غریب شاه فایز

غریب شاه فایز

شاه نشینِ دیده ام سلطان به ‌یادم می‌زند

گل‌عروس شعرمن جانان به یادم می‌زند

سرگذشتِ یوسف مصری اگرآرم به ‌یاد

روزگار تلخ درکنعان به ‌یادم می‌زند

قاموس فکرم سرود تلخ را یادآورد

روستایی زاده‌ی شغنان به ‌یادم می‌زند

فصل فصلِ دفتردردم اگرمعناکنم

قایقِ سرگشته‌ی طوفان به‌ یادم می‌زند

چوچه‌ی آهورفیقِ این پهن دشتِ کهن

گرگِ تقدیروسگِ چوپان به ‌یادم می‌زند

غیژک وتنبورونی آرید دربزم وصال

شهپرِسیمرغ درکیهان به ‌یادم می‌زند

گَهنه و گوشواردارد دخترِ صحرا نشین

زندگی در گوشه‌ی واخان به ‌یادم می‌زند

سرخمیده سجده گیرم باپرستوی غزل

جوشنِ فولادینِ غاران به ‌یادم می‌زند

زادگاه ام جاده‌ی ابریشم است ومرزِچین

خیمه وخِرگاهِ قرغیزان به یادم می‌زند

زندگی زیباست اندرخانه های کاه گلی

پاگه وچهگردی و دیگدان به‌ یادم می‌زند

شعر ناموزون فائز، زادهِ فکرمن است

از تگرگ باهمی، باران به ‌یادم می‌زند

*****

بدخشی زاده ام از کوهسار ملک واخانم

من از جغرافیایی دور پامیر بدخشانم.

من آنجا زیر آن کوه پایه های دور هندوکش.

پر از اشکم، پر از آه ام ،پر از تلخی دورانم

اگر شرح سخن گویم،چنین محرومیت دارم..

گدای شیر چایم،در فراق لقمه نانم……………

خلاصه میکنم اینجا، بلی نص کلامم را ..

فقیر کنج تنهایی،انیس اشک و طوفانم

پهن دشت کهن، یعنی فراخنای رسوم ما

اگر شرح سخن گویم ز فرهنگ نیاکانم…

زبانم شاخهء سبزِ زبان آریایی هاست …

حضورش را طلایین در کلام خویش میخوانم …

طلایین مینوسم واژهِ سبز غزل هایم .

به روی کاغذ قلبم ، رود در رگ رگ جانم..

زبان من زبان، خنجری خفته در خاک است…

و آن پشمینه پوش، شه آفرینی ملک واخانم…

محیطم ناملایم روزگارم تلخ و جانکاه است

متهم در حضورت سرنوشتم را نمیدانم

بهشت هفتمین من هنوز گمنام تاریخ است..

عجایب مردم درویش،یعنی ده نشیننانم

تو ای فائز مرا از دین و ایمانم چه می پرسی

مرید و پیرو آن شه سوار ملک یمگانم …

بیجینگ چین…، 21,September ,2019

رباعیات ..

شب نامه نویس روزگار کهنم..

من سر خط نامرادیِ های سخنم

اقیانوس فکر من همه تاراج است

امواج به هم خورده این رود ،تنم

*****

موج های شکستهء همین رود منم

تاراج و به هم خورده و نابود منم

در خانهء خورشید جمال یوسف ..

هیزم شده ام ،سوخته ام ،دود منم.

*****

مایم شکسته قایقی رود جیحون

بشکسته مرا غرور طوفان جنون

بگزار همین رباعی را سر بکنم

جانا به غزل حوصلهء نیست کنون

فائز، بیجینگ،چین

روزت فرا رسید ……عاشقان

چمنزار نگاهی تو فضای خیلی آرام است ………..

عقاب فکر ما را حلقه است ذولانه است دام است

ز مکتب خانهء پیر مغان،ای زادهء انگور

خبر آمد رخت ساقی،می ات باقی،لبت جام است

پرستوان صحرای چه خوش آواز میخوانند…..

و نجواه قشنگ شعر عاشق رو به فرجام است

چراغِ جادهء لب های من در عالم رویا ……..

بسان رنگ الوانی ، ازیرا دم دمِ شام است

سوالات عجیب،در خرمن فکرم نشد پاکوب

معما پیچ در پیچ و ، در این جا فکر ما خام است

من و تو قصهء دلتنگی های تلخ یک شاعر

و تندیس خیالات من و تو، خیلی گمنام است

بیا ای شاه نشین دیده ام سلطان رویا شو …

رهی مقصود فائز را نه آغاز و نه انجام است

کپکوت واخان، ۲۰ نوامبر ۲۰۱۷

 

