نظـمــی

 

نظـمــی  شاعر شیرین کلام از دیار شغنان باستان

hussainiنوشته حسینی حسنیار شغنانی

نظمی یکی از شعرای خوش قریحه و شیرین کلام قرن 18 میلادی شغنان میباشد.  کسی که اشعار زیبا و دلنشین نظمی را بخواند، بلادرنگ بر ادعای ما مهر صحت را خواهد گذاشت. از بد روزگار تا مدتها نظمی مانند دیگر شاعران شغنان از یادها رفته بود.  یکی ار علل به باد فراموشی سپرده شدن شاعران نداشتن اشخاص با سواد بود. کسی نبود که شرح حال و آثار شعرا و متکلمین آنجا را تدوین کند. در شغنان نوشتن تذکره و شرح حال نویسی تا هنوز هم رایج نیست، این یکی از مشکلات اساسی میباشد که شرح حال ادیبان و شاعران ما تا هنوز هم مبهم میباشد. فقط یگانه کاری که صورت گرفته و تا جایی مثمر بوده جمع آوری اشعار شعرا توسط سرایندگان مردمی بوده، که آفریده های هموطنانشان را در کتابچه های کوچک جمع آری نمودند، که بنام بیاض یاد میشوند. سرایندگان مردمی در محافل از روی آن بیاضها سرود خوانی میکنند. این یکی از ارجاوندترین کاری است که تا کنون انجام یافته است. رویهمرفته بیاض نویسی نیز دارای نقایض فراوان میباشد. کمتر بیاض نویس را سراغ داریم که نام شاعر و یا اقلا تاریخ نسخه برداری را درج کرده باشد. بیاضها از نظر داشتن اشعار خیلی غنی اند، غنامندی آنها درین است که میتوان اشعار تمام شاعران شغنان را در آنها یافت. ولی متاسفانه به نوشتن تذکره و شرح حال  ادیبان کسی توجه نکرده است. نقایض یاد شده، کار را برای پژوهشگر خیلی دشوار ساخته اند. پژوهشگر باید با استفاده از شیوه های گوناگون بتواند اقلا سالهاییکه شاعر در آن میزیسته و یا دهه ایکه در آن بدنیا آمده و در کجا چشم از جهان پوشیده است، پیدا کند.

نظمی یکی از شاعرانی است که مدتها کمترین معلوماتی درباره او در دست نبود. هرچند گهگاه اشعار نظمی را سرایندگان شغنان در محافل عروسی میسرودند، ولی درباره زندگی شاعر اندکترین معلومات در دست نبود. در اثر سعی و تلاش دانشمندان پامیر در سالهای 60 میلادی دو اثر شاعر بدست آمدند. شادروان حبیب اف بعد از بررسی و مطالعات متداوم دریافتند که اثر اولی کتاب غزلیات و قصاید و دیگرش مثنوی ” سراج المومنین” میباشد.

هرچند محل تولد نظمی بصورت مشخص معلوم نیست، و نمیتوانیم بگوییم که در کدام یکی از نواحی شغنان چشم به عالم هستی کشوده است.  سال تولد و وفات نظمی نیز مجهول میباشد. خوشبختانه پژوهشگران تاجیک از روی برخی از اشعارش به این نتیجه رسیده اند، که وی در بین سالهای 1194 هجری قمری / 1780 میلادی تا 1215 هجری قمری / 1800 میلادی نیز در قید حیات بوده است.

درین سالها بدخشان در آتش جنگهای داخلی می سوخت. کشمکش بر سر قدرت بین امیر بهادر قارلیق([i]) از یکطرف و محمدشاه یکی از نوادگان میریاریگ برای بدست آوردن تخت و تاج از سوی دیگر بدخشان را به صحنه نبرد قدرت طلبی مبدل نمود. نظمی در یکی از اشعارش وضع رقت بار آنزمان بدخشان را اینگونه ترسیم میکند.

