خورشید شاه نجمی

یاد بود از شهید پاک و زنده نام، مرحوم خورشید شاه “نجمی”

نوشته: رستم لشکری

۱۱ سنبله ۱۳۹۲ 

 مرحوم خورشید شاه “نجمی” فرزند نجم الدین شاه  فرزند خورشید شاه در سال 1334 خورشیدی در یک خانوادۀ منور و دانش پرور در قشلاق تیریو قریۀ ویر ناحیۀ شغنان ولایت بدخشان افغانستان چشم به جهان گشود. پدرش مرحوم نجم الدین شاه، آدم روشن فکر و صاحب رسوخ قریه بود. مرحوم نجمی درسال 1341 خورشیدی شامل مکتب سه صنفه دهاتی ویر گردید و بعد از سپری نمودن این دورۀ سه ساله، در سال 1345 خورشیدی  شامل مکتب  لیلیۀ شهر فیض آباد مرکز ولایت بدخشان شد. مدت 6 سال در لیلیه درس خواند و در سال 1351 خورشیدی از مکتب لیلیه به درجۀ عالی فارغ و شامل دارالمعلمین کندز شده بود، و صنف دوازده را تکمیل نمود. بعد از سپری نمودن امتحان کانکور در سال 1354 خورشیدی در دانشکدۀ ساینس دانشگاه کابل کامیاب شده بود. همزمان با دروس دانشگاه، وی همچنان یک شخص فعال در عرصۀ سیاسی و اجتماعی نیز بود، و همیشه در این راستا فعالیت چشم گیر داشته دیگر همقطاران خویش را کمک و همکاری مینمود.

      خورشید شاه نجمی در سال 1357 خورشیدی از فاکولته ساینس فارغ گردید و در همین سال او به وظیفه استخدام شد و به حیث آمر اصلاحات ارضی شهر کابل تقرر یافت.

      در سال 1358 خورشیدی با روی کار آمدن حکومت ببرک “کارمل” ایشان نظر به در خواست دولت آن زمان به حیث منشی کمیتۀ ناحیه تعیین و عازم شغنان شد و در آنجا به وظیفۀ خویش ادامه داد. بعد از مدت چندی در سال 1360 خورشیدی به خدمت عسکری سوق گردید، و بعد از مدت یکسال وظیفه سربازی در ناحیۀ اشکاشم، سند ترخیص را گرفت و دوباره به شهرکابل آمد و به حیث منشی قوای سرحدی جوانان تعیین شد. در سال 1365 خورشیدی داکتر نجیب الله به قدرت رسید، و در همین سال شهید نجمی به صفت مسؤول تشکیلات شورای حزبی حزب وطن ناحیۀ هشتم شهر کابل مقرر گردید، و تا ختم  این حکومت  در پُست متذکره باقی مانده بود. در سال 1371 خ با دعوت از مجاهدین بخاطر آمدن به کابل، جناب ایشان شغل آزاد را اختیار نمودند. زمانی که حکومت مرکزی مجاهدین از شهر کابل به ولایت تخار منتقل شد، در آن زمان رئیس جمهور وقت، استاد برهان الدین ربانی و احمد شاه مسعود وزیر دفاع آن وقت، از جناب نجمی دعوت رسمی نمودند و ایشان نظر به دعوت رئیس جمهور، کابل را به مقصد تخار ترک گفتند. در دوران حکومت مجاهدین در اکثریت ولایات افغانستان جنگ حکم فرما بود وحتی ناحیه به ناحیه جنگ و آدم کشی ادامه داشت.

      در عین حال وقتی که آقای نجمی و همراهانش به ولایت تخار رسیدند و با جناب استاد ربانی ملاقات نمودند، شخص رئیس جمهور، استاد نجمی را به خاطر میانجگری بین مجاهدین و قوماندان بهرام که مسؤول جبهات ناحیۀ شغنان و متضاد با بعضی کار های ناپسند مجاهدین بود، در ترکیب هیئت دوازده نفری از افسران شغنان منحیث یک هیئت با صلاحیت به ولسوالی شغنان ولایت بدخشان فرستاد. ولی بعد از انجام وظیفه دو باره به ولایت تخار آمدند و شامل یک جزوتام نظامی شد، و بعد از مدتی در یک قطعه نظامی به شهر مزار شریف رفته در یک جنگ رویا روی که بین  طالبان نا مرد و خونخوار و آقای دوستم همراه با 29 تن از همراهانش که یکی از آنها مرحوم شاه نظر ولد علی نظر بود در دشت لیلی ولایت فاریاب شهید شدند و در آنجا دفن گردیدند. روحشان شاد باد و یاد شان گرامی.