ویروس کرونا

ماندیم دل پریشان در ماجرای ویروس

ترسم از آنکه که گردیم،لقمه برای ویروس

هر سر خط خبرها،چون و چرای ویروس

خدا کند مرحمت، دیری نپای ویروس …

الهی خانه ت بسوزد ،چه یک بلای ویروس

نویسم شرح داستان ، از ویروس کرونا

در منطقه “اوخان” سبیلی گشته پیدا

در قتل آدمیزاد ،دارد هم دست بالا

با دست خود فشرده ،قلب تمام دنیا

چین مانده مات و حیران در مدوای ویروس

وضیعت کنونی ترسناک و هم وخیم است

تلخ است زندگانی هر کس اینجا مقیم است

وحشت به چین افتاد هر جای ترس و بیم است

پشت و پناه مردم ،خداوند کریم است

دست از دعا مه بردار بهری شفای ویروس

نیم نفوس کشور ،در شهرها قرنطین

تلاش های دولت بهر علاج و تسکین

یارب تو روی گردان به سوی کشور چین

دست دعا بگرید ، گوید الهی آمین

الهی کسی نگردان تو مبتلای ویروس

خارجی ها را دیدم ،هر کس پی فرار است

افغانهای ما هم بی صبر و بی قرار است

بعضی در این هیاهو با مشکل سردچار است

اندر فضای بیجینگ طیاره ها قطار است

بگریز به سوی کشور ،از حمله های ویروس

بیجینگ کشور چین ،عروس شهر دنیاست

در پاکی و صفای ،محبوب عالم آراست

یعنی اهل تمدن، مردم اهل داناست

یادت باشد بدین جا انسانیت پا برجاست

حسرت بر آنکه امروز دارد فضای ویروس

من مرد سنگر هستم ، یا مرگ یا پیروزی

در وقت زندگانی تلخ است کفن بدوزی

در آتش کرونا جان داده ،تا که سوزی

باشد خدای عالم دهد ما را بهروزی

فائز ترانه سر کن آنم برای ویروس

بیجینگ کشور چین، January 29 2020

*****

وجودت قدسیان را عالم بالاست در باطن

به سر ذات پاکت پی برد تا چشم دانا بین

شرف یاب حضورت ای شهء والا مقام دین

بر این لب تشنه گانت کن مرا آمین صد آمین

شه سوار عالم بالاست مولانا کریم

دُر در بطن صدف دریاست مولانا کریم

“بند از مسدس” فائز

مولود با سعادت شهزاده کریم آغاخان رهبر و پیشوای اسماعیلیان جهان برای همه مسلمانان خصوصا اسماعیل گوشه و کنار کره ارض مبارک و میمون باد…..

خوش باش ، رسیده جشن میلاد نبی

صلوات بخوانید به اجداد نبی

ما جمله درود مصطفی میخوانیم

بر آل محمد و به اولاد نبی

فایز

زادروز یگانه پاک پاکان، مقدس ترین انسان، از جمع انسانها ،پیام آور الهی به زمین… به همه مسلمانان کشورم (افغانستان ) و سایر ممالک مسلمان نشین جهان میمون و مبارک باد

در گوشه ملک چین سردم زده است

در کنج قفس فتاده دردم زده است

چون گندم فصل تیرماهِ وطنم

رنگ زرد شدم عزیز، گردم زده است

“فایز”، بیجینگ‌ ۳۰ اکتوبر۲۰۱۹

مسافری…….

پشت وطن و دیار خود دق شده ام …

یعنی که از این مسافری ذق شده ام…

واخان وطنم ، دور فتادم ز برت

با هر وجبی خاک تو عاشق شده ام

من مانده مسافر و وطن در یادم

شب ها به فلک همی رسد فریادم

یعنی که پرنده مهاجر شده ام …

پرواز نموده ملک چین افتادم …

بیجینگ، چین، 15 September 2019

از این سوی مرزها………

قعله های دور پیمودم رسیدم ملک چین

شهر” بیجینگ “است اینجا زاده خلدبرین

از فراز کوه هندوکش بلندای غروب..

در بلاد پایتخت شهر آن مسکن گزین

کلبهء ویرانه دارم ،خانهء گل زده…….

زادگاه ماست آنجا گوشه واخان زمین

در شبستان خیالم ماهروی بود و رفت

یارک قشلاقی من دختر صحرا نشین….

من بیرون از مرز هایم آه فراموشم مکن

من رفیق ناسپاست نیستم ای بهترین …

ای بدخشان زاد گاه، خوب مردان خدا…

ای بدخشان سرزمین پاک مردان رسین..

کی شود روزی که در واخان خود بانم قدم

آرزو دیگر ندارم باورم کن بیش از این

با خراسان میروم من از رهی پامیر تان…

از بروغیل میروم هر گوشه واخان زمین

در کتاب” گل پر ابریشمین” خویشتن…

شرح حال خود نبشتم با خط سبز زرین

بعد مرگم سالیان دور میآید بیاد ……

میشود پیدا کسی گوید به فائز آفرین

September 9, 2019، Beijing china

خوابیدم…………….

گمانم جغد بودم که در این ویرانه خوابیدم

به روی خس کپه چون مردم بیخانه خوابیدم

سکوت عالم رویا در این بنبست و تاریکی ….

معما سا گره خوردم سر افسانه خوابیدن………

و نان باقلی، آش پتک، قماچ بی روغن

به این نان غریبانه در این ویرانه خوابیدم…..

اطاقم کاه گلی، سقفش چو غربال یتیمان است

به زیرش سالهای دیر چون دیوانه خوابیدم

بیاد آرم تمام خاطرات کودکی ام را ……

و پوستین پدر کردم به زیر شانه خوابیدم

مرا در بین یک گهواره کهنه که بنهادن…..

و لی لی کرده بودم مادر جانانه خوابیدم..

قفس داران برایم حلقه و زنجیر بنهادن

شکارم کرده اند چون مرغ روی دانه خوابیدم

من و مهتاب و خورشد و خدا یک نکتهء با هم

از این یک ها یکایک خم خم ذولانه خوابیدم…

“بس است مصراع تنهایی تنور شعر داغان است”

و شمع تند سوزد پر پری پروانه خوابیدم ….