ملک چون لعل با دل پرخون

سـاکـن  گـوشـه  بـدخشـانـم

سال 1791 میلادی امیربهادر بدست گماشتگان میرمحمدشاه کشته شد، و بدخشان بار دیگر به دست نوادگان میریاربیگ افتاد. میرمحمدشاه تخت و تاج بدخشان را در دست گرفت، و به قلع و قمع نمودن مخالفان پرداخت. محمدشاه آنهایی را که میدانست در مقابلش ایستادگی میکنند به بهانه های گوناگون از صحنه خارج کرد.

میرمحمدشاه هرچند از ناحیه میربهادر فارغ شد، ولی شامظفر(شاونجی) هنوز در شغنان بر سر اقتدار بود و هرآن میتوانست میرمحمدشاه را خلع نماید. شامظفر در نظر محمدشاه دشمنی بود قوی پنجه، و او را نمیتوانست دستکم بگیرد. محمدشاه میدانست که شاونجی را دستکم گرفتن خطاست. و او را به هر نحویکه شود، باید از مرکب قدرت بزیر انداخت. محمدشاه به یکی از کارآمدترین نیرنگهاییکه دست زد، و آن اینکه تخم نفاق را بین شامظفر (شاونجی) و پسرش جلال الدین بذر نمود. جلال الدین به بدخشان نزد محمدشاه پناهنده شد و بعد از مدتی کوتاه با سپاه بدخشان بر شغنان حمله نمود. جلال الدین فرماندهان سپاه پدرش را با وعده های فراوان و دروغین به خیانت وادار ساخت. شغنان توسط سپاه بدخشان اشغال گشت، و دار و ندار مردم غارت شد. شامظفر از قدرت خلع گردید و پسرش جلال الدین زمام امور را در دست گرفت. ازین تاریخ به بعد شغنان استقلال سیاسی خود را نیز از دست داد و دیگر توسط دست نشاندگان فیض آباد اداره میشد. جلال الدین تمام افراد متنفذ شغنان را به بهانه های گوناگون آزار و ازیت میکرد ، و عده ی هم از خوف جان فرار نمودند. جلال الدین فضای رعب را بر شغنان مسلط ساخت، که برادر بر برادر نمیتوانست  اعتماد کند.

 نظمی در فضای خفقان و رعب را که جلال الدین خان بر شغنان هموار کرده بود،  شغنان را ازترس جان و خوف سر ترک نمود. نمیتوان حدس زد که شاعر به کجا فرار نمود و مدت فرارش چند سال را دربر گرفت. آیا نظمی شاعر دیگر به زادگاهش برگشته یا خیر، یکی دیگر از پرسشهای است که درباره آن باید تحقیق صورت گیرد.

اگر در به خوانش گرفتن  اشعار نظمی از کمی دقت استفاده شود،  نامردمیهای روزگار، و سختیهای زمان و آزار و ازیت چرخ  گردون را بخوبی در آن میتوان دید. در ضمن بوی غم غریبی و غربت نیز از اشعار نظمی به مشام میرسد. برای ما معلوم نیست که شاعر به کدام سرزمین وچرا غربت نشین شده است. در آنزمان بلخ یگانه جایی بود که در آن تعصب مذهبی شدت آنچنانی نیافته بود، و مردم با داشتن عقاید گوناگون مذهبی را تحویل میگرفت. نظمی درد دوری از دیار و همدیار را در یکی از قصایدش چنین شرح میدهد.