      خورشید شاه نجمی یک شخص پرکار، زحمتکش و انسانی که شخصیتش بی مانند بود، همیشه در چُرت و فکر وطن خود بود. او یک ظرفیت انسانی برجسته، اهل فهم و آگاه بوده و همیشه به هموطنان خود می اندیشید و میبالید و مینالید.

       مرحوم نجمی چون یک آدم علم پرور و علم دوست بود، از خود آثار زیادی را بجا مانده بود. در داستان نویسی دست بالائی داشت، اما متاسفانه در جنگهای داخلی افغانستان هیچ کس در جای خود باقی نماند و هر طرف در کشورهای همسایه مهاجر شدند، این محیط  جنگی خانوادۀ خورشید شاه نجمی را هم مجبور ساخت تا وطن عزیز خویش را ترک و بسوی پاکستان مهاجرشوند. وقتی که من از خانواده اش پرسیدم که این همه آثار نوشتاری جناب نجمی اکنون کجاست و قابل دسترس است؟ به جوابم فرمودند:) قبل از مهاجرشدن  ما بطرف غربت، تمام اثرهای نجمی در جایش محفوظ بود اما در هنگام مهاجرت، ما نتوانستیم که همه لوازم خود را با خود انتقال بدهیم، یک مقدار لوازم خود را به یکی از همسایه های خود که دوست نزدیک نجمی بود بود تسلیم نمودیم که تمام آثار نوشتاری نجمی هم شامل آن بود، اما زمانی که ما از مهاجرت  برگشتیم و به کابل آمدیم، پس از مدتی این دوست نجمی را پرسان کردیم که لوازم ما موجود است یا گم شده؟ در جواب گفتند: یک مقدارش است اما یک مقدار آن چور شد، و بعد ما متوجه شدیم که تمام نوشته های نجمی گم شده و از بین رفته است.

      ولی باز هم قناعت من فراهم نشد و خانواده اش هم به من اجازه دادند تا در داخل تمام صندوقها و بکسها در بین کتابهای مندرسش جستجو کنم و چیزی را پیدا نمایم، و من هم بسیار کوشش کردم و پالیده پالیده تا یک دو سه ورق چُملک شده و فرسوده را از یک کنج صندوق پیدا نمودم، ترتیب، تنظیم و مطالعه نمودم متوجه شدم که یک داستان عشقی دو دل داده در میان این اوراق مندرس وجود داشته است که در میزان سال 1366 خورشیدی توسط مرحوم استاد خورشید شاه “نجمی” نوشته شده است، و اینک این شما و این هم داستان: 