فایز، کابل،سنبله ۱۳۹۸

*****

من از تو و ز رفتن تو داد میزنم

مشتی به فرق طالع بیداد میزنم

درحنجره ام ساز غم انگیز فتاده

این دل به فغان آمده فریاد میزنم

عاشق شدم و ناله جان سوز نمودم

در جیب قلم دست ، به امداد میزنم

من بعد سالها که غزل میسرایمت …

امشب چه باعث است که فریاد میزنم

یک دست جام باده ، یکی ساغر فراق

این هر دو را به گونه آزاد میزنم ….

صیاد ناملایم قسمت تو را گرفت….

آتش درون خانه صیاد میزنم…..

در روز دادگاه خدا، با فریشته ها …..

با قاضی محاکم آن داد میزنم

پشیمینه پوش دیر شدم شیخ بی نماز

هر شب نمک به سینه ناشاد میزنم

فایز،  خندود واخان بدخشان

سخن…..

به جایگاه سخن، خوش بود سخنرانی

به پایگاه سخن رقص کنی سلطانی

دراز باد عمر آن لب که می بفروخت

به تشنه گان سخن روز ، عیش و مهمانی

سخن اگر چو آب نرم شود، گرم شود

اگرم سخت بود همچو سنگ میدانی ؟

چقدر سخت بود صحنه دل آزردن ..

چقدر تلخ بود قسمت پشیمانی ….

مرحبا روزی که در پای هر کی مرد بزرگ

سرم بریده به قربانگاه ، قربانی

من و خدا به همین عقد نامه دستم…

خط بطلان کشیده ایم به فعل شیطانی

فایز..

لحظه ها …..

برایم لحظه های بی تو بودن سخت دلگیر است

و کوه بی ستون تشنه کامی ها نفس گیر است

کمند زلف میگون تو ای ماه سمرقندی

به احساس گهر بار دل شاعر، زنجیر است

طنین انداز فکر من بود دمبوره رویت

به وجد آورده ام احساس پاک من به تعبیر است

تمام واژه های تند تنــــهایی که میـبیـنی

حکایت از دل عاشق ،روایت های تصویر است

عقاب فکر من در کوی تو پرواز را آموخت

نیاموخت از کمینگاه ، کمان آمده تیر است

اگر معنی درد من نمیدانی خدا، داند

شنواه نیست گوشانت چه حاجت بهر تعبیر است

عمیق اندیش اینجا ، موشــــگافی کردنـــت لازم

تو از من منـتری ،من در تو گم گشته چه تعبیر است؟

برای عمق یک احســــاس ، ما را درک میــــباید

تمام سکتـــگی اینجا ، فنون و مکر و تزویر است

سرم در جادهء گهر فروشان غزل خم شد

دهن مگشاه دیگر فایز، که جایت کوه پامیر است

سوم اردبهشت سال 98

*****

ای خوش آن روزیکه این کشورم آباد شود

مردمم اهل قــــلم ملـــــتم آزادشود

خانه های که به راکت زده اند ویران است

کنرو خوست و فراه چو ملک بغداد شود

تاریخ کشور ما خون شهیدان وطن

یادگاریست در این شهر اگر یاد شود

کشورم خانه ویران پس از جنگ شده

کاش هرات دوباره ام البلاد شود

مکتب انسانیت یعنی پوهنتون ادب

سنگ تهداب کنند دوباره بنیاد شود

کی شود روزیکه دانشور دانشکده ها

علم اخلاق و ادب را همه استاد شود

گرگ چوپان شد و ما رمهء قرغز شده ایم

بین گرگ و میش اگر عقد قرار داد شود

طالب و داعش همه کرده اند اعلان جهاد

به خراسان بکــــــــنید جنگ تا جهاد شود

بندر تور خم و کابل رهیء بهشت خداست

اشتباه است که این گونه قلمداد شود

من مدادم به قلمدان خیال افگندم

کرده و ناکرده ما همه برباد شود

چه شود شیعه و سنی بعدی سالهای دراز

جورهء خوب شده عروس و داماد شود

صلح ای کعبه مقصود ، تو ای خوب خدا

صلح آسودگی از چنگل صیاد شود

جامه تنگ به تندیس غزل پوشاندم

پیرهن پوش کنم ناله و فریاد شود

فایز آن ناله گرء شاعر کوهپایه نشین

گفت با هر دلی که شاد شود شاد شود

خندود واخان بدخشان، تاریخ هشتم حوت

معرفی نامه

آغازیدم دل خاک های تیره را گشودم در عالم هستی اعلان موجودیت کردم سبزیدم دبستانی ام کردند قلم گیر گشتم و صفحات کتاب و کتابچه را خط خطک کردم ، کودکی ام را در خاک نویسی سپری کردم سنگ لوحه را آهسته آهسته چشم چسپ شدم ، سنگ لوحه مادر کفن پوشم را خواننده شدم ، از قلم و کتاب و تبراق گرفتن خیلی خوشم میآمد ، تاریخچه حکومت کودکی ام را بیاد دارم ،نان گندم نداشتیم ،پدر که برف های سپیدی در بام عمرش یک انگشت نشسته بود برایم قماچ پز خوبی بود برای اینکه بی مزه بودنش حس نشود روغنی اش میکرد. این قماچ برایم داستان های خیلی جالب را قصه میکرد ،برای هر روز فقر، تنگ دستی ، بیکس و باکس بودن دارا، و ناداربودن کسی که از( حلال مرغ ندارد و از حرام پشک) بلاخره رفیق خیلی خوبم شد این رفیق داستان های بی مادری ،بی برادری ،بی خواهر زیستن و و یگانه بچه نازدانه کاکا بودن را آموخت میگفت کسی مهاجر شد تا از پی لقمه نان تاپشاور، و اسلام آباد و کراچی دوید. سال ها در جستجویش بود اما پیدا نکرد از کهن فروشان پاکستانی به پول اندکی لباس میخرید ،از کوتل شاه سلیم گرفته تا مرز های دیگر را پای برهنه با دو متر تکه سان و تیتریس ،با دو مشت برنج بنگله دیش و مشتی چای سراغ اون زادگاه اش آمد ، بر امید اینکه برادر زاده هایم به استقبال من و پدرو موزه و پوشاک که برای شان آوردم میبرایند ، اما داستان فلم را در این صحنه دلپسند نگا رنده اش به خط سرخ نبیشته است ویرانه بود که نمایان گر خانه بی دود ، بی پلته و چراغ در همان جای که بنیادش کرده بودند هنوز هم جابرجاست !