از وطــن  تا  دور  افـتــادم  ز جــور  روزگـار              غـیـر غـم در کـوی غـربت کس ندیـدم آشـنا

یک طرف جور خوارج، یک طرف ابرام چرخ             یک طرف اندوه و فرقت گشته برجان استیلا

مـانـده ام در کـوی غـربـت از جـفـای دشـمـنـان             بـی کـس و درمـانـده و زار و ذلـیـل و بـیـنـوا

نظمی در زمانی بسر برده که شاعران به امید یافتن صله به هر در میزدند و هرزه گویی میکردند، و شاعری را پیشه ساخته بودند تا از طریق آن امرار معاش نمایند. سنت دربار آن زمان چنان بود، که امیران و سلاطین  شاعران طماع و متملق را برای آنکه چاپلوس مابانه از آنها ستایش نمایند و بر جنایاتشان  مهر صحت بگذارند، و شاعران آزاد اندیش و متفکر که حاضر نیستند هنر را در خدمت یک مشت مفتخوار قرار دهند اجازه نداشتند تا افکار خو را بصورت آزاد بیان نمایند.  نظمی در مذمت شاعران هرزه گوی و صله طلب که هنر شاعری را در خدمت ارباب ظلم و استبداد قرا میدهند، میگوید:

نیستم چون شاعران هرزه گوی، کز  بهر زر      هرزمان در هر سرایی حلقه بر در میزنـم

از جـفـای  گـردش  گـردون  دون  بی  مـدار       آب در  کشـتی امـل از  دیده ی  تر میـزنم

گـلـشـن طبعـم گـر از خـار جـفـا  ایمـن شـود       از نسـیـمـش کاروان مشـک اصفـر میزنم

عنـدلـیـبم، بلـبلـم، طـوطـی لسـانم در سـخـن        میـسـزد گـر دم ز مـدح شاصفــدر مـیـزنم

“نظمی” شیرین کلامم، کز از حدیث شکرین

طعـنه  بر نظـم شـکـر طبعان خـاور مـیـزنم

 

نظمی را میتوان مطابق به زمان و مکانی که در ان پرورش یافت یکی از بهترین قصیده سرایان بحساب آورد. از قصاید نظمی بر می آید که وی آثار بسیاری از متقدمان را مطالعه کرده و فنون قصیده سرایی را از مطالعه آثار آنان آموخته است، وی با سروده های بسیاری از آنها آشنایی داشته و از آنها در اشعارش به نیکی یاد مینماید.

چو شمس الدین تبریزی و مولانای رومی هم         دگر آن حافـظ و عطار و قاسم نیز کاشانی

چو طغـرا و نسیـمی و سلیـمی و حسـامی هم          نظامی، استرآبادی و هم خواجوی کرمانی

دگـر عبـدالعـلی بینی  حسـام و احمــد جـامی          مثال خـاوری و قـاسـمی و کاهی و خاقانی

چو افشنه گی و شوقی و کمال فارس، شوریده،       عـلـی ابن حجـازی  و  ضـایـی  بدخشـانی

بروز و شب همه در مدحـت زات تو کـوشیـده        ربودند گوی معنی را به چوگان سخنرانی (….)

طـفـیـلی جـمـلـه ممـدوحـان خـود نـظـمی(…)

چه باشد گر لباس مغفرت از لطف پوشانی

نظمی در قصاید دیگرش نیز متقدمین و بزرگان هنر شعر را همینگونه با نیکی یاد میکند، که ما از آوردن آن قصاید صرف نظر نمودیم. نظمی از دو شاعر هم عصر خویش “مقبل” و “مهجور”  نیز با نهایت نیکی و ارجاوندی یاد میکند.

نظم  نظمی  در صفات حضرت شانجـف             خوشتر است از شهد و شکر نزد ارباب سخن

مقـبـل  مقـبـول  طبع آن شااسکـنـدر نـژاد            هـرکجـا شعـرم شـنیـدی ، بارهـا گفـتی: احسن

همچو مهـجـوری ملیحـه لفظ  گـردون اقـتـدار

چـون حدیثـم را بخواندی، لطفهـا کردی به من

از روی بیاضی که در انستیتوت آثار خطی فرهنگستان علوم تاجیکستان حفظ است ، و تقریبا نود درصد اشعار نظمی را در خود دارد، نشان میدهد که وی یکی از قصیده سرایان بلندپایه قرن 18 و 19 بدخشان بوده است. نظمی بسیاری از مضامین مغلق فلسفی و دینی را در اشعارش استفاده کرده که ما این شهکار را در اشعار دیگر شاعران شغنان بسیار کم سراغ داریم. اشعار نظمی بر عکس سایر شاعران بدخشان غنی از بدایع بوده و از نظر هنر شعری نیز عالی اند.