داستان عشقی

این داستان انعکاس لحظۀ ای از لحاظات زنده گی دو انسان و بازتاب آنست  که  پروسۀ زنده گی گاهی موافق به آرمان و آرزوی انسانها و گاهی هم مخالف اهداف  و ارزوی آنان جریان می یابد که پیروزیها، خوشبختی ها  ناکامی ها  و بدبختی ها را ببار می آورد، چنین تقارب و تباین جریان زنده گی چه ارزوهای انسانها است که آنان را در خوف و ارجاع  نیل به آرزو اش قرار میدهد که گلهای گلستان آرزو هایش  می شکوفند و یا در خزان یأس و نا امیدی پژمرده و میمیرند.
فرید با چنین حرکت زنده گی مواجه است او به بحر بیکران محبت غوته ور گردیده و به فضای بی پایان آرزویش بال گشوده است. اینکه جریان روزه گار مدام بخواست و آرزوی وی انطباق دارد یا نه؟ در شک و تردیدی قرار گرفته سرنوشت آینده اش را منتظر است.
    اما آنچه به وی و انسانها ی دیگر مربوط است محاسن خوبی ها و زیبایی های چنین جریان زنده گی را دوست دارند و به به آن دل میبندند و آنچه زشت و بد است به زشتی به آن پاسخ دوری میگزینند.
         همت گماریده شد تا انعکاس  ریالستیک لحظۀ زنده گی فرید را بنام ((هدیه دوستی)) برشته تحریر در آورده شود
 ((هدیه دوستی))
 -عشق جنون می آفریند-
 آفتاب داغ و سوزان تموز تابستان بیشتر از نیمۀ آسمان نیلگون را طی کرده بود ، به غروب گاه راه پیمایی داشت.
نور روشنی آن از میان درز محل اتصال جناحین پرده های نارنجی ضخیم زمستانی که روی مجبوریت هنوز بر ارسی کلان منزل دوم خانه تعلق بود داخل اطاق بر فرشی ، باریک فرش گردیده  در گوشۀ اطاق رنگ رفتۀ کانکرتی نزدیک کلکین که شیشه ای ازان  شکسته و تبادل نس هوا  را امکان میداد فسست خواب نوزادی طنین انداز بود، بر دیوار مقابل دروازه ورودی کمی نزدیکتر به کلکین  چند پوست کادرتی از هنرمندان هندی و گل، نظر انسان را جلب می کرد. گوشۀ چند دانه لیاف خواب میان بستر پیچی که بالای هم گذاشته جمع شده اند قرار داشت مادر نوزاد بران تکیه داده با استفاده از فرصت مساعد دروس گذشته را آماده گی میگرفت  و رو نویسی از آن می برداشت، سکوت کامل حکم میراند.  بوی و طیف  بخصوصی از سرکها و جاده ها ی اسفالت شده که نسرت گرمی تابش خورشید رغ شده  وز وز متصاعد بود، رفت و آمد در سرکها نیز به ندرت دیده میشد.
   فرید  مردی میانه قد، گندمی رنگ و به ساده پوشی عادت داشت. تازه و عجله وارد خانه شده بود  بعد مکث مختصری  بسوی کلکین رفت سرش را از کلکین بیرون کشید با چشمان خورد شده اش بسوی پیاده رو سرک اسفالت شده را با دقت از نظر گذراند، دوباره بجایش نشست  لحظه به بحر خیالاتش شناور شد مادر نوزاد همچنان به مطالعه و نوشتن خود ادامه میداد سکوت نیز ادامه داشت.
فرید رویش را بجانب مادر نوزاد کرد گفت:
مادر زهراء کتابته جم کن زود برو سالوده جم و جارو کن که حال مهمان می آید.
حمیرا مادر زهراء کتاب را قات کرد به گوشۀ گذاشت همچنان که کتابچه اش منظم میساخت از فرید به آهستگی پرسید؟
کسی است که به دیدن تو می آید.
حمیرا  پرسید ؟
از کجا خبر شدی که مهمانست و به دیدن مه می آید؟
فرید با ایگشت دست راست عرق پیشانی اش را پاک مینمود پاش میداد خندید و گفت.
سیمین است چند دقیقه پیش بمه تلیفون کده بود  شاید حال برسد کمی عجله کن .
حمیرا که سیمین را خوب میشناخت و او را احترام میگذاشت از جایش بالا شد دنبال کارش رفت و فرید پا های قات شده پشتش را به دیوار تکیه داده و محبت تلیفونی سیمین را در فکرش تجدید میکرد تبسم در لبان او می رویید.
 فرید اگر اجازه ات باشد درخانه ات می آیم؟
فرید که آمدن سیمین را به خانه اش محال میشمرد و باور نمیکرد جهت اطمینان بیشترش گوشی تییلیفون به گوش نزدیکتر میساخت پرسید:
چه گفتی سیمین جان؟
سیمین جمله قبلی اش را با صدای بلند ترتکرارکرد(………….).
فرید که ازفرط خوشی قلبش می تپید ،خون در بدنش به شدت جریان داشت دیگر مجال دقیق نمودن این حرف را نداشت اصلآ فراموش هم شده بود که امروز می آید ویا فردا به فکر افتید-آهسته و غریده با خود گفت: نشوه سیمین فردا ره گفته باشه در غیر آن چرا اینقدر دیرکرد- ممکن مه غلط کرده باشم.
باز از جایش بلند شد با قلب مملو از امید و آرزو؛امید به دیدار سیمین و به امید دلبرش بسوی کلکین رفت، پرده را از هم دورکرد سرش را  از اروسی بیرون  ساخت با چشمان نیمه باز و ابروان گره خورده در حالیکه دست چپ را بر ابروان خود گذاشته بود تا شعاع تیز آفتاب در حال غروب آزارش ندهد؛ بر مسیریکه سیمین زیبا که احتمالآ از آن سوء می آید، چشم دوخت و انتظارش را عریصانه میکشید.