آدم های که برای این پدر و کاکا به استقبال میبرامدند (عِزرائیل که به فرشته مرگ و ملک‌الموت ه معروف است) پیش از این دو جوان راغب حاضر آمده پیش دستی کرد ، از پدرزن و بچه و دختر از برادر پدر برادر زاده های دخترینه و بچگینه و زن برادر از من همه چیز دنیا را طوریکه جنگنده های داعش میگرند گرفت در این قسمت داستان باید کمر سه شخص بشکند تا تقدیر معنی کاملتری به خود بگیرد که راست است . در عالم مستی بود و نبود ایشان برایم مطرح نبود . هنوز عقلم از مادر تولد نشده بود چند سال بعد از من بدنیا آمد ، فعلا سن عقلم از سن تنم پایین است . پدر برای سالیان متمادی در یک اطاقک که مثل اغیل وآخر همسایه غریب ما بود تریاک کشید سوخته ، تازه ، قاپک ، چلم چراغدان سیخک و سایر چیز های دیگر که برای تریاک کشی داشت من هم این اجناس را میشناختم . اول در یک چاینک گلیتی یک دو مشت برنج را با روغن و آب حل میکرد یا یگان (نان تری) دیگر هم داشتیم از قبیل شور چای . در جریان چلم کشیدنش یگان وقت من هم یک نی به دهنم میردم ( یک دود و دو دود جبرییل هم زده بود) من هم میزدم ام…

گاه گاهی سوالات عجیب و غریب را از ایشان میپرسیدم مثلا پدر خدا چرا با ما دشمنی دارد ؟ او میگفت نخیر چرا دشمنی داشته باشد . من میگفتم خی چرا ما را به این سرحد غریب و ناتوان کرد ؟ او میگفت بچیم خی( تقدیر و قسمت) باز میپرسیدم تقدیر و قسمت از جانب کیست ؟ میگفت از جانب خدا ….باز میگفتم برش که پس خدا دشمن من و تو بوده. دیگر از این زیاد نمی فهمید که مره قناعت میداد جنگ های من و او در این مورد هم یادم است ( من از بی عقلی ام نمیفهمیدم که روی این موضوعات با پدر درگیر نباید شوم که یک بیسواد مطلق است مثل حیوان تو هم یک بی عقل و بیسواد دیگر مثل خر ) با هم درگیر شده اید القصه پدرم بیسواد بودن را از باسواد بودن خوش داشت که این مساله باعث نگرانی من شده بود به علم ودانش اصلا اهمیت نمیداد اما…

این جا شخصی دیگر است که هر لحظه فرمان از امام زمان ما ( شهزاده کریم آغاخان )که به جماعت پاکستان میفریستاده قصه میکند قصه عجیب و غریب ..

مثلا ” امام زمان فرمان داده که شما به هر نوعی که باشد باید به فرزندان تان علم را بیاموزانید “، از دانشگاهی بودن بچه های بادار پاکستانی اش هم خیلی قصه میکرد یک دروغ شاخ دار دیگر هم به من گفت که مه تره به پاکستان به مکتب خواندن میبرم به پاکستان نبرد اما به مکتب که در نزدیک قشلا ق ما بود کسی را واسطه کرد که مره ده مکتب شامل کند چون برای بار اول که رفتم مره ده مکتب شامل نکردند به این لحاظ واسطه کرد.

صبح گاهان که از خوب بیدار میشد به فکر این بود و است که دروازه کی را برای چمچه شیر تک تک بزند قندانی بدست روی کوچه همسایه شیر طلب گار بود و است به همین منوال تا نو سال گذشت مره به اشکاشم برد تا مره به دوره لیسه شامل کند در همین اثنا هوای شغنان به سرم زد روی یک دلیل …………

سال های دیر هوای شغنان را به سینه هدیه میکردم از مردمان اهل دانش و فهم که در آن جغرافیایی دور زیست دارند لذت بردم با خیلی مردمان قلم بدست و شاعر نشستم و بر خواستم دیری نگذشت که لیلی صفتی ،ماهروی سیاه موب بدخشی زاده را در کوچه و کنار آن مرزبوم دیدم به هر گونه که بود شب ها در ذهنم خطور میکرد مزاحم سرسخت و ناوقت شناس خوابم شده بود من این گا هان را به دود کردن سیگار نیم میکردم خلاف میل او (سگرت) با لبخند به یک عشق ماندگار تاریخ قلب آغازیدیم از باهمی بودن مان لذت میبردیم .شخصی خیلی مودب ،راست ، و با دیانتی بود شهکاری های خیلی عالی داشت به همین لحاظ من ستایشگر درباراو بودم برایش سالیان سال شعر نبیشتم دیری نگذشت که تعبیر خواب های وصل ما به فصل تعبیر شد برایش ستایشگری کردم ،ناله کردم درد را مولانا آسا نالیدم اما سودی نداشت اون پی بخت ،سرنویشت که سولات خیلی عجیب و غریب را در ذهنم تبلور میدهد .

