غش کردند و نتوانستند به رفتن ادامه دهند همانجا به گلوله بستند و بار آنها را هم بنام سر باری رفیق زدند بر پشت دیگران. ” رفیق باید بار رفیق از پا مانده خود را بردوش کشد.” کس حق نگاه کردن به جسد اسیر را ندارد. مردان مسلح به یکی از اسیران با اشاره سر و یا با اشاره دست نشان میدهند که جسد رفیقش را از سر راه دیگران دور کند. جسد را به درون دره پرت میکنند تا خوراک درندگان شود. ! جهادگران با پوزخند یکی به دیگری میگوید: ” مردار شد “.

کاروان هی طی طریق میکرد و نهایتا چند روز بعد با عبور از چندین دره و کوتل بالاخره به پنجشیر رسید. ای کاش راه طولانی تر میبود. این آرزوی دل هر اسیر بود! چه که اسیران میدانستند که در پنجشیر کدام بلایی در انتظارشان نشسته است. وظایف و مجازات افسران و سربازان قبلا مشخص بود.

 پنجشیر یک اردوگاه بزرگ است که اسیران را در آنجا نگاه میدارند. نام پنجشیر تابو است برای هر سرباز و افسر. با شنیدن نام پنجشیر موی بر بدن هر فرد ارتشی شاخ میشود. در پنجشیر برای اسیران اعلان میشود که فقط کار و آنهم کار صادقانه شما را میتواند زنده نگهدارد، کار و فرمانبرداری از اوامر اسیر را از مرگ حتمی نجات میدهد. پنجشیر برای اسیران نماد بی رحمی نسبت به همنوعان است. در پنجشیر انسان گرگ انسان است. هر جهادگر یک گرگ است که هر آن حاضر است شکم یک اسیر را پاره کند، دست یک اسیر را ببرد، یا چشمانش را از حدقه بیرون بکشد و برای کسی پاسخ هم نمیدهد، اگر کسی پرسید که چرا، پاسخ آن این است که فرار کرد. مجازات فرار و یا قصد فرار کردن مرگ است. فرار از دره پنجشیر در وهم اسیر نمی گنجد. فرار ازین اردوگاه در مخ هیچ اسیر خطور نمی کند. دره پنجشیر را به اردوگاه ” اشوویتس” ، بزرگترین اردوگاه نازیها در پولیند مقایسه میکنند.

در دره از اسیران در بخشهای مختلف بهره کشی میکنند. عده ی را به کار شاقه ماین روبی می گمارند، و از گروه دیگر در جمع آوری حاصلات کشاورزی استفاده میکنند. گروه سوم را علاوه بر کارهای شاق مجازات سنگین تر در انتظار است. مجازات سنگین مانند شبها تا سحر از یک پای آویزان کردن، آویزان کردن سر به پائین از پل که سر اسیر تا پیشانی در آب باشد، انداختن اسیر در سیاه چالها، نگداشتن اسیر برای چندین ساعت در چاه که قبلا اجساد مردگان را در آن انداخته اند.

حین رسیدن اسیران کزان به پنجشیر ملا پناه به سراغ معاون و افسر ولیجان آمد. ملاپناه دو نفر مسلح نیز همراه آورده بود. ملا دستور داد دستان اسیران را بستند. اسیران را به نزد آمر بردند. آمر یکبار دیگر با خشم و انزجار به اسیران نگاه کرد و حرف نزد. با عصبانیت گفت: نمیخواهم دو باره با وفاداران رژیم کمونیست رو برو شوم. اینها را پیش چشمم دور کن. اینها را چنان شکنجه کن که مرغان هوا به حال اینها گریه کنند. بس است، بس است دیگر کاسه صبرم لبریز شده است. 

– ملا چنان وحشت زده شد که انگار در حضور هیتلر قرار دارد، از ترس حتی دهان باز نکرد فقط یک حرف زد: اطاعت میشود. شاید این تکیه کلام ملا باشد. ملا پناه به کمک آن دو فرد مسلح اسیران را از جاییکه برده بود برگشتاند. اسیران این بر و آن بر دنبال چیزی میگردند. خودشان هم نمی دانند که در جستجوی چیستند، شاید دنبال سایه حضرت عزرائیل میگردند. فکر میکردند شاید آخرین روز است که خورشید را تماشا میکنند، آخرین روز است که نور خورشید را احساس میکنند. . . دهها فکر دیگر را در مخ خود می پرورانند.