سیمین به فکر و تصورفرید فرشته جلوه میکرد قلب او از فرط محبت و دوستی بی پایان  سیمین به قفس سینه اش میزد.
 ولی مدام فرید میکوشید این دوستی و محبت قلبی را از سیمین ؛ ازفرشته زیبای آسمانش پنهان نگاه دارد، آتش مشتعل عشق او را متحمل گردد.
سیمین- سیمین تن به چهره متبسم و خندان ؛ ابروان کمان و انبوه که چشمان سیاه نافذش برق میزد و موی دراز ابریشمین و بلورین خود –قدموزون رفتار از گولایی یک کمی با اشعه رنگین آفتاب نمایان گشت؛ تو گویی آفتاب بر خلاف از غروبگاه از شفق سرخیده طلوع کرده باشدو طلایه های تاریک خود را بر زوایای تاریک قلب فرید و دیار او پخش میگردید و تارو پود وجود اورا آهسته آهسته روشن میساخت.
 فرید حیران بود چه چیز و کدام هستی خود را فدای قدم های شمرده شده و روح افزار سیمین معبودش کند – خیلی دست و پاچه مظطرب به استقبال او شتافت.
فرید و حمیرا یکجا مهمان دوست داشتنی شانرا بخانه رهنمایی کردند ، او را خیر مقدم گفتند، فرید که آتش عشق و محبت سیمین در قلب فتح شده او زبانه میکشید و چشمان او حکایتگر رازهای نهانی و محبت بی حد و حضرسیمین بود او که نگاهس را از انتظار سیمین میکرد به چشمان دوست نهایت دوست داشتنی خود یعنی چشمان سیاه زیبا و ابروان سیمین با مفهوم عمیق و نگاه ژرف دوخت موی زیبای ابریشمین روی بی غبار دلپذیر او را که زیبایی طبیعی و شکوه خاصی ازآن موج میزد از نظر گذرانید و عطش محبتش را فرو نشاند؛ گویی او با نگاه خ.د بر حریم بهشتی بوسه میداد- صدای خود را صاف میکرد؛ نوازشگرانه آهسته پرسید:
سیمین جان چرا دیرکردی ؟ خیریت خو بود؟
سیمین که بر دوشک اسفنجی جوارکلکین آرام و نورمال نشسته بود خودرا کمی بالا کرد بادستی مویش را عقب زد-جواب داد: تصادفآ کار عاجلی برایم پیدا شد؛ معزرت میخواهم که منتظر ماندی.
فرید بعد ادامه داد:
سیمین اینه چقه خوب شد که به خانه ما آمدی به زندگی فقیرانهء سادهء ما نیز آشنا شدی ، مه شخصآ خوش شدم تو زنده گی مره از نزدیک میبینی و مشکل مارا درک میکنی- تظاهروجلوه دادن مهتبری خوشم نمی آید. روابط و پیوند دوستی باید بر پایه واقعیت استوار باشد ولی مهایاء چنین پیوند خیلی خوش آیند است پایدار.
سیمین حرفهای فرید را تنها با شوردادن سر تاءیید مینمود-چیزی را درزبان نمی آورد؛ فرید حین که دزدیده به سیمین به چهره نافذ او نگاه میکرد، آتش بی قرار عشق را در وجودش  افزود- هرملا قات او با سیمین کسی را که گزیده دوست میداشت؛ سیمین را به روح او نزدیک میساخت؛ به قلب او فرو میبرد و کاملاآ مرهون مواج زیبایی طبیعی و موزون سیمین میشد- اندام نهیف و باریک سیمین که زیبایی اورا آرایش میداد.
    فرید بعضآ ناخودآگاه سیمین میگفت و چنان فکر مینمود که استخوان پوست و گوشت او با صدای رسا فریاد میکشد و سیمین میگویند- چهرهء بشاش که تبسم و خنده جاودانهء بر لبان گلگون او نقش بسته بود هرلحظه درذُهن فرید مجسم میشد؛ لبان او را به خنده و تبسم باز مینمود.
    فرید تصمیم گرفت ازین معاصرهء خنده تزاید و مبهم دلبستگی و علاقه رهایی یابد او بخاطر فراموشی علاقه و محبت سیمین محدودیت ها را در تماس ها و ارتباط خود بو جود آورد تا باشد به تدریج آتش افروخته شده عشق و محبت سیمین این فرشته رویایش در قلب و وجودش خاموش شود- سیمای تجسم سیمین را از ذهن و فکر خود فراموش کند اما این امردیگرممکن نبود ، فراموشی سیمین برایش سنگین تمام میشد تا به این سادگی از چنگال خونین عشق او قلب پاره پاره و زخم برداشته خود را برهاند و سیمین دوست داشتنی اش را فراموش کند او چند روز فشار روحی فراموشی را تحمل کرد، چند روز محدود را بدون دیدار سیمین سپری کرد.
   یکروز سیمین بعد از گذشت زمانی فرید را دردفترش دید – فرید از فرط از محبت دوستی در برابر سیمین به سان پرها ی پروانه که مقابل شمع فروزان میلرزید سخت متنشج گردید میلرزید و توان ان را نه داشت تا مستقیم به چهره شیرفام فرشته رویایش که هر گز وصال ان را نه میدید و به پند وعطش دوستی اش را از پایک حیات بخش لبان لالگون وتازه شگفته زندگی سیمین عزیزش مرفوع سازد روح ناراحت خود را از ان سیراب سازد دشت چشمانش به نقطه نا معین ومهم فرش اطاق کار سیمین میخ کوب بود. ودر جستجو راهی بود تا به گریز ازین را شر حملات سیمین نجات یابد وخور را از چند روز بی اعتنایی و بی تفاوتی ظاهری در برابر دوستی ومحبت آتشین اوترثه کند-فرید حتی قادر نه بود از سیمین عزیزش احوال پرسی نماید بر گلستان روی او نظاره کند. سیمین که خنده خفیف بر لبان لاله گون او پیدا بود رشته سخن را گرفت از او  احوال پرسی کرد.