میخواستیم به پای هم پیر شویم اما او گفت چه کنم بر پدر سرنوشت و طالع بد لعنت من هم گفتم به همین لفظ گواه….

عالم فراق و تلخی های این عالم را به تجربه گرفتم برایش غزل ها سرودم که نرو ،نرو ،نرو صدای پانزدهم حوت.

من شنیدم میروی یک روز ماه من مرو

تو امانت از خدا هستی مرا در تن مرو

شمس تبریز منی، یار شکریز منی

غیب میگردی مرا تو بر مزن دامن مرو

آستین برچیده ام تا بر درت رسوا شوم

بهتر از آن است سوزد کوره آهن مرد

مردمان اینجا همه در گیر و دار سرنوشت

ور نمیخواهی مرو تو این سنت بشکن مرو

رفتنت آغاز ویرانیست ویرانم مکن

خانه را آباد دار و از رهی روزن مرو

بر گلیم پر وژن پا را منه هوشیار باش

شیشهء بشکسته دارد میخلد سوزن مرو

عقل میگوید که فایز هفته فهم هرگز مباش

عشق میگوید که عقلش زیر پای من مرو

27 دلو 1396 کپکوت واخان بدخشان

تازه تریــــــــــن غزلم

زاد گاه ام جـــــــــــادهء ابریشم است و مرز چین

 غـــــــــــــــزل

بلبل شوم ناله کنـــــم سر به هــــوایت

یا چنگ شوم نالــه کنم سوز و نوایت

پروانه شـــــوم پر بــــــزنم بال بــــسوزم

از جان چه عزیز است بگو جان به فدایت

من نی بزنم با لــــب دریای بدخشان

با غیژک و تنبور کنم مدح و ثنایت

تو نثل گلی معوش من بوی بهاری

در تار غزل پیچ زند رنگ صدایت

غیر من درویش در این شهر ندیدم

دیوانهء تو کشتهء تو همچو گدایت

دیریست در این کلبه درویش سرودم

کابوس نهان دل عاشق به قــــــفایت

ترمن زده است آن رهی قشلاق شما را

رفــتن نتـــــــوانم بکنم ســـجده به پایت

صد کاش شوم قاضی دهم حکم طلاقت

در محکمهء عشــــــق روم پیش خدایت

در گوشهء دنیایی تو خرگاه زده ام من

تا هستی و هســــتم بنــــشینم به وفــــایت

دهم دلو 1397

بشکن همـــــــــــه غرور …….

