میرمست میرزاد

بـی گرم نــگاهِ تو بهـاران چه کنم

بی روی گلت سیر به بستان چه کنم

گر معدن سـیم و زر سـپارند به من

بی نوش لبت ، لعل بدخشان چه کنم

۲۹ نومبر ۲۰۱۸

غـیر قاب صورتت بر لوح دل تصویر نیست

جز ز تارِ زلف تـو بر پای من زنجیر نیست

از همان وقتی که دیدم ، حسن عالمگیر تو

همـدمم شبها بـجز از ناله ی شبگیر نیست

شاهد احوال زارم ، چهره ای زرد است بس

هیچکس مانند من در عشق تو درگیر نیست

آیه ی عشقـت که شد نازل به ملک قلبِ مـا

سوره ی هجر مرا جز وصل تو تفسیر نیست

می کنم من سجده بر مـحـراب ابرویت گهی

عاشقِ افسرده دل را حاجـتِ تکفـیر نیست

بر ازل سهـو است ، ناکـامی حـوالت داشتن

نا بـکامی هیـچگاه در سلطه بر تقدیر نیست !

۲۳ نومبر ۲۰۱۸

بر سرِ من شوخ چشمی در پیی بیداد هاست

در دل ی شوریده ام، از جور او فریاد هاست

آن دو چشم وحشیی او با سپاه ای مژه اش

در کمین ی بردن دل همچنان صـیاد هاست

وصف رخسـار و لبانش ، هـیچ ناید در قلـم

تـیغ ابرویش به جان عاشقان جـلاد هاست

گر کند لب خند شیرین با رخ گلگون خویش

در تکاپو گِردگِردش صد چنان فرهادهاست

گه خرامان گر رود در بوستان با عشوه اش

در حسد از قامتش درباغ بس شمشاد هاست

صبحـگاهان در مشامم بوی عطرش میرسد

دل یقیـن داند رهـا مویـش میان باد هـاست

رنگ سرخم زعفران کردست عشقش لیک او

با چنـین حالم ، هنوز او بر سر ایراد هاست

گرچه میدانم که مارا کرده محو از خاطرش

کی خبر دارد ، که اینجا دایما در یاد هاست !

۲۰ نومبر ۲۰۱۸

به این حسن دلآرایت چه زیبا می شوی گاهی

بچشم من چه خوشرنگ و فریبا میشوی گاهی

بصحرا همچو قیس عامری سر گشته و بیخود

دلِ مجـنون مـارا همچو لـیلا می شوی گاهی

بخود از شوق مـی بالم درین هنگام پایـیزی

که احوال مرا وقـتیکه جـویا می شوی گاهی

به دل بسیار می چسـپد مرا خال و خطِ ابرو

بچشمم مثل گل رنگین سراپا میشوی گاهی

کند خاطر مرا مشعوف دو چشمان خمارینت

فرح افزا و آرام بخش چو دریا میشوی گاهی

بروی چهره ام برخوان خطوط فصل هجران را

خزان برگریزانم اگر میل تماشا میشوی گاهی !

۱۸ نومبر ۲۰۱۸

خبر داری بچشمانت دلِ من عاشق و شیداست

ز هجرانت تمام ی شب مرا فریاد و واویلاست

قیامت کرده ای بر پا به این حسن دل انگیزت

سـرو گردن میان خوبرویان قامتت بالا سـت

خوشم ازاینکه دایم هست خیالاتت به همراهم

میان سینه و مغزم عجب شورو عجب غوغاست

به بازار ی محبت همچو لیلی دل زمن بردی

شدم مجنون سرگشته و میلم جانب صحراست

چه خوش منظر خرامت روی جاده راه که میگردی

سِـتاده در تماشایت زن و مرد از چپ واز راست

ز سر بیرون نمی گردد مرا مهـری دو چشمانت

به عشقت پای بنـدم تا حیاتِ من درین دنیاست !

۱۳ نومبر ۲۰۱۸

عجایب حسن عالم گیر دارد

برای دلبری تدبـیر دارد

به زیبایی ندارد هیچ کمبود

ولیکن در وفا تقصیر دارد

۹ نومبر ۲۰۱۸

در خیالت سالها شب زنده داری می کنم

با غـم و دردی فراقت سازگاری می کنم

گریه و زاریم نه کرد اندر دلِ سنگـت اثر

هرچه طردم میکنی من پافشاری می کنم

انتـظارت می کشم ، تا زندگی دارد دوام

از بـرایی دیدنت لحـظه شماری می کنم

می کُنم تـعـمیر عشق کهنه خود را ز نو

خامه و فرسودگی را پخته کاری می کنم

می کَنَم جویی محبت همچو فرهاد در دلت

باغ شـیرین ی دلت را آبـیـاری مـی کـنم

گرچه خشک است جویبار لطف تو بر جانبم

باز در جـو بار عشقت آب جـاری مـی کـنم

عمر بی مهر و محبت است عبث در زندگی

دایـما زان زندگانی شـرمساری می کنم !!