روز دوم رسیدن اسیران کران به پنجشیر گذشت و باز ر و کله ملا پنا در اردگاه پیدا شد. ملاپناه ایننبار ولیجان بیک را تنها با خود برد. گمان آن میرفت که این آخرین دیدار ولیجان با دوستان و همسنگرانش بود. گمان از یقین بدور بود. مردن در پنجشیر به همین سادگی میسر نیست. درینجا مرگ از زندگی گرانتر است. 

ملا این بار اسیر را نزد ” دادستان کل” میبرد.  دادستان بر روی یک چوکی کهنه نشسته  و چندنفر دیگر معلوم میشود که از مقربین او باشند در اطراف حلقه زده راجع به کدام موضوع ظاهرا بسیار مهم بحث میکنند. ملا در گوش یکی از دو نفر نگهبان که کلاشنیکف در دست از آدادستان محافظت میکند، چیزی گفت. مرد مسلح به ولیجان اسیر که از فرط خستگی و گرسنگی به یک مرد خیابانی میماند نگاه کرد و یک پوزخند معنا دار را نیز نثار کرد. شاید با خود گفته باشد این دیگر کیست که آمرصاحب را اینقدر نگران ساخته بود. شاید دهها پرسش در دل مرد محافظ در همان لحظه خطور کرده باشد.

ملاپناه بعداز پُس – پُس در گوش شخص مسلح بدرون رفت و به آن مرد سلاح بدست ددستور داد که چشم از اسیر برنکند. مرد مسلح دو چشم از خود داشت و دو چشم دیگر را از رفیقش به امانت گرفت و چهارچشمه به قد و اندام اسیر نگاه میکرد. مرد مسلح واقعا چشم از اسیر بر نمی کند. دو دقیقه نگذشته بود که ملا برگشت، از بازوی اسیر کیشده با عتاب او را بدرون برد. اسیر در پشت در ایستاد، دادستان توقع داشت که شاید تعظیم کند و در برابرش خود را خم کند و پوزش بخواهد، و تقاضا کند که آمر از” تقصیر” او درگذرد. اسیر هیچ یک ازین کارها را نکرد.

یکی از آن افراد نشسته در کنار دادستان خطاب به اسیر گفت: تو گستاخ از کجاستی ؟

 اسیر خاموش بود، حرف نمیزد. نمیخواست پاسخ بدهد. نمیخواست قبول کند که یک جوان گستاخ است.

در دل گفت: من گستاخ نیستم. من یک افسر باشرف وطن خود هستم. کستاخ تو هستی که وطن را میفروشی. مرد منتظر پاسخ بود، ولی پاسخ پرسش خود را نیافت. درون اتاق لحظه سکوت مستولی شد، همه ساکت بودند که ناگهان دادستان خود سکوت را بر هم زد. دادستان در پاسخ پرسنده گفت: این از مردم شغنان است. شنیدم که در تمام جبهات از جنوب تا غرب و شرق در مقابل سپاهیان اسلام جنگیده است. دادستان با تمسخر ادامه داد ” این شخ بروت خلقی در گارنیزون کران – منجان در برابر آمرصاحب ایستادگی کرد، و تسلیم نمیشد. . . حالا میخواهم ببنیم که چقدر شجاع است.” حاضرین ساکت اند، کسی حرف نمیزند، همه سر تا پا گوش هستند و به حرفهای دادستان گوش میدهند. دادستان در ادامه گفت : محک شهامت و مردانگی ” چاه آهو ” است. در میان فقط دادستان حرف میزد، دیگران ساکت بودند، کسی جسارت نمیکرد که حرف آمر را ناتمام بگذارد.

دادستان خطاب به ملاپناه گفت: ببر ! برای یک ساعت در چاه نگاهدار ببینیم که چقدر شجاعت دارد. ملا بدون ادا کردن یک کلمه از  بازوی اسیر کشیده او را با خود از اتاق بیرون کرد. ملا چنان  تند و شتابان راه میرفت که تقریبا می دود، اسیر به تعقیب او فقط گام برمیدارد.  