شامی بیا به کلبه ام بــــــشکن همه غرور

شرم حضور نیست مکن شرم در حضور

در جنگل خیال سیاه موی ملــــــــک خود

راه گم شده ام طوریکه موسی به کوه طور

آیا نبیشته بود به لوح جـــــــــبین تو؟

جای روی که نیست مرا چاره عبور

بشکن قفس تنگ دلان سقرانــــدیش

پرواز کن پرندهء من بعد فصل دور

این سقف بوریای دلم را گرفته است

در قصر دل پاک شما داشتم حضور

همچو ذغال سنگ سیاه سال های دیر

من سوخته ام سوخته ام در دل تنــــور

با دست های نازکت این دفتر غــــــزل

آهسته زن ورق صدف من بکن مرور

تقصیر من چه بوده که در پرده وصال

نبیشته اند فایزا چـــــــــــشم تو باد کور

این جا که من فتاده ام راه گریز نیست …

کس همچو من به راه قلم اشکریز نیست

پامیر سرکشیده است در بام نو فلک

نوشاخ سر کشیده، ولی مرد خیز نیست

نقش آفرینِ خوب غزل بهر تاریخم

کاغذ کجا؟ یک قلم رنگ ریز نیست

واخانیان من همه مردان تاریخ اند

با کس غلام و برده و یا هم کنیز نیست

بریده باد ! نوار جهالت بریده باد

بریده باد حسرتا چاقوی تیز نیست

سنگ و جغل و مشتی ز لعل بدخش را

بریخته اند به هم ولی خاک بیز نیست

امشب که می و ساغر و پیمانه مهیاست

افسوس چه کنم خاک در آن عزیز نیست

گل چیده ام ز جاده بی مهر این زمان

«فایز» به هوش باش گلت مشک خیز نیست

۱۳۹۷/۷/۲۱ پگیش ولسولی واخان

درد …

کس نشد پیدا که بویت را ز شغنان آورد

مشت خاکت را بدین صحرای واخان آورد

کس نشد پیدا که دردم را برد با کوی تو

تا فشار خون عاشق را به پایان آورد

سرگذشت تلخ دارم دوست احوالم مپرس

فرقت لیلی همیشه بر لبم جان آورد

حسن روز افزون یوسف با طنین دلفریب

نغمه داود را در رگ رگ و جان آورد

شاعر دربار عشقم من ستایشگر نی ام

هر چه آرد بر سر من شام هجران آورد

وای بر حال دل مجنون به صحرای عرب

طاقت طوفان ریگ و باد و باران آورد

محتسب حرف دل ما را خطا هرگز مگو

بر خدای بحر فکرم کفر ایمان آورد

گر به وصفت طبع فایز نارسای میکند

جوشن غارانی و عدیم روشان آورد

دوشنبه ۳۰ جولای ۲۰۱۸ خندود ولسوالی واخان

غزل عاشقانه

اجازه است ببوسم لبان پاک تو را؟

بخورم میوه شیرین و سبز تاک تو را

اجازه است کمی عاشقانه لمس کنم ؟

تن ظریف تو را روی سیب و ناک تو را

اجازه است چو لیمو چشیده خون رگت؟

کمی پزمرده کنم او لبان پاک تو را

خیاط کوچه تان دست دوزی کرده به زیب

گریبان چاک زده پیرهنِ چاک تو را

خدا تو را چقدر ناز آفرید صنما !

ندانم من ز کجا کرده مشت خاک تو را ؟

فرشته درد تو اندر غزل نمیگنجد

چگونه رسم کشم سوز درد ناک تو را ؟

اجازه است بگوید دو مصرع شعر و غزل

جناب فایز ما حسن تابناک تو را؟

۱۷ جولای ۲۰۱۸ خندود واخان

“یادت بخیر باد عزیزم چه میکنی”

دل از دل خانه ام دزدیده آن محبوب شغنانی

نمیــــدانم کجا برده نــگار خوب شغنانی ؟

سیاه چشمان فرخاری و، مه رویانِ دروازی

خمیده سر به تعظیمِ همان محبوب شغنانی

ز دســتم بر نمیـآید و گـرنه بــام دنیا را

فروشم از برای او به سنگ و چوب شغنانی

بلندای غزل را سقف بشکافم که شیرین است

طـــلایی مینویســم واژهء مطلوب شغنانی

در این جا کَی رخ رنگین نگین یار ما گردد

تراشیــــده طلای خام را زرکــوب شغنانی

نوای دل کش از «مفتون» و شعر از دفتر فایز

به رقص آرد مسیحا را کند پای کوب شغنانی

کپکوت ولسوالی واخان

تازه سرودم

بدخشی زاده ام از کوهسار ملک واخانم

من از جغرافیایی دوری پامیری بدخشانم

من این جا زیر این کوهپایه های دور هندوکش

نه از بلخ و بخارا ام از این کنج کوهستانم

من آن تک شاخه سبزم که از زخم تبر نالم

چه بخت واژگون دارم که تعبیرش نمیدانم

ز دنیایی پدر یک گل به باغ آرزو ماندم

سوار توسن تنهایی اندر چرخ گردانم

زبانم لهجهٔ از آریانای کهن باشد

که آنرا شاخ سبز و پر گلی پامیریان خوانم

محیطم ناملایم از برای دیدهٔ تنگ است

متأهم در حضورت سرنویشتم را نمیدانم

تو ای فایز مرا از دین و ایمانم چه میپرسی

مرید و پیروی آن لاجورد سبز یمگانم

۱۳۹۶/۱۱/۱ کپکوت واخان

آهنگ: دختر پامیر

یار پری رو ای دختر پامیر

چشم تو جادو ای دختر پامیر

یار ما خشرو ای دختر پامیر

بانوی سیاه مو ای دختر پامیر

ماه سمرقند ای نگار شغنان

نخل برومند ای نگار شغنان

قد تو نازم ای نهال عرعر

زبان تو قند ای نگار شغنان

نهال ناجو ای دختر پامیر

جای پریزاد ای ملک اشکاشم

یا نقره خام ای تار ابریشم

تو موج دریا ای تو سوز ساحل

لیلا تو میشی جان مجنونت میشم

چوچه آهو ای دختر پامیر

بنفشه مویان ای به ملک زیباک

ز دند و خلخان ای ز رود و رازراک

شمع شبستان ای سیمای خورشید

زادهٕ انگور ای نوشابه ناک

اخ کمان ابرو ای دختر پامیر

شه دخت واخان ای لبایت هوس ریز

پودینه باغ ای تو بوی گشنیز

تو خوشهٕ گندم ای بوی قرنفل

رقص تو باشد ای ترانهٕ فایز

کنار آمو ای دختر پامیر

کپکوت واخان 2018

*****

تلخ و ناصبور و درد است روزگار خانه من

خصلت شراب دارد طبعِ شاعرانه من

روی ریگزار آمو غزل و ترانه گفتن

شوق تو کشیده لشکر به سر ترانه من

کرده ام شب زنده داری چقدر یلدا نشینیم

به امید آنکه روی تو بیای به خانه من

بوسه لبان خشکش قیمت گزاف دارد

چه به ناز میفروشد لیلی زمانه من

قمری از دیار جانان برگ بید چیده آور

من پرنده مهاجر لامکان است لانه من

رفته ای ز پیش چشمم ز دلم فرار سخت است

غم تو و خانه سازی شهسوار شانه من

رنگ رنگم میفروشد ترک عشقباز شغنی

به فلک رسیده امشب ناله شبانه من

در قفس فتاده فایز چاره گریز ندارد

ای عزیز دل بیارم همه آب و دانه من

واخان شریف

بعد از مدت های دور دوباره برگشتم اما با این غزل….