۵ نومبر ۲۰۱۸

با لطف اگر نگاه بمن ای سیمتن کنی

پژمرده باغ خاطـر من پـر سمن کنی

پایـیز عمر باز شود فـصل نـو بهـار

از روی لطف و مهر بمن گر سخن کنی

گویم تمـام سـوز و فـراقم حـضور تو

رحمی اگر به حال من ای گلبدن کنی

دل در میان سینه شـود زار بـی قرار

گاهیکه زلف خویش به تاب و شکن کنی

عشاق را به خال و خطت رغبت ی تمـام

آرایـشی اگـر لـب و خـال و ذقـن کنـی

سـیب و انار باغ جـنـان منـزوی شـوند

گـر سینـه را بـرهـنه کمی از یخن کنی

شرمنده سرو می شود از قامـت رسات

وقتیـکه با خــرام قــدم بر چمـن کنی

خوش باد لحظه ایکه بشینـیم گوشه یی

گوشَـت فــرا به قـصـهٔ پر داغ من کنی !!

اول نومبر ۲۰۱۸

چشـم مشتاق نگـاه و ناز توست

از نواها خوش بگوش آواز توست

این کدامین شیوه ای از دلبریست

دل زمن رنجیده و همـراز توست

سلب کردی اختیار ی زنـد گـیم !

رقص من با نحوه های ساز توست

در بطالت عمر من بگذشت و رفت

در دعـایم روز و شب اعزاز توست

صید کردی عقل و هوشم نوش جان

قلب من در پنجه ی شـهباز توست

بال پروازم بـریـخـتا ند فـرقـتـت

کی به سویم نوبت ی پرواز توست !

۲۶ اکتوبر ۲۰۱۸

بـهـار رفت و موسم سرما رسید و بـیا

به شاخ عمـر باد خـزانی وزیـد و بـیا

بیاکه موی سرم شد سفید و رنگم زرد

چـو دال قامـتم از هجـر تو خمـید و بیا

ببین ز نامدنت پوست و استخوان گشتم

فراق تو از هر رگ من خون مکید و بیا

بگو که چند نشینم به وعده ات سرِ راه

که خوار انتظار تو بر جان من خلید و بیا

کنون که نیمه ی پاییز و ماه آبان است

نگر که برگ برگ وجـودم تـکید و بیـا

بیا که سـد و موانع ز راه تـو چـیـدم

و جـغـد نحـس ازین بوم وبر پرید و بـیا !!

۲۵ اکتوبر ۲۰۱۸

از چه رو خلاق عالم سهم ما جز غم نداد

زیست یکرنگی چرا بر این بنی آدم نداد

در پریشانی گذشت بر مردم ما روز گار

چرخ گردون درگلوی عده ای جز سم نداد

در میانِ خلق عالم ما چـرا پسمانده ایـم

محض مایان دلخوشی را غیر از ماتم نداد

زخم ناسور گشته است بی باوری در ملک ما

غـیر تخـریش هـیچگاه بر زخم ما مرهم نداد

تنـد ی باد تفرقه امید یـکـرنگـی گـسیـخت

بر کویر خـشک ما یک قطـره ای شبنم نداد

خود ارادی نیست مـرقوم از ازل تقدیر ما

سـهم مـا در زنـدگی ، آزادیی پـرچم نـداد

۲۲ اکتوبر ۲۰۱۸

هـرکه آموخت بر بشر راه درست

روز او فـرخنـده و مسـرور باد

آنکه داده درس بد کاری و جنگ

تا ابد رویش سیاه در گور باد !

۵ اکتوبر ۲۰۱۸

ز باد مهرگان برگها نگون است

بمـثل رنگ زردم زرد گون است

به باغها برگ گل تیت و پرک شد

چو حال زارمن زارو زبون است

دلم بی بـودنـت دریای خون است

شده عمرم خزان و قد چو نون است

بپـرس احوال مـا امـروز .. زیرا

نمی دانیم که فردا حال چون است

۳۰ سپتمبر ۲۰۱۸

رسید ایام پاییزی هنوز من مست و مدهوشت

به هرکنجی فتاده همچو من صدها سیا پوشت

ببخش بر عاشقت ذکات جشن مهـرگانی را !

دوسه بوسه ز لبـها و یکی هم از بنا گوشت

ربودی هوش و عقل و طاقت و صبر و قرارمن

به یـغـما برده ای جمله حلالت باد و هم نوشت

چه شد رازو نیازت را که با من منـعقد کردی

ولی اکنون تمـام وعـده ها گشته فـراموشت

به امیدی همان روزم که در دستت رسد دستم

دماغـم تازه گردانی ز بـوی عطـر تن پوشت

منِ افسرده دل را یک شبی سیراب از می کن

بگویم راز دل را سـر بسر آهسته در گوشت !

درین سـرمای پاییزی بلـرزد دست و پاهایم

بغل وا کن که آسایم دمی در گرم آغـوشت

به نـاز و دلربایی میـبری دل از برم هر دم

خصـوصا خنده های گرم و موهای بر دوشت

اخـم هرگـز مبین سویم که من افسرده احوالم

شگوفان کن دمی گل غنچه ی لبهای خاموشت

۲۶ سپتمبر ۲۰۱۸

باز یکسال ی دگر از عمـر ما پایـیز شد

سال دیگر هم به سال زندگی واریز شد

چـهار فـصل است سـالهـا پـیهـم روان

قطره قطره کاسهٔ عمرت نگر لبریز شد

چـه خوش فصلی پر از رنگست پاییز

خیابان و چمـن زر پوش و گل بـیـز

لبت داروست و سرما خورده ام من

دو سـه شـرب از لبانت بر لبم ریـز

۳۰ سپتمبر ۲۰۱۸

گذشتن از خویش در راه عشق، عدالت و آزادگی شهادت مظلومانه امام حسین ر.ض که پیروزی مکتب حق بر باطل است به تمام محبان و جمله مسلمین تسلیت عرض داشته به آرزوی صلح و آرامش دایمی در جهان اسلا.