فرید چه حال داری ؟ خوب خو هستی؟ ده ای چند روز کجا بودی ؟
به این ترتیب او در جستجوی علل دیر آمدن ودگرگونی های بی موجب فرید گردید- فرید پاسخهای کوتا مطابق پرسش را ارایه مینمود. از توضیحات اضافی خود داری میکرد. هنوز قلب نا استوار او از تپیدن نه استاده بود که مورد شلیک سوالات  پیهم سیمین قرار میگرفت.
 فرید ده ای چند روزاء ناراحت هستی  مناسبات و تمایلات تو هم دگرگون شده  
فرید لحظۀ چشم خود را از فرش اتاق بالا کرد جواب داد :
نی ناراحت هستم و نی تمایلاتم دگرگون شده  بلکه ده ای چند روزاء بسیار مصروفم –
نی ….نی فکر میکنم از من خفه باشی ؟ چیزی را شنیده ای ؟ اگر چنین باشد بمه ده میان نمیگذاری؟
فرید که دیگر راه نجات نداشت لب را به پاسخ گشود.
 بلی بعضی مطالب ره ده مورد مه گفته ای که مه هرگز ای انتظاره از تو نداشتم سرش مجدد پایین انداخت از توضیحات بیشتر پیرامون آن خود داری کرد  ولی سیمین اسرار داشت تا از این راز آگاهی شود و علل آنرا بفهمد.
چره شنیده ای ؟ تره میگم چه ره شنیده ای ؟
فرید جواب نمبداد به بهانه های گوناگون از اصل مطلب گریز میکرد.
آ……ان از این خاطر روز شنبه که تره دیدم قار بدی؟
سیمین که اصلاً چنین کار را نکرده بود بخاطر دفاع از خود و حفظ مناسبات  رفیقانه سوگند یاد میکرد تا قفل صفا و پاکیزه گی قلب خود را برای فرید باز کند و او را از اکرام و احترام خود نسبت به او آگاهی دهد  توضیحات داد اگر کسی این کار کرده باشد روی روی دشمنی و اخلال مناسبات او با فرید انجام داده است که موجبات آزرده گی ها را فراهم ساخته است .
    فرید هم قادر نبود تا از حقایق درونی و راز های پنهانی و همچنان از صداقت دوستی اش با سیمین چیزی را بزبان آورد و مصمم بودن خود را تفهیم نماید او به چشمان نافذ و موی ابریشمی سیمین که به زیبایی و شکوه او می افزود دقیق شد گویی به آنها رازهای نهفته خود را باز گو مینماید و یا چیزی را مرموزانه مطالبه میکند . او راستی هم چشمان جاذب ابرو  موی نهایت قشنگ  سیمین  دوستی میخواست و محبت تا به چنین مکان مقدس بوسه دهد.
    فرید در جریان محبت هایش مکث مختصری مینمود تا مبادا حرفهای خلاف توقع سیمین را به زبان نیاورد و اسباب ازرده گی او را فراهم نسازد زیرا حرفهای زیادی در موارد مختلف از سیمین شنیده است، گر چه او میدانست سیمین با و احترام دارد ولی محبت های او را تحلیل منمود تا در روابطش دچار اشتبا و ابهام غیر تلافی نشود.
       فرید بعضاً می اندیشید که انسان چطور خلاف اراده و خواست خود بجای کشانیده میشود و بدامی مبتلا میگردد که هر گز در صدد آن نبوده است او که سیمین را ندیده بود در باره محبت  دوستی او هم چیزی را نمیدانست ام اکنون که او را دیده به سویش کشیده شده بدام عشق او مبتلا است.
     سیمین که انسان با کرکتر و صمیمی ، مصمم ، مهذب با همکاران همگون  آزاد برخورد مینمود . زیبایی به مثال طبیعی او برخورد ظریفانه ،ساده پوشی او تاثیر عمیقی را در روان قلب فرید بجا گذاشت  فرید از احترام زیاد سیمین نیز در برابرش احساس میکرد ولی او در دوستی و محبت با سیمین از نهایت وقت و حوصله مندی و احتیاط کار میگرفت به نظر فرید تامین روابط با چنین انسان حسابی و مصمم تنها خنره عشقی ندارد که حرف با تامین روابط بسیط و برخورد سطحی علاقه آمیز نمیتوان متیقین شد که گویا او در برابر تمایلات او پاسخ مثبت داده است.
فرید فکر مینمود که : روابط و تمایلات سیمین علاقه و احترام او بر خلاف دیگران جهات پایداری زیادی دارد مسایل اجتماعی ،سیاسی زنده گی بود  فرید را به سیمین نزدیک ساخت بناءً کشف و درک تمایلات او نیز چنان ساده و بسیط نیست مستلزم  وقت و تعمق بیشتر است از سخت تمایلات خواسته های سیمین را احترام میکرد. چنانچه خودش نیز از احترام او برخوردار است ازان جهت است او چیزی را در باره عشق، دوستی و محبت خودش حرفی را با او در میان نگذاشته . سیمین در مورد تمایلات بی مورد هوا و هوس نا تجانس تعدادی از جوانان و انسانها به فرید محبت میکرد ،فرید را سخت تحت تاثیر حرفهای خود می آورد او را تکان میداد فکر مینمود همۀ اینها صرف متوجه  اوست او ممکن در برابر سیمین کدام بی حرمتی و بی اعتنایی را مرتکب شده که خودش متوجه نبوده ولی سیمین متوجه بوده است  او در جریان صحبت سیمین سرخ میشد عرق از وجودش سر میکرد.