بیا دست قلم گیریم سلاح را دور اندازیم

همه یکجا شده آنرا به خاک گور اندازیم

بیا با یکدیگر شیرین چو کندوی عسل باشیم

چه حاجت که نمک در کاسه های شور اندازیم

به جای خانه سازی ذهنیت سازی کنیم خوب است

به دیوار قفس طوق طلا از نور اندازیم

عجايب آدمی هستیم عصی از کورمیدزدیم

به جای آنکه ما آنرا به دست کور اندازیم

معارف نیست اینجا نسل فردا دیو و جن آید

هنوز آیینه را در پیش روی کور اندازیم

مگس شیرین و ما انسانهای تلخ تاریخیم

بیا باری نظر با لانه زنبور اندازیم

به جای خوشه گندم ما تریاک پاشیدیم

نمیشد که نهال سیب یا انگور اندازیم؟

گمانم «فایز» از دست تو چیزی بر نمیآید

بیا گوش با صدای غیزک و تنبور اندازیم

ماره بر واخان ۱۳۹۷

ای طالع نامــراد سرگشــتهء مـــن..

یک روز خــوشی ندادی رفتم ز وطــن..

لب تشـنه ز دامــن نگـار افتادم..

مجبـور بنالم مـن بدان زیـرکفـن..

فائــز، سال پار روز سـوم عیـدقـربان….

غزل

فدای روی تو گردم که ماه و پروین است

به رنگ شمع شبستان ما بلورین است

چرا چرا ز تو دشنام تلخ بشنیدم

اگرچه گرد لبت دانه های شیرین است

برای آمدنت خس کپه مهیا است…..

تا هنوز خانه گکم بی در و بی کلکین است

برای آمدنت هیچ کس روا خواه نیست

ای مردم راست بگوید چه رسم و آیین است

اگر تو همسفر دورِ دور من باشی ….

غم زمانه مخور تا خدا خوش بین است

شاهینِ بی پرم و انتظار پروازم ..‌

بیا که فایز انتظار بال شاهین است..

امشب هوای دوست فتاده به سر ما

خون میچکد از مردمک چشم تر ما

ای هدهد سبا ز رهی لطف پر کشان

با خاک در دوست رسانی خبر ما

گو همره ات فتاده به جغرافیای دور

از یاد مبر سوزش پشت و کمر ما

تفسیر چیست خواجه که این عشق ناصبور؟

تا بام نو فلک برد دود جگر ما

خیلی رفیق سست عناصر تو بوده ای

مردم زده اند ناق ملامت به سر ما

ای بار خدا رفتهء ما کی می آوری؟

آباد کنی کلبه ویرانه تری ما

ترسم ز قضا روزی بیایی به سراغم

فایز نمانده است و نیابی اثر ما

کپکوت ولسوالی واخان

غزل تازه ام

ایکه محتاج توام نیست هوای دیگری

درد و درمان منی نیست دوای دیگری

من که عاشق شده ام کعبه غم میبوسم

مکن ای معوش من جان به فدای دیگری

سالهایست که سلطان دل زار منی

هوش کن یار نگردی تو گدای دیگری

روزگار همچو دو چشمت نظری نیک نداشت

سوی ما غمزده گان کرده برای دیگری

ترسم از روزیکه که آیم به گذرگاه شما

کسی فریاد زند رفته کجای دیگری

دستم از گور بلند است همان روزیکه من

بشنوم من شده ای پاک خدای دیگری

مصره شعری که نویشتم به تو ای خوب خدا

حیف از آن روز که خوانی به صدای دیگری

سر انگشت گزیدم که مبادا روزی

«فایز» را مانده بگیری آشنای دیگری

فصل پاییز شهرستان اشکاشم

جندک آسای دیگر..

میروم شهر دیگر گیرم دلارای دیگر

از بدخشان پا کشم روزی به صحرای دیگر

دیر معنا شد که سودی نیست زین دیوانگی

من به دنیای تو غرقم تو به دنیای دیگر

من به پاس مرد بودن گشته ام رسوای خلق

تو به نامردی و نیرنگ گشتی رسوای دیگر

من فقیرم،کلبه کاه گل چراغ شرشمی

لیک رفتی در بر یک جندک آسای دیگر

سر سلامت باشدم صد جا کلاه قرغزی .

ما توکل بر خدا داریم و مولای دیگر

گر خداصاحب دوباره چون فریشته سازدت

چشم«فایز» کور بادا بیندت جای دیگر

کوهپایه نشین…..