لشکر ظلم و شقاوت بین چه اجرا کرده است

جامه ای ماتم به بـَر از پیر و برنا کرده است

اهل بیت امروز همه گـریان و در سوزو گداز

آنـطرف اهل یزید هـم جشن بر پا کرده است

آن حسین پـور علی محـصور دشتی نینـوا

وعـده ی دیـدار با اجـداد ، امضا کرده است

لشکر منـفور و باطل چار سویش در کمین

نی حیا از مصطفی نه شرم زهرا کرده است

آب را از اهـل بیت مرتضی داشـتند دریـغ

این جـنایت نی یـهود و نه نصارا کرده است

یا الاهـا کس نمـی دانـد ز علم ی غیب تـو

آنچـه را ابن زیاد بر اهل مولا کرده است !!

۲۰ سپتمبر ۲۰۱۸

بستـی کمـر قـتل مـرا خانه ات آبـاد

خـواهم که ازین رنج شوم فارغ و آزاد

ظلمی که نمودی بسرم هیچ نه کردند..

گاهی به چنین شیوه نه چنگیز و نه شدّاد

در سنگ دلت گریهٔ من هیچ نکـرد سود

هـر چند کشـیدم ز پی ات ناله و فریاد

تا چـند خـراشـد دلِ مـن تیشهٔ کـینـت

شـیرین کـجا ظـلم روا داشت به فرهاد !

در مـدرسه ی عـشق تو مجنون لقبم شد

شـاگرد روان است همیش از پی اسـتاد

یکـبار بگو دوست تو ام هرچه که شد شد

با حـرف پُر از مهر بکن خوش، دلِ میرزاد !!

۱۸ سپتمبر ۲۰۱۸

عکسِ رخ خویشتن به رایانه زده

سرخی به لبان خویش جانانه زده

آرایش خال و خط نـموده بسـیار

آتش به دلِ خودی و بـیگانه زده

در سـینه من عشق یکی لانه زده

بـیکاست و کم خیمهٔ شاهانه زده

روزیکه جلوس کرده بر تخت دلـم

آتـش به حوالیهـای این خـانه زده

۱۶ سپتمبر ۲۰۱۸

آنکه اورنگ عـدالت را به پا کرده حسین

جان خـود در راه آزادی فدا کرده حسین

بر اسارت گفت نهی و شد شهید کربلا

عاشقانه راه اسلام را بِـنا کرده حسین

۱۵ سپتمبر ۲۰۱۸

در ی از گفتگو را باز کردی

کلام ی دلبری آغـاز کـردی

چو گشتم عاشق دلباخته تـو

نیازم دیـده دیده نـاز کـردی

مرا گاهی به نام آواز کردی

فنون دلبـری را سـاز کردی

به دام عشق خود گیرم نمودی

به دردم مـبتلا پـرواز کـردی

چو قـید مـوی خود را باز کردی

بـه دلـبردن عجـب اعجاز کـردی

بـه بـیـن دلـربایـان ی دیـارم

مقـام اولـی احـــراز کــردی

خوشا وقتـیکه با من راز کـردی

همـیشه در بـه رویـم باز کـردی

نـدانستم چه علت بـود که بعدا

مخـالف سـاز را آغــاز کــردی

۱۳ سپتمبر ۲۰۱۸

در دلم عشق یکی است که جریان دارد

شـاد دایم دلِ من ، مالک و سلطان دارد

زلف پـر پیـچ به رخـسار پریشان کـرده

مـار بر شانه چـو ضحـاک نگهـبان دارد

ازدحام بر در او پیر و جوان است بسیار

عاشق زار چو مـن ، خـیلی فراوان دارد

همچو آیینهٔ صیقل شدگی بیغش و صاف

چـشم چـو آهو و لبان لعل بدخشان دارد

رخ چوگل رنگ بـرنگ گـر بِکُـند آرایـش

همچـو بلبل ز هر گوشه غزلـخوان دارد

مثل حال منِ دلـریش و پریشان و پـَرَک

زلف بـر دوش فرو ریخته پریشـان دارد

همچو چنـگیز بخـون دلِ ما تشنه مـدام

یورش و حمله به این شهرک ویـران دارد

کینه بگرفته به دل آن صـنم ترسا زاد

تیـغ کـین آخته ، بر قـتل مسلمان دارد !!

۱۱ سپتمبر ۲۰۱۸

ماه رویت را طلوعی شامگاهی لازم است

این شب دیجور مارا، روشناهی لازم است

نرم نرمک با نگاها ت قلب من صاحب شدی

خوب کردی تخت دل را پادشاهی لازم است

دایما آراسـته داری ، لشکر مژگان خـویش

حسن احسن را چنین نظم و سپاهی لازم است

کرده ای خـورشید رویـت را، قرنطین از نظر

نـذر حسنت بر من ی مسکین نگاهی لازم است

گاهی هـم اندوه دل، با اشک خالی می کـنم

خستگی را روفـتن ، یک پـرتگاهی لازم است

پـُر انـرژی کار کـردن ، زیر آفـتاب ی تـمـوز

بوسه بسـتاندن ز لبهات، هـر پـگاهی لازم است !!