ملا به دستور دادستان اسیر را بجای دیگر می برد، نه بجاییکه همقطارانش را در آنجا به حبس کشیده اند. اسیر اندکترین تصور هم ندارد که او را به کجا میبرند. اسیر فکر میکند: شاید او را بجای دیگر برده مثل معلمان مکتب تیرباران کنند. گمان او از یقین دور بود. اسیر و نگهبانان بعداز چند ساعت به جایی رسیدند که در آنجا نیز چند نفر مسلح ملبس با یونیفورم گوریلاهای امریکای جنوبی و چریکای فلسطینی از یک محوطه پاسبانی میکنند که نه در دارد و نه دیوار و نه پنجره، فقط یک قطعه زمین نسبتا هموار است. اینها اینجا از چه چیز مواظبت میکنند؟

ملا پناه به یکی از افراد مسلح که با او آمده بود، دستور داد برو به ” اکه ” بگو که امتحان داریم. 

اسیر با شکم گرسنه و لبهای خشک و ترکیده و موهای ژولیده ولی قامت متین و اراده استوار چون کوه ایستاده است. دستان اسیر به پشت بسته اند.

چند لحظه بعد یک مرد تنومند با چشمان آبی، بینی پهن و صورت آفتاب سوخته و ریش ددراز بزی با ظاهر نا آراسته و باطن شاید کثیف تر ا ز ظاهر در برابر ملاپناه ایستاد و بدون سلام و علیک گفت: چاه برای امتحان “ملحد” آماده است.

ملا حرف نزد، به مرد تازه وارد یک نگاه تند آمرانه انداخت ، که آثار فرمانبرداری و اطاعت را در صورت مرد کبود چشم آشکار گشت.

اسیر اما نگران هیچ چیز نبود، او آمادگی مقابله با هرپیش آمد را داشت. اسیر مانند اسپارتاکوس با قامت بلند و رسا گام برمیداشت و مسیح وار صلیب خود را بر دوش میکشید.

در وسط آسمان نیلگون ابرها چون شتر گردنها دراز کرده از شمال به سوی جنوب شتابان در حرکت اند. اسیر به آسمان نگاه کرد و لحظه خود را در زادگاهش در ” څږنؤد ” زیبا در کنار  ” پنج ” خروشان قرار داد. 

صدای شلیک تیر که شلیک کننده آن معلوم نیست، اسیر را تکان داد. اسیر پیشا پیش مردان مسلح و به دنبال ملاپناه رستمانه گام بر میداشت. در رفتارش آثار اسارت دیده نمیشود. او با قامت رسا و قلب پر از امید با سر بلند و گردن برافراشته به سوی ” امتحان” میرود. امتحانی که دشمن میخواهد شهامت و پایمردی او را بیازماید. او را به مکانی میبرند که فقط ملاپناه و چند نفر خاص از اسرار آن آگاه اند.

بوی گند از دور احساس میشود. ملا پناه  و آن دو مرد مسلح پوز خود را با شالهای نظاری بسته اند. بوی هر لحظه تندتر و تند و زننده تر میشود. آنها در میان آن همه بوی تند و هوای خفقان راه میروند. آخر به جایی رسیدند که امر دریش / ایست صادر شد.

 دو نفر مسلح در برابر ملا و همراهانش سبز شدند. ملا در برابر دو مرد مسلح توقف میکندد ، و چیزی در گوش آن یکی میگوید که اسیر و آن دو نگهبان صدای ملا را نمی شنوند. ملا منتظر باز کردن دروازه بزرگ سیمی است. بعداز چند دقیقه تاخیر دروازه بزرگ سیمی باز میشود. یک مرد ریش دراز با لباس ارتشی  به نزد ملا آمد بعداز ادای سلام و احوالپرسی مختصر گفت: ملاصاحب من هم با شما میروم. ملا هرچند میگفت که لزومی ندارد، مرد ریشو اصلا به حرف ملا گوش نمیداد و در ادامه گفت: امر آمرصاحب است که کسی را اجازه ندهیم که به تنهایی به سر چاه رود. ملاصاحب لطفا درکم کنید. . .  ریشو میخواست ادامه دهد که ملا حرف او را برید و خطاب به آن دو نگهبان گفت: اسیر را بیاورید و خودتان بروید اگر لازم شد شما را فریاد میزنیم.