    سیمین معذرت میخواهم اگر در طی مدت روابط خود مزاحمتی را به تو کرده باشم- سیمین به دلدهی فرید پرداخت و گفت.
نخیر فرید حرفهای مه متوجه تو نیست تو خفه نباش  ناراحت نشو بلکه متوجه آنانیکه افراط مینمایند و یا اصلاً  نا همگون برخورد میکنند – فرید تو هرگز ناراحت نشو که چیزی و حرفی متوجه تو نیست.
فرید که ناراحتی در سیما و چهره اش موج میزد خواست از دفتر کار سیمین بیرون شود سیمین نیز یکجا با او- او را تا دروازه مؤسسه اش همراهی کرد، ناکید کرد فرید حرفهای مه به هیچوجه  متوجه تو نیست
او لحظه ای با فرید استاده ماند صحبت میکرد حین خدا حافظی با دستهای لاغر و استخوانی اش دست او را فشرد به نظر فرید می آمد برق بوجود او راه یافته و او را تکان میدهد- فرید کمی احساس راحتی نمود و تنفس عمیق کشید واه سوزان درغ را از قلبش بیرون راند.
    سیمین  فرید را باز هم استقبال نمود از و خواست تا فردا نیز زود تر او را ببیند حین وداع یکبار دیگر به چشمان قشنگ و موی زیبا سیمین دوخت با نگاه مرموزانه با آنها نیز وداع کرد.
      اما فرید به هیچ وجه متیقن نمیشود که سیمین در این پیوند و روابط با او تمایلات و علایق نیرومند عشقی دارد زیرا او نیز چنین تمایل روشن را تبارز نداده است، با احتیاط برخورد مینماید ازان جهت است فرید دور نمای آینده این پیوند و روابط خود را با سیمین خوب نه می فهمید جرأت ستمدهی آنرا نیز ندارد. جزا سوزان را از قلب گداخته شده از عشق بیرون میراند، افسوس وصال را میکشید در زیبایی شکوه ماه رخ او رنج می برد و عزاب میکشید  جزان چاره نیز نداشت منتظر پیش آمد فردای سرنوشت خود است و بس.
       روزها میگذشت، هفته ها سپری میگردید، ماها یکی بعد دیگری می آمد و میرفت پائیز فرا رسید، هوا رو به سردی نهاده بود ابرهای پراگنده بر فضای کابل در حرکت افتادند و سایه های سردی را به زمین بسوی انسان می فرستادند، همه جا، خاکی رنگ، سرد و بی روح به نظر می آمد، پائیز رنگ طلایی درختان را به ارمغان آورد، سردی را به سینه هر چیز فرو می برد، همه نباتات و درختان را بخواب مؤقتی و سکوت موسمی فرا میخواند. ولی سینه و قلب فرید به عشق همیشه بهار و محبت آتشین سیمین دوست داشتنی اش گرم بود، در دنیا و تخیلات خودش قرار داشت، برای او گذشت هر روز مفهوم تازه ای را بخود داشت، روح و الهام نو از آن میگرفت، هر دیدار برای او کیفیت دیگری داشت عشقش را عمیق میساخت و غنا می بخشید و نوازش گرانه افزایش میداد، چهرۀ زیبا، موی ابریشمی، قشنگ ریختۀ او قامت رسا، چشمان متنفذ و جذاب سیمین، دلبرش را به قلب او زیبا و زیباتر جلوه میداد، روز افزون به صفحه سینه او نقش و میخ کوب میگردید.
      فرید نزدیکترین و مقبولترین چهره، که او را به بازی نا فرجام عشقش دعوت می نمود غیر از چهرۀ بهشتی و میمون سیمین به قلب خود نداشت که آتش آن تمام وجود هستی او را فرا گرفته بود، با تمام شدت در دل او شعله ور بود به هر سو زبانه میکشید .
      فرید با خودش می اندیشید که این دوستی و محبت برایش چقدر دشوار و سنگین تمام خواهد شد؟ و در برابر این آتش افروخته شده، عشق سیمین تا چه حدودی میتواند استادگی کند؟ عشق سیمین دیگر برای او به ره آورد بزرگ و معمای زندگیش را بیابد، راستی فرید مدتها است که رنج و عذاب مرموز (پنهانی) محبت سیمین را تحمل میکند، هرگز چارۀ نداشت این آتش گداخته شدۀ آتش عشق را خاموش سازد و محبت قلبی سیمین را فراموش کند، و یا یکبارگی رهنورد دنیای علوی عشق و محبت آتشین او باشد. فرید همواره تلاش داشت به بهانه هائی  سیمین را از نزدیک ببیند، عطش دوستی و محبت قلبی خود را فرو نشاند و به استان چهرۀ قشنگ او چشمان جاذب و موی بی نهایت زیبا او با نگاه ژرف و پنهانی خود بوسه دهد.
      اما فرید مدام در تمایل و صحبتهای سیمین به برخوردهای تضادی رو برو میشد، رشد عشق سوزان فرید و برخورد یکسان وطبیعی سیمین، او را در دو راهی قرار میداد، او قادر نمی شد راهی بسوی آرزوی خود بکشاند و گامی را بسوی پیروزی، بسوی فرشتۀ رویا، بسوی ماه چهرۀ محبوبش بر دارد از منجلاب  دو راهی، دو دلی و از فرجام عشقش رهایی یابد.