۱۰ سپتمبر ۲۰۱۸

اگـر مـا بنـده گان یک خـدایـیم

به خـون یکدگـر تشـنه چـراییـم

به دسترخوان انسانی شویم جمع

چـرا مـا فـرقه فـرقه و جدایـیم

۶ سپتمبر ۲۰۱۸

دیـدار تو مـوعـود حمل بود و ندیدم

هر وعده تو مکر و دغل بود و ندیدم

بر سوز تـبم شهد لبت گفته پزشکم

گویند ،لبت قند و عسل بود و ندیدم

آغوش تو بر لرزش من حین مداواست

آرامش من تنـگ بغل بود و نـدیدم !

هر چند که کردم به درت ناله و زاری

هر شکوه ی من قابل حل بود و ندیدم

بر ماه رخت پرده ی از زلف کشیدی

چون هاله که در گِرد زحل بودو ندیدم

در عشق تو بود سوختن و ساختن هرگز

تقـدیر من از روز ازل بـود و نـدیـدم

یک لحظه نه شد سیر ببـینم رخ زیبات

چشمم همه روز سوی محل بود و ندیدم

یکبـار نه کردی به پیامـی دل ما شـاد

مهـر تو چو اجناس بَدَل بود و ندیدم !!

۵ سپتمبر ۲۰۱۸

افسرده نمود گردش چرخ روح و روانم

موی کرد چه کافور و به قد کرده کمانم

بگذشت چو باد ی سحری دور جوانی

رفت عمر بهاری و رسید فصل خزانم

چرا هستیم درین گردون گردان

کلید ی رازها از دیده پنهان

چه ماشینست نهان در بین سینه

شب و روز دایما بی وقفه چالان

۲ سپتمبر ۲۰۱۸

در گریزیم از جهالت سوی نور

ارچه راهش پر زدیو ومار مور

عزم ما آخر کند ، طی جاده را

راه آزادی اگر چند ست دور!

جهدکن خود را به آزادی رسان

حق خود را گیر از غاصب بزور

موج شکن کن بازوان خویش را .!

پرتلاطم گرچه است دریای شور

گرچه در راه است موانع بیشمار

سعی کن زین تنگنا باید عبور..

ما رسیدیم ! سوی گلها بنگرید

خنده داریم شادمانی وسرور..

۳۱ اگست ۲۰۱۸

حج رفته چرا سنگ زنی بیجان را ؟

بیرون ز سینه ات بکن شیطان را

کن کسب فضایل، از جهالت بگذر

خواهیکه رسد فایده ات انسان را !

آن کیست رساند ، خبرم جانان را

برده ز برم دین و دل و ایمان را

آخرکه به نازوعشوه اش میدانم

حتما که ز سینه ام رباید جان را !

۳۰ اگست ۲۰۱۸

چه حرف دلنشینی نام عشق است

تمام دلخوشی همگام عشق است

همه شادی و نظم ی چرخ گردون

نشاط و مستی اش از جام عشق است

غم و رنج و فراق پیغام عشق است

همیشه رنگ زرد انعام عشق است

چو دیدم پارچه ای آزمون عشاق

به مضمون ها همه ناکام عشق است

نگر بعضی که سنگ و زر ندانند

که طعم ی حنظل و شکر ندانند

هوس را عشق میدانند افسوس

خذف را فرق با گوهر نه دانند !

۲۸ اگست ۲۰۱۸

عجب دردیست جانکاهی که یارت بودن و رفتن

ویا گه گاه ی کوتاهی ، کنارت بودن و رفتن

برایی دیدنت آیم ، ولی مشکل شود وقتی

که از صبح تا به شامگاهی خمارت بودن و رفتن

بهار آرزوها شد خزان ، در فصل هجرانت

به ناکامی به راهی انتظارت بودن و رفتن

به بزم خویشتن گاهی به این دلداده ات جا ده

بگو تا کی نشستن بی قرارت بودن و رفتن

به راهت می کشی گاهی مرا با وعده دیدار

چه سخت است منتظر در رهگذارت بودن و رفتن

ندیدم هیچ خوشبختی ازین تقدیر نا مسعود

به دل ماند آرزویی همجوارت بودن و رفتن

گل مطلوب من نشگفت گاهی در بهارانت

که هست این رنگ زردم یادگارت بودن و رفتن

۱۶ اگست ۲۰۱۸

ز ملک ما همه جا ، کوچ کرده صلح و صفا

به بسته رخت ازین خطه مهر و صدق و وفا

به هر مقام روی بین فریب و نیرنگ است

به چار سو بنگر ، وحشت است و جور جفا

تمام دولت ما غرق در فجور محو اقوامست

چه غم ز غزنی و کشتار بی حساب اینجا

کمال و دانش و علم منزویست در گوشه

مقام دار جهالت شده ، رییس گشته دغا

به باغ و راغ طراوت نه مانده خشکیده

پریده بلبل و زاغان گرفته اند ما وا

خرابه گشت غزنی و گلها تمام پژمرده

تنیده جال به هر سوی بنگری جولاه

رمیده گشته چو آهو ، مردمان از شهر

فرار کرده شفقت ، ز مسلم و ترسا

نمانده خیر به ملا و عدل بر قا ضی

اسیر نفس بد کنیشیم ، پیر تا برنا !