بوی خفقان آور نزدیکتر و نزدیکتر میشود. ملا و مرد ریشو اسیر را بجایی آوردند که بوی گند از آنجا پخش میشود. بوی تند گوشتهای پوسیده از درون چاهی بیرون می آید که اسیر در بالای آن قرار دارد. اسیر تکان خورد، او فهمید این یکی از آن چند چاهی است که آمر ارتشیان را در آن می اندازد تا طعمه مار، گژدم و غندل شوند. اسیر تن به تقدیر تسلیم شد، در دل می نالد و با خدای خود راز و نیاز میکند و ملتمسانه از او درخواست کمک میکند. در دل مینالد و میگوید:

گر نگهدار من آن است که من میدانم

شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.

ملا و مرد ریشو به کمک دو جهادگر مسلح که از چاه مواظبت میکردند چشمان اسیر را بستند. ریسمان طویل کلفت نیلونی را بر کمرش گره زدند، و چندین بار محکم بودن گره را امتحان کردند. اسیر را به درون چاه انداختند. ملا خطاب به نگهبانان چاه گفت:

ساعت قید شدٍ . او ( اسیر ) را نیم ساعت بعد بیرون کنید.

اسیر نفس را در سینه قید کرد و آهسته از راه بینی نفس می کشید. اگر آهسته و حسابی نفس نمی کشید گازهای مسموم کننده یکبارگی به ششهایش رخنه کرده مجرای تنفسی را مسموم و قلب از کار می افتاد. 

نیم ساعت گذشت اسیر را از درون چاه برون آوردند غش کرده بود. به محض اینکه هوای تازه را نفس کشید، چندبار نفس عمیق کشید و سر تکان داد. کمی سر گیجه بود. خون از بینی اش فوران میزد.

ملا امر کرد چشمان اسیر را باز کردند. او چشمان خود را گشود، انگار دوباره تولد شده است. حرف نمیزد و ساکت بود، علامت خشم و انزجار در سیمایش جلوه میزد. ربع ساعت نگذشته بود با دیگر دستور داده شد تا اسیر را دوباره داخل چاه بیاندازند.

این بار اول بود که اسیر به فکر مرگ رفت. با خود فکر کرد که اگر در درون این چاه بمیرد جسدش مثل اجساد سایر هم سنگرانش در درون همین گودال میپوسد. با خود گفت: ” رفیق سعی کن ایستادگی کن که زنده بمانی. . . . تو باید مادر پیر و خواهرت را که چشم براه تو نشسته است و برایت دعا میکند ببینی. . . “

اسیر را یک ساعت تمام در درون چاه نگهداشتند بعداز یک ساعت در آوردند، او غش کرده بود، نفس نمی کشید، رنگ صورتش پریده بود. صورتش از شدت ازدیاد کاربن مونواکساید ، سیانید هایدروژن و سولفاید هایدروژن کبود شده بود. چشمانش مثل چشمان مرده بسته بودند. بعداز چند لحظه صدای یکی از نگهبانان به گوشش رسید که میگفت : ” مرده! پدرش زنده نمی ماند. آسان نیست.”

دومی گفت: ” به خدا مرده ! ملحد مردار شد! ریسمان را بردار جسدش را چاه بیانداز برود پیش رفقایش.”

 اسیر با شنیدن حرفهای آخر با خود فکر کرد که پس آن وعده ایکه به مادر و خواهرم دادم چه شد، مگر دروغ بود؟

نه من نمرده ام من زنده هستم، زنده میمانم. اسیر تمام قوای درون خود را جمع کرد و عطسه زد .

ملا خطاب به مرد ریشو گفت: ” چقدر سخت جان است. مثل پشک هفت جان دارد.”

 مردان مسلح با حیرت به سوی یکدگر نگریسته از ملا درخواست تکلیف کردند که با جسد بی رمق اسیر چه کار کنند، اگر نمرده باشد هم چند لحظه بعد میمیرد.