 هرچند در عصر 18 فنون شاعری وارد مرحله جدیدی گردید، اگر مجاب باشیم و آنرا بیدلیزم بنامیم. اکثریت شاعران این دوره در صدد آن بودند تا معانی مغلق و بدور از درک عامه را در اشعارشان بگنجانند ، و ازین طریق بر عامه مردم خود را بعنوان شعرای سخت کوش و یا بعباره دیگر  بردیگران فضلفروشی نمایند. نظمی در اشعارش ازین اسلوب استفاده نکرده است، او مقصد و افکارش را بسیار ساده بیان میکند. وی در قصیده سرایی از شیوه شاعران کلاسیک استفاده میکند. درینجا قصیده ی از نظمی می آوریم ، که شاعر  مهارت سخنوری خویش را به نمایش میگذارد.

مـن در غــم عـشــق  آن  سـمـن بـر           مـجـنـونـم و مـســتـم و قـلـنـدر

در  خـاطــر  مـن  دگــر  نـگــنـجــد          غیر از می ناب و یار و ساغر

جــز  رنــدی و  عـاشـقـی  و مسـتی          مـیــلـم نـبــود به چـیـز دیـگــر

ور خــلــوت  خــاص  دارم امـشــب         معشوقه به کام و می به ساغر

عـشــق آمـد و بـر دلــم نـهـــان شـــد         آنــروز  کـه  زاده ام  زمــادر

از  ســـیــنـه  عـشــق  داده  شـــیــرم         چـون دایـه مـرا کشیـد در بر

پــرورده  عـشـــق  شــــد  وجــــودم         از عشـق گلـم شـده مـخــمــر

تن زنده به جان و جان به عشق است        بی عشـق بـود چو نسبت خر

هـر دل که زعشـق بهـره ور نیسـت

زنـهــار  ورا  تـو  زنـده  مـشــــمــر

چنانچه در بالا نیز متذکر شدیم که از نظمی کتابی بنام سراج المومنین در دست است که متبین مهارت شاعر را در مثنوی سرایی میباشد. نظمی درین مثنوی ( سراج المومنین) که یک اثر اخلاقی میباشد از اسلوب و شیوه نویسندگی حکیم ناصرخسرو پیروی کرده است. خیلی از مفاهیم و معانی فلسفی و اخلاقی نظمی را میتوان در اشعار ناصرخسرو مشاهده کرد. برای اثبات ادعای خود مثنوی زیر را می آوریم که تا چه  اندازه مفاهیم اخلاقی و فلسفی ” روشنایی نامه” و ” سعادتنامه ” دو اثر گران سنگ حضرت حکیم ناصرخسرو در اینجا برجسته است.

کس چه داند، در رهی معانی             کیستم من، چه چیز را مانم؟

گر بصورت حقیر و مسکینم (2[ii])        در حقیـقـت نگر که سلطانم

چه غم از طعن اهریمن دارم             من که در ملک دل سلیمانم

ملک چون لعل با دل پرخون             سـاکـن گـوشـه ی بدخشـانم

نمونه دیگری از مثنوی سراج المومنین.

بیا! از صـدق بکشا گـوش جـان را           شـنو با سمـع خویش این ترجمان را

به این قول و دلیل از جان عمل کن           دل از غش پاک و سینه بی دغل کن

مـشــو غـمـازکش گـر مـرد دینــی ([iii]3)      سـخـن چـیـنـی مکـن گـر با یـقـیـنی

مـیــان  دوسـتـان  قـصــد  جــــدایـی         مـکــن  آخــر  ز  راه   نـارسـاـیی!