به کوچه کوچه این ملک ماتم و جنگ است

سه دهه پوره شده کشت و خون این بلوا

فضای کشور ما پر ز کرگس و بوم است

نموده آدمیت کوچ ، از دیار چون عنقا !!

۱۴ اگست ۲۰۱۸

وقتی که چادر گلگون به سر کنی

مهرت میان سینه ی من بیشتر کنی

هرگز نمی رود خوشیی آن ز خاطرم

با لطف خوش به کوچه ما گرگزر کنی

مدفون به قلب من مهر تو سالهاست

کی این ذغال عشق مرا شعله ور کنی

عشقت فرا گرفته تمام ی وجود من

افسوس آن که میل بسویی دگر کنی

بگذار ؛ تا که سیر ببینم جمال تو

شایسته ات کجاست که از من حذر کنی

دایم چه لعبتی ، بپرستم گل ی رخت

ما را چرا ؟ به چشم تحقر نظر کنی

جور و جفا و ظلم تو جاریست تا بکی

دلریش و زخم سینه و خونین جگر کنی

ار بگزری به تبسم شیرین ، ز پهلویم

این روز گار تلخ مرا ، پر شکر کنی !!

۱۴ اگست ۲۰۱۸

ظالم و شوخ و ستم پیشه که دلدار من است

دایما روز و شبان ، در پیی آزار من است !

پر ز بغض و حسد و کینه و نفرت باشد

خالی از مهر و وفا آن بت عیار من است

بی حضورش شب روز در تب هجر می سوزم

شربت ی دفع تبم ، از لب آن یار من است

هست آزردن عشاق ، همیش عادت او

ناله و آه و فغان در همه وقت کار من است

همچو گل می شگفد ، روز بروز دلدارم

آنکه در کاست و کم ی حالت بیمار من است

هست در خاطر من نقش مدام صورت یار

دلبرم از چه سبب ، در پیی انکار من است

هر که دید حالت افسرده من غمگین شد

آن ستمکار ببین در بد و بیزار من است !

۸ اگست ۲۰۱۸

درود مجدد محضر دوستان مهربانم

خوشحالم که بازهم با شما عزیزانم

چون ابر بوود زندگیی ما گذران

این عمر دو روزه را غنیمت میدان

ماننده موج می رویم از پی هم

چون هیچ نه دانیم کجاییم روان

*****

چکد اشکم ز هجرانت چو باران

روان مانند رودی شیب دامان

به ابر مو، مپوشان روی خورشید

که تا گردد ، زمستانم .. بهاران

سرود ه شده در گروه کهن سرا از واژه تا شعر ابر ، باران ، رود ..

۷ اگست ۲۰۱۶

که بی حضور تو من سالهاست ؛ سیاه پوشم

مگر که پیر شدم ؛ کرده یی فرا موشم .!؟

بپوش چشم و عقب گرد ، به نو جوا نی ها

به یادت هست ! که گشتی سوار بر دوشم

اگر لحاظ شوود ؛ کیمیای عشق بفروشند

تمام هستی خودرا ؛ به عشق یار بفروشم .

شبی قدم گذار ، به کاشانه یی پر از رنجم

صدور امر بفرمای ؛ غلام حلقه در گوشم .

مرا به باده ی الوان، میفروش حاجت نیست

که من زلعل لب ی چشم شوخ مدهو شم !

بیا که بی تو مرا روزگار ، تیره بو ود .

که بی تو تا بکی اینجا ؛ چو چنگ بخروشم

مرا همیشه بوود مسکنت ؛ کوچه یی دلدار.