ملا  در پاسخ گفت: ” من و شما تصمیم نمی گیریم. تصمیم در دست آمرصاحب است. کمی صبر میکنیم ببینیم که چه میشود. “

محل غرق در دنیای سکوت بود. همه ساکت بودند کسی حرف نمیزد. مرد ریشو سکئت را برهم زد. او خطاب به یکی از نگهبان : ” بچه یک دهن ناس ته.” نگهبان قطی ناس را به ریشو دراز کرد و خود را کنار کشید همچنان منتظر  ایستاد. ریشو قطی را باز کرد ناس را با دو انگشتش برداشت در زیر پوزبند به دهانش انداخت و قطی را در کف دست فشار داد و منتظر اتفاقات بعدی بر روی زمین نشست.  ریشو غرق در چرت ناس بود که ناگهان اسیر تکان خورد میخواست از جا بلند شود و ثابت کند که زنده است، نمرده است.

فرد اصلی ملاپناه  دستور داد ریسمان را از کمر اسیر باز کردند. دو نفر مسلح به اشاره چشم ملا از دو طرف از بازوان اسیر گرفته از زمین بلند کردند. اسیر از زمین بلند شد، دست خود را با یک تکان سنگین از دست نگهبان جدا ساخت.

بقیه اسیران در زمین ماین مشغول ماین روبی بودند. هرکس نگران جان خود بود، و همه در کل نگران حیات ولیجان و معاون سیاسی بودند. شب گذشته معاون سیاسی را از بالای پُل سر به پائین آویخته بودند. پاهایش را به تیرهای پُل محکم بستند و کاسه سرش تا پیشانی در درون آب سرد دریا بود. چند نفر دیگر از اسیران را تا بامداد به تنه درخت بستند. سربازان را بیدارخواب نگهداشتند . شب گذشته تمام اسیران را تفتیش عقاید کردند. از اسیران درباره نماز و روزه و سایر احکام دینی میپرسیدند. خلص شب  در تفتیش عقاید گذشت. تفتیش مجازات سنگین را نیز در پی داشت. عده ی را همان شب به جای دیگر منتقل ساختند که تا حالا از آنها خبری نیست.

در اردوگاه پنجشیر فاصله میان مرگ و زندگی فقط میتواند یک اشاره چشم و یا ابرو باشد. یک اشاره ابرو میتواند حیات چندین انسان را تباه سازد. اگر کس مواظب زبان سرخ نباشد سر سبز را به آسانی برباد میدهد. اینجا به دژخیم و جلاد نیاز نیست. همه جلاد اند و دژخیم. درینجا به کس نمیتوان اعتماد کرد. اینجا یک حرف خوش جلاد و یا قاتل و یا یک جهادگر همه چیز را برهم میزند. یک حرف خوش میتواند سری را برباد دهد.

اسیر را بعداز شکنجه بقول خودشان امتحان آوردند به محلی که در آنجا سایر اسیران را نگهداری میکنند. اسیر با تحمل آن همه شکنجه، رنج و عذاب که کشیده بود خم بر ابرو نیاورده با قامت رسا و استوار گام بر میداشت. ملاپناه یکی از افراد نگهبان اردوگاه را که در آنجا اسیران را نگهداری میکردند، صدا زد و در گوشش چیزی گفت که شنیده نمیشد. نگهبان کمپ با دست به دور چیزی را نشان داد و دو باره برگشت بر سر جایش ایستاد. ملاپناه برگشت و آن دو نگهبان را که با وی بودند دستور داد اسیر را ببرند به میدان ماین. با تمسخر گفت : برود به رفقایش کمک کند.

اسیر را پیش از این برای یک و نیم ساعت در درون چاهی نگهداشتند که دهها انسان را زنده در آنجا انداخته بودند و آنها بعداز زجر و آزار و داد واویلا جان میدادند و خشک میشدند. بوی و تعفن اجساد پوسیده انسانهای درون چاه، هر زنده جان را بعداز چند دقیقه بی هوش میکند و اگر به هوش نیاید جای ابدی او همان چاه میباشد.  

اسیر میدانست که مرگ در کمین نشسته است. مردن آسانتر از مقابله با مرگ نیست. مردن آخرین چانس است که آنرا همیشه داریم. باید با هر پدید حتی با مرگ مقابله کرد.

انسان موجودی است که دارای نیروی خارق العاده ی است که حتی بر مرگ هم میتواند غلبه کند. انسانهاییکه در خود روحیه تسلیم شوی را تقویه کنند زودتر از آنهایی می میرند که روحیه سرکش دارند.