      فرید میپند داشت  که شاید سردی و پائیز قلب و سینه سیمین را در برابر محبت و دوستی او به سردی کشانیده است که این آتش افروخته شدۀ قلب او قادر به پیوند قلب قلبها و گره قلب سیمین نبوده و یا اینکه محبت و دوستی فرید فرجامی چون خزان سرد، یأس و ناامیدی چیز دیگری نخواهد داشت.
      فرید حینی که به چنین خیالات به تفکر می نشست، دگرگونی برایش دست میداد، قلب او می سوخت و فشرده می شد، آه سوزانی از آن بیرون می گشت گویی تب شدیدی بوجود او راه یافته و او را آزار میدهد . اینکه با گذشت زمان بجود؟ به تار و پُود فرید راه باز می نمود و به موجود نهایت مقدس و انسان قابل پرستش او مبدل گشته بود چگونه میتوانست در برابر چنین سوالات مطروحۀ  زندگی خودش پاسخ بیابد. فرید با خود تصمیم گرفت تا سیمین را از نزدیک ببیند، با او رازهای نهانی، رازهای نگفته خود را که تاکنون از فرط دوستی و محبت سیمین نمیتوانست باو باز گو نماید، درمیان گذارد. از او صمیمانه به حل معمای زندگیش یاری جوید، اما چند باری که فرید، سیمین را دید؛ سراپای خود را در دنیای عشقش گم میکرد، نسبت به دستپاچگی و تاثیرات روانی قادر به انجام چنین کار نشده تا با سیمین عزیزش توافق حاصل کند. ولی بر خلاف تبلور و علایم نا رضایتی سیمین در نشست و صحبت و بی اعتمادی با فرید، فرید را به نا فرجامی (ناکامی)عشقش و بی پایانی آرزوهایش متیقن میکرد، تا اینکه روزی اتفاقاٌ سیمین و فرید در ایستگاهی بهم خوردند، حینی که چشم فرید به چهرۀ نقره فام و شیرگون سیمین که سیمای زیبای او به سان خورشید درخشان، همیش در قلب فرید می درخشید و از قله های کوههای عظیم آرزوی آن طلوع می نمود، افتاد، قلب او می تپید، توان و تاقت را از دست داد. او خجالت زده احترام سیمین دوست داشتنی اش را بجا کرد، رو برویش ایستاد و فوراً به سوالات او مواجه شد.
      فرید ده ای روزا دیگه رقم شدی؟
      فرید که در برابر عشق گزیده شدۀ خود نا توانی و احساس ناکامی نمود، بی موجب نمیخواست با او تماس بگیرد. آهی سوزان مملو از درد و آرزو را از قلب داغدیدۀ عشق خود بیرون کشید. در حال تأثر، تاریکی مبهم به چشمان او که بگوشۀ جویچۀ کنار سرک اسفالت شده دوخته بود، حاکم گشت، آتش فراق در قلب او شعله ور بود و او را آزار میداد، تنها فرید شدت چنین درد فراق و عشق را احساس میکرد و بس.
      چشمش را بالا گرفت، به چشمان جادوگر سیمین دوخت، با لحن صمیمانه گفت:
مه رقم دگه ای را اختیار نکرده ام، اما نخواستم با تماس و ار تباطات بی جا و نا مناسب خود، لکۀ بد نامی تره فراهم سازم تا شخصیت، عفت، و عزت ته تخریب شود، ورنه، لحظه ای بدون دیدن و بدون ته برایم دشوار و جهنم است. این دشواری ره تنها مه بخوبی و درستی احساس می نمایم  و آتش سوزان جهنم را تحمل می کنم، نه تو!
      و مه هر گز در برابر تو با هر برخورد ته تغییر نخواهم کرد، صرف میخواهم برخورد و تمایل خود را با تو دقیق میسازم.
      سیمین مه فکر می کنم تماس و ارتباط مه به ته چندان خوشایند نباشد، پس چرا بی موجب و خلاف توقع تو در پی آزار اه برایم و این دور از انصاف خواهد بود تا دوستی و محبت خود را بقلب ته نیز تحمیل کنم. گلوی فرید از تأثر و خفگی زیاد گرفته میشد، اشک تأثر در چشمان او حلقه میزد، سخنان خود را قطع کرد و از سیمین دعوت کرد:
      سیمین جان تا ایستگاه دیگری قدم زده برویم .
      سیمین تقاضای فرید را بعد از مکث مختصر پذیرفت، با فرید یکجا روانۀ آنجا شدند، سرا پای فرید را خوشی فرا خواند، همه چیز را فراموش کرد و ناکامی را از یاد بُرد، راهی دیار بهشتی، دیار زیبا و  دبستان عشق گزیدۀ خود بود، اصلاً باور نداشت، سیمین قشنگ که همیش بی صبرانه انتظار دیدار و ملاقات او را می کشید در کنار خود دارد …………..
      لحظۀ سکوت حکمفرما شد، هر دو به  چشمان یکدیگر به مفهوم عمیق به معنی هستی و زندگی نگاه دوختند، تعاطی نگاه شان به طول انجامید، قریب بود فریاد بکشند و به یکدیگر فرو روند.
      آهسته، آهسته دو دست به هم نزدیک و نزدیکتر شدند بهم پیچیدند و یکدیگر را فشردند، با تعاطی نگاه آنان، که حکایت گر رازهای نهانی و عشق شوریده بود، یکدیگر را بوسیدند.
 خورشید شاه