ز غـمـازی  بگـو  آخـر چـه خیــزد؟         کـه از غـمـزات دو کس باهم ستیزد

اگـر شخصی به کس با خشـم باشـد           بـه  میـدان  جــدل  هـم  چشـم باشـد

فـروزند آتـش خـشـم از دو جــانـب           به یکدیگر شـوند از جهـل غـاضب

مـکـن آن  آتشـی را از  سخـن  تیـز          سبک از جـام صلـح آبی بر او ریز

وگـر زانگـه فـزایی آن همـه غـمـز           فــروزی قـهــر نار هــردو با رزم

سـخــن چینی شعـار خـویش سازی           چـو مـوم اندر سـقـر فـردا گـدازی

که هـرکـس کـرد غـمـازی ز مـردم          بـه نـزد زشـت خـو سلـطـان ظالـم

شـود  او  داخـل سـه خـون  نـا حـق          بـه  طـوقـان  بـلا  گــردد  مغــرق

بـه دنیـا  مـفـسـد و  بـدبخـت بـاشــد          بـه عـقـبـی در عـذاب سخـت باشد

بیـا ای  دل ز غــمـازی  حــذر کــن         ازین گـرداب غـم جـان را بدر کن

مـنـه در راه  غـمـازی  دگــر  پــای         ز بـازار  سخـن چیـنان  بـرون آی!

سخن گو راست، با هرکس که شینی        چـو کـردی راستی  خـواری نبینی

نظمی چنانچه گفته شد در انواع گوناگون شعر طبع آزمایی کرده است. در بالا نمونه های از قصیده و مثنوی شاعر را داشتیم، در زیر دو نمونه از غزلهایش را نیز می آوریم. غزلهای نظمی در تعداد ابیات خود خیلی نزدیک به قصیده اند ولی تفاوتی که با قصیده دارند فقط در مضمون و مفاهیم آن است. امروز دیگر تفاوت زیاد بین غزل و قصیده به نظر نمیرسد، چیزیکه این دو را از هم جدا میکند تعداد ابیات است. در مورد تعداد ابیات نیز نظریات گوناگون وجود دارند، رویهمرفته همه برین رای اند که تعداد ابیات غزل باید از 5 الی 15 بیت باشد، هرگاه تعداد ابیات بیشتر از آن شود دیگر غزل نبوده بلکه قصیده میباشد. غزلیات نظمی در تمام موارد دارای ابیات بیشتر از ده بیت میباشند.

ای حسن تو افزون شده بر شمس و قمر-بر          بشـکسـته لـب قـنـد تو بازار شـکـر- بر

از شـیـوه  چشــم سیـه ات  نـرگـس  رعـنا           چون مردم مخمور سرافگنده به سر- بر

هـم خـال لـبـت کـرده خجـل مشک ختـا را           هم زلف کجت طعـنه زده سـنـبل تر- بر

چیـن عـرق  از عـارض  گلـفـام تـو تـابـد            چـون ریزه  شـبـنـم بـه رخ لالـه تر- بر

هنگام خرامی قـد دلجـوی تو، ای خوش،            جـان از تن عشـاق کـند عـزم سـفـر- بر

گاهیـکه نگاهـت به غلـط سوی من افـتـد             آرام بـرد از دل و هـم عـقـل ز سـر- بر

مـژگان  سیـاهـت  رگ الـمـاس  کـشـاید             نبود عجب،ار رخنه کندجان و جگر- بر

از غمـزه تـو جـان به سلامت نبـرد کس              گـرچه بـود از آهـن و پـولاد سـپـر- بر

بکشـا به شکـر خنـده لب خویش خدا را              کزچین دوابروی توخون بسته جگر- بر

نقـد دل  و جـان  را بـنـهـم  در قـدم تـو               گربگذری،ای دوست! بدین راه گذر- بر

هرچند که در مذهب عشاق روا نیست                کـز جانب معـشـوق برد شـکوه بـدر- بر

لیکـن به من خسـته جفـای تو زحد شد                 اندوی غـم عشق تو بگـذشت ز سر- بر