همقطاران و همرزمان اسیر در میدان ماین بودند، مینهای جابجا شده را تقطیر میکردند. خود را بر روی زمین کش میکردند و به ماین میرساندند. نخست اطراف ماین را با دست میکندند و بعد فیوز ماین را پیدا کرده آن را به آرامی در می آوردند سپس ماین را مانند قرص نان از دل خاک برون میکشیدند. این کار به مهارت و تمرین زیاد نیاز داشت ، بسیاری از جوانان اسیر که سرباز بودند، این تجربه را نداشتند در همان ساعات اول برخورد با ماین کشته شدند. هرگاه کسی در برخورد با ماین کشته شود همرزمانش اجازه ندارند که جسد بخون و خاک کشیده ی او را بخاک بسپارند. انداختن یک بیل خاک بر صورت جسد بی جان یک اسیر میتواند به بهای جان کس تمام شود. کشته شدگان را به همان حالت در میدان ماین نگه میداشتند، این خود ترس و بیم و اضطراب را در وجود دیگران بیشتر میکرد.

            اسیر را آوردند زمین ماین فرش شده را برایش نشان دادند. او نیز به هم سنگران خود ملحق شد. چند روز گذشت و جند نفر از جوانان در اثر فقدان تجربه و برخورد به ماین جان دادند. سوء تغذیه و کمبود غذا سبب افزایش بیماری  در بین اسیران شد. انواع بیماری بخصوص اسهال همگانی شد. اسیران از دارو و درمان محروم بودند.

هوای سرد پائیز اسیران بیشتر از هرچیز ازیت میکرد. لباس اسیران را بنام غنیمت در همان روز اول سقوط گارنیزون گرفتند. اسیران به غیر از لباس ارتش چیز دیگر در تن ندارند. بسیاری با بدن لخت و پای برهنه به کار شاقه ماین روبی مشغول اند. همه روزه از بام تا شام کار میکنند.

چیزیکه اینجا ارزان است ، مرگ است. روزی یک سرباز زخمی  شد، از جسمش خون فواره میکرد ولی زنده بود، میتوانستند او را از مرگ نجات دهند، اما نگهبانان نگذاشتند که کسی به سرباز اسیر کمک کند. سرباز زخمی در درون خون می تپید و با تضرع تقلا میکرد که کمکش کنند. کسی را نگذاشتند که بوی کمک کند. زخمی بعداز چند ساعت تقلا و زاری و گریه و ناله جان داد.

از قرار معلوم درین روزها آمر در تخار در جنگ است. شبانگاه اسیران را می آوردند و در صف نماز پشت ملا که از جای دیگر می آید به نماز ایستاد میکنند. بعداز پایان نماز همه باید برای پیروزی اسلام و جهاد و شخص آمرصاحب دعا کنند که پیروز و مظفر بر گردد. در آخر ملا با صدای بلند شعار میدهد: ” زنده باد اسلام. مرگ بر کفر و کمونیسم و الحاد ” اینها شعارهایی اند که باید هر روز تکرار شوند، انگار شعار دادن نیز از جمله واجبات است.

یکماه بعد یک مرد کوسه، بلند قامت و صورت استخوانی، با چشمان گود و موی زرد و سیمای شبیه آتیلا در میان چند نفر مسلح به اردوگاه آمد. چهره برای همه آشنا است . همه می دانند که آمر است.

اسیران را صف بستند مرد تازه وارد ( آمر) که قبلا از آمدنش اطلاع داده بودند رسید. اسیران میتوانستند آمر را از نزدیک ببینند، و دیدند. خشم و انزجار در سیمای اسیران موج میزد، چاره دیگرب به غیر از تمکین نداشتند. شیر را اگر به زنجیر بگشند روبا هم میتواند بر او سواری کند. اسیران با بدنهای لخت و پای برهنه صف کشیده اند. آمر صف  را معاینه کرد همه را از چشم گزراند. در وسط ایستاد و خطاب به اسیران گفت: ”  این زور اسلام و مکتب قرآن  است و شرف جهاد ماست که الله سبحان و تعالی شما را با این خفت و خواری در دست ما اسیر گردانید. ” آمر میخواست محل را ترک کند که اسیر ولیجان از صف خارج شد بدون اینکه اجاز خواسته باشد، نگهبانان دست به سلاح بردند که اسیر را در جا از پا درآورند. آمر دست بلند کرد، اجازه نداد که به اسیر ضرری بیشتز از آن رسانند که قبلا رسانده اند، . اسیر مثل شیر در وسط رو به روی آمر ایستاد و گفت: ” ما اسیران جنگی هستیم، ما سربازان میهن خود هستیم. ما را به اسارت کشیده اید ما میخواهیم که با ما مثل اسیر جنگی برخورد شود. با ما باید مطابق کنوانسیون بین المللی ژنیو برخورد شود. اسیران جنگی . . . ” . هنوز حرف  اسیر به پایان نرسیده بود که ، یک مرد ریش دراز بلند قامت که همه او را مولوی صاحب میگفتند، حرف اسیر را با این حرف ” چپ شو ملحد” قطع کرد!.