کابل میزان 1366
………………………………………………………..
 در اخیرتشکری خاص دارم هر یک از استاد بزرگ و دانشمند محترم علیشاه “صبار” و محترم دگروال صاحب قربان بیک “شیوه” که در قسمت تکمیل نمودن زنده گی نامه مرحوم خورشید شاه “نجمی” بنده را کمک و یاری رسانیدند.

Print Friendly, PDF & Email

5 thoughts on “خورشید شاه نجمی

  1. khush nazar

    به یاد تو «نجمی» مردی از تبار دلیران جان باخته!ـ

    آی، ای همسفر!ـ
    ای همراز رموز صداقت و پاک دلی
    امروز که بر سکوی شهادت نشسته ای
    و برای نسل های فردا درس حماسه آفریدی
    به آنچه مومن بودی و صادقانه قدم گذاشتی
    شور زنده گی و شعور عقلانی و قاطعیت وجدانی ات
    عبرت دیروز بود و سبق امروز و الهام فرداها
    ما را در حسرت جانکاه بلاتکلیفی ها گذاشتی
    ایمانت آهنین بود و وجدانت با صفا
    تاریخ در برابرت سر خم کرده و گوید:ـ
    درود بر روان پاک تو «نجمی»ـ

    سنبله۱۲ سال ۱۳۹۲

    پامیرزاد

  2. Karim Nawjoo

    شهید نجمی یکی از کم نظیر چهره های جوانان شغنان بود که با وجود تحصیل دررشتۀ ساینس نویسندۀ توانا وپرقدرتی بود که هر خواننده آثارش را به سوی وجد ونشاط سوق میداد، اوانقلابی پرشور ودرظاهر خون سرد ودر پی حقیقت جستجوگربود با صداقت درراه خوشبختی برای دیگران خودرا هدف دشمنان سوگند خوردۀ مردم قرارداد وبه جاودانگی پیوست. روحش شاد ویادش گرامی باد!
    نوجو

  3. Safar Khush

    روح شان شاد و خاطراتش جاودان باد . یک ماه پیش از شهادتش در شهر پلخمری یک جا با محترم انجینر صاحب عبدالقدوس سلام انرا ملاقات داشتم انسان خوش صحبت بود
    انجنیر سفر

  4. Sayed Esaaq Muqbel

    درود بر روان مطهر این شهید فقیید. فردوس برین مکانش و یادش گرامی! هر فردیکه آثار نوشته شهید نجمی را بخواند حتما به قاتلانش لعنت میفرستد. نوشته های وی از احساسا ت و ویژگی خاصی بر خوردار اند که توجه هر خواننده را به خود معطوف مینمایند. تشکر فراوان ار س.ش که نوشته های ارزنده دانشمند گمنام را به نشر میرساند.
    سید اسحاق مقبل

Comments are closed.