یاران به کوه یار من احوال من برید

از جانب دل مه فقط یک سخن برید

نه سوی مصر و شام نه ایجاز و کلکته

کوهپایه نشین است به شغنان وطن برید

درد مرا به پشتک الاغی بار کن

از چهار سو گره بزنش با رسن برید

افتاده دوری دور چمن خواه چشم او

مرغ قفس منم مرا گل گل چمن برید

کوهپایه های دور ز یاغرده میرسد

بوی کسی چو لاله کوه و دمن برید

عشقش بسان تیشه فرهاد کنده است

بر جاده دلم شده او کوهکن برید

« فائز» به دوش باری گرانی همی کشد

او را به سوی گور بسا بی کفن برید

خانه نورمحمد هجران 15 may 2016

مخمس بر غزل داکتر شمس علی شمس

چراغ جاده لب های من قرمز و الوانست

تبسم بر گلویم خسته و ازلب گریزانست

هوای آسمان قسمت ما رعد و بارانست

ازیرا قایق فکرم به روی فرش طوفانست

و فریاد بلند ما نشان درد پنهانست

بهار بستر عمرم مغیلان زار تنهایست

رهی منزلگه مقصود ما دیوار تنهایست

گمانم دشمن فکر و خیالم خار تنهایست

به فرقم مشت فولادینَ رستم وار تنهایست

دهانم غنچه خشک و دلم تاک زمستانست

تگرگ آسمان باهمی خونابه فصل است

قفس بشکن تو ای بلبل که فردای تو را وصل است

در این جغرافیا که جاده نا هموار یک نسل است

مرا تو زاده غم گو به این قربت مرا اصل است

سپند تاوه هستی به قلبم داغ و بریانست

عروس عید پارینم شده همبستر ماتم

فراخنای وجودم خشک چشم سیرتم پر نم

ندیدم روی آسایش کشوده چشم در عالم

زبانم خشک بختم واژگون اندر کتاب غم

تنم آتش فشانی و خوراکم خون چشمانست

اگر بیتی دیگر گویم غزل از گریه میمیرد

و یا تک شاخه سبز حمل از گریه میمیرد

اگر شرح سخن گویم اجل از گریه میمیرد

چنان سردم که گرمای بغل از گریه میمیرد

بس است مصراع تنهای تنور شعر داغانست

بدخشانم را دوست دارم..

بنازم ای وطن دریا و دشت و کوه و دامانت..

بهشت هفتمین ما را بوَد ملک بدخشانت

«هوای تازه،چای سبز، آهنگ بدخشانی»

نخ سبز غزل آرم به دستر خوان مهمانت

چه نقش دلکشاه داده خدا جغرافیایت را

چه زیبا آفریده صورت شاه دخت روشانت

چو لعل اندر دل کوهپایه های دور خوابیده…

حکیم نامور،صاحب قلم در کوه یمگانت

به اوج آسمان شعر پرواز بلند دارد…

«عدیم» نامور،زیبا سرای ملک شغنانت

فتاده قعله نوشاخ در دامان هندوکش..

کشیده سر به بام نو فلک از کنج واخانت

عروس شعر«فایز» را عجب با مهر پروردی

الهی ای وطن هرگز نبینم من پریشانت

فایز ..اشکاشم بدخشان، 7/2017

برای    مردم     دنیا    مبارک  باد الماسین          بدین   جغرافیای    ما   مبارک  باد الماسین

برا ی  مردم   کوه پایه  های  دور  هندوکش         مریدان   همان    مولا   مبارک  باد الماسین

من امشب   با زبان شاعری گویم  خلایق را         الا    ای   مردم   دنیا   مبارک  باد الماسین

شفق  دادم خبر    بر خېز  روز  مومنان آمد         بگو ای بی خبر این جا مبارک  باد الماسین

رباب    مدح   گویانی    قدیمی  را   نمیدانم         بگو  ای مطرب  زیبا   مبارک  باد الماسین

به  طبح نا رسا ام وصف شهزاد ه نمی گنجد         مگر  بیرون  ز عقل ما مبارک  باد الماسین

مرا  ای شاه کریم  شهزاده   والا  گهر هستی        گهر  جایش  بود   دریا  مبارک  باد الماسین

ز  پای جشن  الماسین  چه  بوی فیض می آید        عروس  شعر ما  پیدا   مبارک  باد الماسین

جمالت خیره کرده حسن روزافزون یوسف را        اگر عاشق   شود  شیدا  مبارک  باد الماسین

پرندی  نیلگونی   فرش  پایت  را  نمی  زیبد        اگر  جان را  دهند وا وا مبارک  باد الماسین

ندارم بیش ازاین تاب و توانی وصف مولا را

ز فایز  مصرع   تنها   مبارک  باد  الماسین

۳۱ اکتوبر ۲۰۱۸

درود حضور  دست اندرکاران محترم سایت  سیمای شغنان

نخستین قدمی  را   برداشتم  تا   با  استفاده از این آدرس  با  شاعران  ،قلم بدستان،  و بزرگان  دربار  علم و معرفت   دست  آشنای  دراز  کنم.  تا   با منقار   شکسته ام  از خرمنستان    گندم  زار   این مرزبوم  خوشه و دانه چین شوم.

برگ  سبز تحفه درویش  از بلندای  جغرافیایی  پیچیده واخان زمین 

بیتی ناموزون   خود از  مرز  چین آورده ام

یک   سبد    ترانه   های   نازنین    آورده ام

همچوفرهنگ بدخشی من ز خوان غیب خود

قطی  شهد    و   شکر   با   انگبین آورده ام

یک   بدخشان  کلچه  آوردم   به  دیدار شما

من چراغ  برگی تو را  در آستین آورده ام

صورت  دخت بدخشی  را  نقاشی  کرده ام

صورت  آرای  تو  از  خلد  برین آورده ام

ما بدخشی  زاده  گانیم   ملت    صاحب قلم

از   گلونم    نغمه   سحر  آفرین   آورده ام

قعله   های  دور   این سوی  خراسان عزیز

مرغ فکرم را دراین جا خوشه چین آورده ام

خوش بود  شب زنده داری  بخت یاران قدیم

با عروس شعر خود  عشق  رسین  آورده ام

خیمه   و  خرگاه   ندارم   در   بلند ای غزل

داستان     دختر     صحرا نشین    آورده ام

من   عقاب  تیز   گردی   کوه  نوشاخ  عزیز

این   غرور  از   آسمان    هفتمین   آورده ام

فایزم  من پور  پامیر زاده  از  واخان زمین

تحفه  ای  از  مرد   مان  دهنشین  آورده ام

غریب شاه فایز از ولسوالی واخان ولایت بدخشان

۲۱ سپتمبر ۲۰۱۸

Print Friendly, PDF & Email