مولوی صاحب رشته سخن را در دست گرفت. اول یک مقدمه طولانی خطبه مانند را که در منبر میخوانند شروع کرد. بر محمد و آل و اصحاب یارانش سلام و تحیات فرستاد بر چهار یار با صفا و رهبران جهاد و شخص آمر را نیز یاد کرد و سلام کسیل داشت  و در پایان خطاب به اسیران گفت:

” ما با شما مطابق نص قرآن و سنت پیامبر و شریعت غرای محمدی برخورد می کنیم. شما در دست ما اسیر هستید. شما علیه دین ما جنگیده اید شما محارب هستید. خون محارب حلال است. ما میتوانیم و حق داریم که شما را بکشیم و یا به غلامی بگیریم و حق داریم شما را بفروش برسانیم شما جز اموال ما هستید. شما برده و ما مالک شما. هر چه که ما خواسته باشیم با شما میکنیم. شما مثل حیوانات در دست ما هستید. برای محارب جزای سنگین در شریعت تعیین شده است، مانند اعدام، قطع دست و پا، سنگسار و حتی زنده در گور انداختن . .  . ما دست و پای شما را نمی بریم، شما را نمی کُشیم، شما را می بریم در آن زمینهاییکه شما ماین فرش کرده اید کار کنید و زمین را از ماین پاکسازی کنید. اگر الله خواست شما زنده میمانید اگر نخواست کشته میشوید، یا اینکه دست و پای شما قطع میشود. ازین بیشتر حق و حقوق ندارید. “

مولوی  با اشاره سر به نگهبانان گفت: ملحدین را ببرید. چند نفر مسلح اسیران دو باره به زمین ماین فرش شده هدایت کردند. اسیران تا شام تاریک ماین روبی میکردند. شب آنها را به اردوگاه  می آوردند. شب هر کس در جای خودش که از روز اول در آنجا بود قرار میگرفت. اسیران اجازه حرف زدن با یک دیگر را ندارند.

شب که برخی در خواب بودند و عده ی را از فرط خستگی و اندوه زیاد و عده ی دیگر را از شدت بیماری خواب نمیبرد، سه نفر مسلح آمدند، اسیر ولیجان را از جایش بلند کرده با خود بردند. معلوم نبود که او را به کجا میبرند. حدس این بود که او را میشکند. او را بردند، ولی نکشتند حدس و کمان دقیق نبود. او را بردند دستها و پاهایش را بستند و بر شاخ درخت سر به پائین آویختند. تمام شب همینطور آویخته گذاشتند. فردای آن روز همه را بردند بر میدان ماین. چشمان اسیر سرخی میزنند بینایی او کم شده است. اسیر میتواند که حالا باید از آخرین چانس خود استفاده کند، کارت آخری را باید در میدان به بازیگران نشان  دهد. ولیجان تلالو تلالو میخورد مثل شخصی که سرگیجه باشد . او به سوی نگهبان دوید به یک حمله شیرآسا سلاح را از دست نگهبان قاپید و با یک چرخش باورنکردنی بر نگهبانان آتش کشود، در یک لحظه سه نفر نگهبان را نقش زمین ساخت. سه نگهبان را در یک لحظه از پای درآورد. چند نفر از نگهبانان دیگر که دورتر از محل  بودند دویده آمدند و او با یک مهمیز پرید در میدان ماین. چندین ماین یکباره منفجر شدند. آخرین کلام ولیجان این بود: من رفتم شما زنده بمانید. 

پایان .

Print Friendly, PDF & Email