رحـم آر به حال من بیـچـاره، وگـر نه                 داد از تو برم نزد شهـی نیک سـیر- بر

از درگه تو حاجت خود خواسته نظمی

نومیـد مکـن زین در با فیـض، بدر- بر

 

ای  شــوخ  نـازنـیــن  سمـنـبــوی  گــلعــذار           وحـشـی  نگـاه  دیــونــژاد  پــری  شـعـار

کـاکـل چـو شـاخ سـنـبـل و قـدت نهـال سـرو           رویـت  گل  شـکـفـتـه، لـبـت  لـعـل  آبـدار

شکل دهان چو میم و زنخدان چو سیب سرخ           دنـدان در خـوشـاب و زبـانـت گـهـر نثـار

زلـفـت مثـال عـنـبـر و خالـت چـو مشـک تـر          چشم خوشت چو نرگس رعناست پر خمار

گـردن  برنگ عـاج ، بـری دوش  سیـم خـام           بـر صـدر تـو دو قـوه حبـاب اسـت یا انـار!

گیـسـو چـو شام قـدر، جبـیـنـت چو صبح عید          ابروت چون هلال  و رخت ماه ده و چهـار

گل چیـسـت، تا که  نسبت  او بـرخـت  کـنـم؟          نرگس به پیش چشـم تو هـم نیست بـر شمار

سـنـبـل  چـگـونه  دعـوی  آشـفـتـگـی  کـنـد؟          کـو را  به نـزد  زلـف تـو کـم باشـد اعـتـبـار

هـرجـا  نـهـال  قـد  تـو  جـلـوه  گــر  شـود           قـمـری  لگـد  زند  به  سـر  سـرو جـویـبـار

در حسن خـوب حـوری، و زیباتر از پـری            حـورت زجـان کـنـیـز پـری با تـو پـرده دار

عکـس رخ کـه بـود در آئیـنه ات کـه دوش؟           از  نیـم جـلـوه  بـرد   ز دلـهـا  هـمـه  قـرار

ای لعـبـت  شکـر لـب  گـلـروی  ماجـبـیـن             وی کـافـر  سـتـمـگـر  بـیـبـاک و کـیـنـه دار

با این هـمـه لطـافـت و خـوبی چـرا شـدی،             بی رحـم و تـنـد خـوی و ظلمگر و جفاکار ؟

از حـد گـذشت جـور و جفـای تو ای صنم              بـر حـال این  ضـعـیف  پـریـشـان دلـفـگـار

هـرگـز ندیده ، دیده بیننده در جـهـان

در دلبر مثال تو یک تن ز صد هزار

 

 و این هم در فرجام یک رباعی.

از خوش سخنی دل کسی ریش نشد        با خوش سخنان کسی بداندیش نشد

گنج است کلام خوش، که بخشنده او       هـرچـنـد کـرم نمـود  درویش نشـد.

[i](1) سال 1185 هـ.ق/ 1771 میلادی قریه دار بهادر قارلیق به کمک شامظفر(شاونجی) میرمحمدشاه یکی از نوادگان میریاربیک را شکست داد و امام امور بدخشان را در دست گرف. میربهادر مدت سال تمام سرگرم نبرد با سلاله میریاربیک در جرم بود، و سرانجام بسال 1207 هـ.ق/ 1791 میلادی بعد از بیست سال حکمرانی بدست هواداران میرمحمدشاه کشته شد.

ii](2) منگر بدین ضعیف تنم ! زانکه در سخن        زین چرخ پر ستاره فزون است اثر مرا

                               ناصرخسرو. دیوان اشعار. به اهتمام کرامت الله تفنگدار شیرازی. قصیده شماره 6. صفحه 59.

[iii](3) مشو غماز کس نزدیک شاهان        بترس آخر ز آه بی گناهان

                               ناصرخسرو. روشنایی نامه. نکوهش بدگویان. همان منبع صفحه 710

 

Print Friendly, PDF & Email