چه غم ز خانه مرا ؛ زانکه خانه بر دوشم

که بی حضور تو من در تبم به کلبه خویش

چو دیگ بر سر آتش ؛ همیشه در جو شم !!؟

۶ اگست ۲۰۱۶

گر معطل عمر حویشتن، میخواهی

عزم سفر ملک بدخشان کن گاهی

از خطهء زردیو گذر کن تا شغنان

خوش منظره اینچنین نه یابی جایی

۴ اگست ۲۰۱۸

به ذهنم جستجو کردم ؛ که از عقل و خرد گویم

نه آمد از گلویم ، جز نوایی عشق – فریادی .!؟

۲ اگست ۲۰۱۸

نور چشمانی و لیکن وقت دیدن نیستی

نالـه های زار مـارا ، از شـنیدن نیستی

سینه ام پـر عشق و مـملـو از وفاست

درامور مهر ورزی حیف چون من نیستی

سالها شد گِرد کویت ، بی توقف میدوم

از چه رو باری بسویم در دویدن نیستی

عیوض دل در وجودت تعبیه سنگست مگر

سخـت گـردیده دلت کمتر ز آهن نیستی

بر بلندای قدت نازش مکن ای سرو باغ

چون نگارم در خـرام و در چمیدن نیستی

با طـراوت نو خطی در بین گلرویان شهر

همچو عمرم رونشیب و در خمیدن نیستی

دایما شاداب و دلشادی میان جمع خویش

نیم بسمل گشته چون من در تپیدن نیستی

کرده ام لیلام متاع زندگی درشهر عشق

این سـرو این جان من اهل خریدن نیستی

کِشتی ی شوقِ مـرا باد مخالف می وزی

بر مــراد دل چـرا ؟ اندر وزیـدن نیستی

دین و دنیایم همـه تاراج کـردی ای عـزیز

بی گناه خود را کَشی گویاکه رهزن نیستی

۱۱ جولای ۲۰۱۸

آیین زندگی به کوشش ما پر ثمر شود

اندیشه چون صـفا بکنی خاک زر شود

بیدار شو زغفلت خواب ی گران خویش

ازچرخ گردشست ،که شبها سحر شود

اندیشه های باطـل و متروکه کن رهـا

میدان که دیـو جـهل دگـر بی اثر شود

کُن کسب علم و دانش و فرزانگی مدام

آبـاد این جـهـان ، ز علـم و هنـر شـود

بـازار غـدر و مـکر ز رونق فتادنیست

وقتی به کوی مـهر و محبت گزر شود

ویـران شود ز بـیخ دگر کـاخ ظـالمـان

روزیـکه عـدل و داد بشر، مستقر شود

۸ جولای ۲۰۱۸

روزیکه قدم به این دیار آوردی

پـژمرده دلان را تو بهار آوردی

با قامت سرو و چهرهٔ گلگونت

بلبل به نوا به شاخسار آوردی

۶ جولای ۲۰۱۸

خـبر داری کتاب هـجرت ، امضأ می کنم هر شب

حـدیث ِ عشق تو تفـسیر و معنا می کنم هر شب

به روز ها سـر زنم از سوز عشقت گاه به میخانه

و گاه با بخت شوم خویش بـلوا می کنم هر شب

گهی شاکی ز تقـدیرم و گاهی جـنگ با مـعـبود

چـه و حشتناک شبهایی که فـردا می کنم هرشب

همیش آه و فغـان و گریه را میزبان مـی باشـم

چه پر شور بزم فرحت بخش برپا می کنم هرشب

چو مرغ ی نـیم بسمل سخت می پیچم بخود گاهی

ازین دوزخ رهـایی ، مـرگ تمـنا می کنم هر شب

به خوابم ، خواب می بینم ز نوشـداروی لب هایت

کـه زخـم قلب داغـدارم ؛ مـداوا می کنم هر شب

همیـش مهـمان ناخـواتده ، مــرا باشـد خیالا تت

و نامـت را به شعر خود ، هجا ها می کنم هرشب

بخـوان باری غـزلهایم که در هر مصرع اش حتمن

بـه تـو صیف جمالت واژه ، پـیدا می کنم هر شب

۴ جولای ۲۰۱۸

اگـر بوسـه ز رویش وام گـیرم

دو تا صبح و دو تا هم شام گیرم

ولی شوق دل ام خواهد همیشه

چنین وام ، از رخش مادام گیرم

همـیشه وعـده های خـام گیرم

که روزی بو سـه یی انعام گیرم

وفای عـهـد او ، دانم چنین است

ز رویـش بـوسه با پـیغام گیرم

اگر روزی ز دستش جـام گیرم

ز غـمهاش لحظه یی آرام گیرم

شوم مست می آلود دو چشمش

چه کیفی می کند گر کام گیرم

۳ جولای ۲۰۱۸

مثل من اگر به عشـق همگام شوی

فرسـوده ی درد و رنج و آلام شـوی

آسایش خواب و خور نه بینی چون من

دل بسته اگر به دلبرِ گل اندام شوی

اول جولای ۲۰۱۸

گشتم چو غروب زخاطرت محو

در خاطر من همیشه ،در طلوعی

۲۷ جون ۲۰۱۸

هر زمان آن قد موزون را به رقص آورده ای

عاشق شیدا و مفتون را به رقـص آورده ای

در بهاری چون خرامان سوی صحرا رفته یی

آهـوان کوه و هـامون را به رقص آورده ای

هـر زمان آن حسن لیـلا گون خـود آراسـتی

در میان دشت مجـنون را به رقص آورده ای

در مسیر باد هــردم مـوی افشـان می کنی

مست بویش چرخ گردون را به رقص آورده ای

تا نـگاهـی نافـذ و گـرمت به سینه می رسد

در تپش این قلب محـزون را به رقص آورده ای

در تماشایی جمـال فـرحت افزایت ؛ هـمیـش

در میان رگ رگـم خـون را به رقص آورده ای

گـر نمودی با تن ی سیمـین شنا در رود پنج

مـاهیان رود جـیحـون را به رقص آورده ای

چون نوشتی درس عشق و مهـر را در مکتبی

تختـهٔ ی تدریس و مضمون را به رقص آورده ای

با خـرام و ناز بگـذشتی به کـوی می فروش

باده نوش و مست افیون را به رقص آورده ای

نازم آن حـسن دل آرایت ، کـه بعـد دیـدنـش

همچو من صدها جگرخون را به رقص آورده ای

۲۶ جون ۲۰۱۸

هـر روز درین کشور ما کشتار است

از جنگ و جـدل ، روان ما بیمار است

اخبار رسـانه ها، اگــرگـوش کـنیم

از زخمی و کـشـتگان ما آمـار است

بر گردن ما کنون که زندگانی بار است

می باید زیـست که زنـدگی ناچار است

رخـت بسـته ازین جـنگل ما، آدمــیـت

امــرار حـیـات ؛ با ددان دشـوار است

۲۴ جون ۲۰۱۸

سـالها شد که تنـم بند به ذولانه توست

دلِ من گمشده از سینه و در خانه توست

هست در شهر همه زمزمه ی رخسارت

خلق در شهر همه واله و دیوانه توست

صحبت گـرم درین بُرهه شده خال و خطت

که به هر گوشه همه قصه و افسانه توست

شربتـی محـض تداوی تـب م گفته پزشک ..

که مـداوا بـه تـبـم ؛ از لب پـیمانه توست

گـر به مشاطـه و آذیـن برآیـی در شـهر

خلق حسرت زده ی آن سرو سامانه توست

بـوی مـوﻱ تو همه تازه کند جـان مـرا

جان مـن بسته به گیسوی سرِ شانه توست !

۲۳ جون ۲۰۱۸

چشمِ دلِ من مهـر تو جویاست مدام

هـم ورد زبان نام تو گویـاست مدام

هـر واژه ز مـهر، پُر بُـوَدّ دفتر عشق

از جـوهر عشـق مایـهٔ دنیاست مدام

۱۹ جون ۲۰۱۸

در سر ی کوی نگارم این خبر باید نوشت

رفتن آنجا را پراز خوف و خطر باید نوشت

در امان خواهی اگر جانت ازان ابرو کمان

با کلاهی خود و از آهن سـپر باید نوشت

محض حفظ از خنجری مژگان آن بیـداد گر

همچنان در کوچه اش منع سفر باید نوشت

وصف رخسارش اگر چه نیست مارا در توان

مـوی مشکی چشم بادام لبشکر باید نوشت

قد اورا سرو ناز و هم خرامش کبک مست

ناز چشمش فتـنه ی دوری قمر باید نوشت

کی بگنجـد وصف او در مصرعهای یک غزل

در غـزلها شرح حسنش ، تا سحر باید نوشت

در فراقش بس کشـیدم رنـجـهای بیشمار

ماجـرای فرقت اش با چـشم تر باید نوشت

سروده شده در مشق شعر غوغایی در خزان

۱۹ جون ۲۰۱۸

مخمور شده ی باده ام افسوس درین شهر

جز کلبه ی انـدوه ز میخانه ، خبـر نیـست!

۱۶ جون ۲۰۱۸

روزه نگرفـتیم ز سرِ صـدق رمضان را

با روی ریـا چـند فـریـبـیم دگـران را

اعضای جـوارح همه گی غرق گناهند

تا چـند به تـقلید کنـیم بسته دهان را

گر روزه گرفتیم درین برج پراز فیض

بر گفتن نفرین ز چه رو کرده زبان را

کشتارکه منعست و درین ماه حرامست

هر روز ببین کشتهٔ صد پیر و جوان را

این نیست جهـاد کشتن مخلوق خداوند

اصل است جهاد کشتن انفاس سگان را

چون پاک کنی خانه و تن را تو به اعیاد

هم پاک ز نفـرت بِنَمای روح و روان را !

۱۳ جون ۲۰۱۸

سروده شده در برنامه گروه غزل سرا

آن روز که عشق تو درین سینه عیان شد

در هر رگ من مهر تو جاری و روان شد

یک عمـر دویدم زپی ات ، حـیف نه دیدم

بر میـل دلم گردش این چـرخ زمـان شد

بر لوح دلم مهر تو چون نقش بسنگ است

اسمـت به دلم مُهر شدو وِرد زبان شـد

پژمرده ز هجـران تو است فصل بـهارم

نا دیـده جـمال تو و این عمر خزان شـد

مارا چـه بُـوَد بـیـم ز پـیری که شنـیدم

هرکس که مکد شرب لبت تازه جوان شد

هـرچند به تعـویذ و دعـا مهـر تو جستم

مهرت به هـوا پلهٔ جـور تو گـران شـد

تـا چـنـد نشـیـنـم به مـواعـید دروغـیـن

صـد وعده که دادی وفا کَی یک از آن شـد

پارسال که بود وعـده ی دیدار به نوروز

موقوف همان وعـده به عید رمـضان شد

۱۰ جون ۲۰۱۸

روزیکه نظـر جانب چشمان تو کردم

در دل حـذر از ناوک مژگان تو کردم

سنگریزه بشد در نـظرم لعل بدخشان

وقـتیکه نگه بر لـب خـندان تو کـردم

در لرزه فتاد سرو به گِل پای فرو رفت

وقتـی سـخن از قـدِ خـرامان تو کردم

پُر است ز تعریف تو هر مصرع شعرم

در هـر سخنم وصف تن و جان تو کردم

از جعد دو گیسوی تو شد قافیه ترتیب

بر نظم ردیـف از دُر دنـدان تو کـردم

دیـوان من از ناز و ادایـت شده تزیـین

وقف غـزلم ، چـاک گـریبان تـو کردم

از بـیت دو ابروی تو حـظ بردم و گفتم

از پاو سـرم جمله به قـربان تو کردم !!

۸ جون ۲۰۱۸

هر زمان یاد رخش در دل من گل بکند

در فراق اش دل من ناله چو بلبل بکند

خاطرم هیچ ندید همدلی و دوستی اش

غـضب و نـفـرت او ، چند تـحمل بکند

پلک بر هـم بنـهم ، تا ببـرد خواب مرا

درکجاست خواب خیالش که چپاول بکند

سرمه آگین بکند،گاهی دو چشم نازش

گاهی در بردن دل موی چو سنبل بکند

میکنم وصف رخش روزوشبم در اشعار

کاش روزی برسد سـمع تـغـزل بکـند

پیرسالخورده شود تازه جوانی خوشخو

شربت ی قـند لبانش ، چو تناول بکند

یا اِلا در دل او ، مهرو شفـقت کن جا

از ره یی دوستی مگذار تغـافل بکند !!

۲ جون ۲۰۱۸

تا کی به فـریب خلق ، طـامات کنیـد

تا چـند به جـعل کاری اوقات کـنـید

یکـروز حـقـیقـت ، آشـکارا گــردد

هـر چند که باطلات، حق اثبات کنـید!

گـاه فـخـر به طاعت و عبادات کنید

گاه تکـیه خـویـش بر کرامات کنید

با دلق و عمامه می فریبید مخـلوق

تا کـی به ریا و غـدر مباهات کنید !

۳۰ می ۲۰۱۸

یقیـن دان ای عزیزم چون خدایم دوستت دارم

بر آیـد از گلـو هـر دم نـوایـم دوستت دارم

شده چندی که عشقت در دل و جانم اثر کرده

چـه مـیدانی نگاری بی وفـایم ؟ دوستت دارم

خیالت هرشب و هر روزشد همراه و همرازم

وگـر چـه نسـبتِ دوری جـدایم دوستت دارم !

مـرا چـون بـته ی خاری اگر آتش زنی دانـم

کـه از خـاکسترم آیـد صـدایم، دوستت دارم

تـو هـر چندی که نفرینم کنی و لعن بفرستی

بـدان در اوج سـاعـات دعایم دوستت دارم

چو فرهاد جان کنی دارم بـده پـیغـام شیرینی

ازین محنت کـنی یکـدم رهـایم دوستت دارم

اگـرچه گـردش ایـام ، زبـون و ناتـوانم کرد

به مـهـرت مثل سابق با وفـایم دوستت دارم

چـرا چـون آهوی وحـشی ز نزد من گریزانی

به افیـون ی نگاهـت ، مبـتلایم دوستت دارم

طواف خانه ات کارم شده هرگز مکن منع ام

اگـر در گـیر صـد درد و بلایم دوستت دارم !

۲۹ می ۲۰۱۸

خالقا ! اهل زمین خالی ز جنگ و بم کن

شاد ابنای جهان ، جمله از ایـن ماتم کن

راه آرامش خلق است، اگر خیلی بعـیــد

رویت ی منجی مخلوق ، در این عالم کـن

تا به کی درتف جنگ جمله جهان میسوزد

باری از عرش نظر ی لطف بما یکدم کن

عـده یی بهر چه مستوجب قتل اند و فنا

بارش ی رحمت خود ؛ بـذل بنی آدم کـن

بنده گانت بـنمای ، فـارغ جهـل و ظـلمت

درعوض دانش و علم مستقر و محکم کن

خالقا ! امن و امان بخش درین کره ی خود

دور از گـیتی مـا ، درد و بلا و غــم کن !!

۲۶ می ۲۰۱۸

سروده شده در گروه همسرایی کهن سرا

خواستم بوسه بگیرم ز لبت چند نشد

یا کنـی خاطر من شـاد به لبخند نشد

پخته کردم به دلِ خـود هوس وصل ترا

کوشش و سعی عبث بود به ترفند نشد

ارچه دیدار رخت وعـده ی خرمن کردی

مهـرماه ،رفت و وفای تو به اسفند نشد

چشم داشتم که دهی ماه صیام افطاری

شـربتی بهر ثواب ، از لبِ چون قند نشد

محض تسـخیر دلت ، دانه و دامی چیدم

رام با دانه و در حلقـهٔ ما ، بـنـد نشـد

خواسـتم ملک بدخشان بدهم با نگه ات

قـیمت خال لبت، شـهـر سمر قند نشد !

۲۳ می ۲۰۱۸

مثل خورشید است رخ دلدار ما

نـور پاشد بـر فـضـایی تـار ما

با شعاع حسن و گرمیی حضور

می کند در مـان دلِ بـیمار ما

بی جمالش روزگارم تیره گیست

در کـساد اسـت رونق بازار ما

چشم میگونش عجب جادوگرست

می کشد سویش مدام افسار ما

می دوم دایم چو سایه ازپی اش

لیـک دلـبر؛ در پیـئ انـکار مـا

آب لطـفش هیچـگاه جاری نه شد

خشک مـانده دایمـا جـوبار مـا

جور و ظلمش تا کجـا یابد دوام

می کَشد هجرش دلِ خونبار ما !

۲۲ می ۲۰۱۸

Print Friendly, PDF & Email

One thought on “میرمست میرزاد

  1. nazrimohammad(weqar)

    بسیار شعر های زیبا سروده است مدیر صاحب میرمست خان .

Comments are closed.